دفتر آزادنویسی دفتر آزاد نویسی لبخندها می‌گریند! | محدثه رستگار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Ash;
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 3
  • بازدیدها 121
  • کاربران تگ شده ❥لیلیِ او

Ash;

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
26/9/20
ارسالی‌ها
2,429
پسندها
34,025
امتیازها
64,873
مدال‌ها
32
سن
17
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
IMG_20240512_224033_569.jpg
لبخندها می‌گریند | محدثه رستگار
❥لیلیِ او ❥لیلیِ او عزیز بابت اشتراک محتوای دفترتان با کاربران یک‌رمان، متشکریم.
-
در این تاپیک فرد دیگری جز نویسنده، حق ارسال هیچ پستی را ندارد.
با مشاهده موارد غیراخلاقی با کلیک بر گزینه "گزارش" با ما همکاری کنید.
درصورت تمایل به ایجاد دفترآزادنویسی، از این تاپیک اقدام نمایید.
-
" تیم مدیریت کتاب | انجمن یک رمان "
 
آخرین ویرایش
امضا : Ash;

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,725
پسندها
21,272
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • مدیر
  • #2
- من از کسانی که نسبت به آن‌ها بی‌اعتمادم واهمه‌ای ندارم! من در مقابل خباثت آنان همیشه آماده‌ام. هراس من از کسانی‌ست که معتمدم هستند! چرا که قلبم مرا در برابر آن‌ها سست می‌کند و همان‌ها هستند که در خواب غلفتم جای عمیق‌تر خنجرها را بر دلم می‌کارند!
_____________________________________

آغاز؛

آخرین ظرف را هم از روی سفره‌ی کرم‌رنگ کهنه برداشتم و سوی سینک زواردررفته‌ای که در کنج اتاق بیست متری قرار داشت، شتافتم. ظرف کثیف را توی سینک زنگ‌زده گذاشتم که صدای تق آرامی در اثر برخوردش با ظرف‌های دیگر به گوش رسید. چین خفیفی به بینی گوشتی‌ام دادم و خواستم برگردم تا سفره‌ را هم جمع کنم، ناگهان ساناز درحالی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,725
پسندها
21,272
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • مدیر
  • #3
ناگهان صدایی در اعماق متروکه‌ی ذهنم تداعی گشت که همین آهنگ را می‌خواند...صدایی پر از احساس و انرژی...قلبم تند می‌تپید. بوی اسپند. تپش‌های کَرکننده‌ی قلبم...صدای آغشته به شوق و خنده‌ی جمعیت. صدای تپش‌های دیوانه‌وار قلبم. عطر گل‌های رز...تپش‌های کوبنده‌ی قلبم. صدای تبریک گفتن‌ها. تپش‌های جنونی قلبم. آهنگ با گذر ماشین دیگر به خاموشی پیوسته بود؛ اما من هنوزهم گویی در اغما به سر می‌بردم و بی‌حرکت با چشمان تاریک درشت شده‌ام به پنجره کوچک چهارتکه خیره بودم. احساس می‌کردم در سرزمین تباه گشته‌ی وجودم دوباره جنگ شد و زلزله‌ای خفته در روحم دوباره خانه‌ی ویرانه‌ی قلبم را فتح کرد. در انتهای قلبم سوزشی دیرینه را حس کردم که به درهای شکسته‌ی قلبم با تمام توان چنگ می‌کشید. می‌توانستم رخسار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ❥لیلیِ او
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] NIKO

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,725
پسندها
21,272
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • مدیر
  • #4
نفس‌زنان و با قلبی لرزان از توی راهروی راهروی کوچک قدیمی و تاریک گذشتم و با گام‌هایی بلند درحالی که دمپایی‌های سبزرنگ جلوبسته‌ام بر کف سنگی طوسی لق‌لق صدا می‌داد، خودم را به حیاط رساندم. لب‌های گوشتی‌ام به همراه دستان گندمی و کشیده‌ام می‌لرزیدند...آن آهنگ داشت تکه‌تکه در مغزم تکرار می‌شد و به همراه آن، قدم‌هایی از پس کوچه‌های غبارگرفته‌ی ذهنم عبور می‌کرد. تپش‌های قلبم سرعت بیشتری گرفت و گریختن رخسار از صورت گردم را به وضوح حس کردم‌. نه! نباید اجازه می‌دادم که قدم‌های خاطرات دیرینه دوباره بارشان را به خانه‌ی ویرانه‌ی قلبم بیاورند. درحالی که پیراهن مشکی گشادم، به همراه موهای کوتاه پسرانه‌ام در اسارت بادهای نسبتاً بلند و خنک فروردین‌ماه می‌رقصیدند، با چشمان گرد شده‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ❥لیلیِ او

موضوعات مشابه

عقب
بالا