- ارسالیها
- 61
- پسندها
- 199
- امتیازها
- 523
- مدالها
- 2
- سن
- 16
- نویسنده موضوع
- #21
"وقتی نپتون نبود"
میبینم که خورشید هزاران سال نوری با من فاصله دارد.
پس چشمانم را میبندم و در سکوت نوازش پرتوهای گرمش را بر گونهٔ سنگیام احساس میکنم.
خورشید دیگر دور نیست.
چطور میتوانست پیش من نباشد...؟
او منجی من بود.
وقتی نپتون نبود.
او بود.
او همیشه بود.
هنگامی که تکه سنگی کوچک بودم و تا وقتی که رشد کردم.
اشکهای مرا او زدود.
آرامش را او به من بازگرداند.
خورشید من زیباترین خورشید است.
چون یکتا و یگانهمنش
نشسته و نورش را از هیچکس دریغ نمیکند.
حتی از نپتون.
«نپتون امید را بیاب.»
از طرف پلوتویی...
میبینم که خورشید هزاران سال نوری با من فاصله دارد.
پس چشمانم را میبندم و در سکوت نوازش پرتوهای گرمش را بر گونهٔ سنگیام احساس میکنم.
خورشید دیگر دور نیست.
چطور میتوانست پیش من نباشد...؟
او منجی من بود.
وقتی نپتون نبود.
او بود.
او همیشه بود.
هنگامی که تکه سنگی کوچک بودم و تا وقتی که رشد کردم.
اشکهای مرا او زدود.
آرامش را او به من بازگرداند.
خورشید من زیباترین خورشید است.
چون یکتا و یگانهمنش
نشسته و نورش را از هیچکس دریغ نمیکند.
حتی از نپتون.
«نپتون امید را بیاب.»
از طرف پلوتویی...