• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان نوای قلبم | الهه پورعلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع الهه پورعلی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 499
  • کاربران تگ شده هیچ

الهه پورعلی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/5/24
ارسالی‌ها
10
پسندها
47
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
نوای قلبم (جلد دوم انتقام عاشقانه)
نام نویسنده:
الهه پورعلی
ژانر رمان:
عاشقانه
کد رمان 5635
ناظر: حصار آبی حصار آبی


خلاصه:

فرحان که به دلیل خشم ناتمومش دست به انتقام زده بود گرفتار عشقی پاک و بی‌مهابا شد.
درپی این انتقام که قرار بود نوا رو مورد ضربه قرار بده خودش ضربه بدی خورده و به شدت عاشق نوا شد، حالا دیگه نوا در راه کانادا بوده و به دلیل ضربه روحی، بی‌خبر، فرحان رو ترک کرده بود. و اما فرحان که برای طلب بخشش به دیدن نوا اومده متوجه شد که دیگه قرار نیست هیچوقت نوا رو ببینه! آیا قرار بود سرنوشت اون دوتا رو از هم جدا کنه یا میشد که دوباره سر راه هم قرارشون بده؟

<<ممنون میشم همراهیم کنید>>
نکته: قبل از این فصل حتما فصل یک رو مطالعه کنید چون این فصل به عبارتی بقیه فصل قبل هست!
برای خواندن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,725
پسندها
21,270
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ❥لیلیِ او
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Kallinu

الهه پورعلی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/5/24
ارسالی‌ها
10
پسندها
47
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
این منم یک مرده متحرک، یک جسم بی‌جان، یک روح بی‌فروغ!!
نباید این‌گونه می‌شدم، سهمم از زندگی این نبود ولی شد!
شدم!
زندگی سهم من است، سهم توست، من هستم ولی تو نه!
دور از من نمی‌شود! باید باشی! برای همیشه.
 

الهه پورعلی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/5/24
ارسالی‌ها
10
پسندها
47
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
فرحان

یک دفعه صدای امیر بلند شد چشمام بسته بود، اما قشنگ به هوش بودم. امیر فریاد کشید:
- فرحان!
احساس می‌کردم که بالای سرمه، درست متوجه شده بودم، داشت با عجله دنبال قرص‌هام می‌گشت.
بالاخره پیداشون کرد و به زور سعی کرد دهنم رو باز کنه؛ قرص رو زیر زبونم گذاشت و سرم رو محکم بین بازوهاش گرفت، هی سیلی میزد تا
چشم‌هام رو باز کنم، پشت سر هم تندتند می‌گفت:
- فرحان، فرحان داداش! غلط کردم تنهات گذاشتم پاشو! واکن چشم‌هاتو فرحان، کاش می‌مُردم نمی‌ذاشتم تنها بیای!
دوباره به سمت فرید برگشته و فریاد زد:
- د لعنتی بیا کمک کن ببریمش بیمارستان!
تکونم می‌داد و سعی داشت به هوشم بیاره، اما من‌ که به هوش بودم؛ ولی نفسم بند اومده بود احساس می‌کردم که قرص داره کم‌کم اثر می‌کنه؛ چون درد قلبم کم شده بود.
اصلاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

الهه پورعلی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/5/24
ارسالی‌ها
10
پسندها
47
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
با اخم رو به پسر غرید:
- یعنی چی؟ یعنی تو خواستگار نوا بود؟
پسره لبخندی زد و گفت:
- راستش مامانم از نوا خوشش اومده بود بدون مشورت با من رفته بود خونشون.
ابرو بالا انداختم و گفتم:
- خب؟
در جواب ادامه داد:
- خب به جمالت نوا هم روش نشده بود جواب بده، دیروز خیلی اتفاقی هم‌دیگه رو دقیقا همین‌جا دیدیم، خیلی ناراحت بود، انگار منو امین دونست و قضیه خودش و فرحان رو بهم گفت! ولی اون گفت همه چی دروغ بود و فرحان ولش کرده!
رو به فرحان پرسید:
- تو الان اینجا چیکار میکنی؟ جریان چیه؟
فرحان صورتش جمع شد و به سختی لب باز کرد و با بغض گفت:
- تو دیروز نوای منو دیدی؟
پسره لبخند کجی نشست رو لبش و با نیشخند گفت:
- نوای تو؟
فرحان دوباره و بدون توجه به پسره ناله کرد:
- حالش چطور بود حتما گفت فراموشم کرده آره؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

الهه پورعلی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/5/24
ارسالی‌ها
10
پسندها
47
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
سری تکون دادم و گفتم:
- گیسو تنها نیس همه کناش هستن.
فرید با تلاطم گفت:
- اینطوری زیر بارون نشستین بده، پاشین بریم خونه ما.
لبخند محوی زدم و گفتم:
- نه داداش دستت درد نکنه تا همین‌جاش هم خیلی زحمت کشیدی .
یهو گفت:
- راستی شاید لیلا خانوم بدونه کجا رفتن اون با مادر نیما خیلی صمیمی بود.
فرحان از خدا خواسته سریع از جاش بلند شد و گفت:
- خونشون کجاست.
فرید با انگشت خونه رو به رویی رو نشون داد و گفت:
- ایناهاش.
و خودش جلوتر حرکت کرد.
به سمت در حرکت کرد وتا رسید در زد، من و فرحان هم کنارش منتظر ایستادیم.
پس از چند دقیقه خانوم مسنی در رو باز کرد و با
خوشرویی گفت:
- سلام فرید جان، چطوری پسرم؟ مامان خوبه؟
فرید با عجله گفت:
- بله همه خوبن... لیلا خانوم می‌دونین آقای رافعی اینا کجا رفتن؟
لیلا خانوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

الهه پورعلی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/5/24
ارسالی‌ها
10
پسندها
47
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
با نگرانی گفتم:
- میشه بری یکم آب بیاری حالش بد شد دوباره.
فرید که رفت نگاهم رو دوختم به فرحان که بی‌حرف به‌ روبه‌رو زل زده بود، هیچی نمی‌گفت، اما بدنش لرز داشت لرز بدنش قشنگ مشخص بود دستپاچه گفتم:
- فرحان؟
سمتم برنگشت همونطور خیره به جلو اشک از گوشه چشمش چکید و با ناله گفت:
- همش تقصیر منه، اگه ولش نمی‌کردم الان پیشم بود!
دستم رو بردم سمت پیشونیش از شدت داغیش برق از سرم پرید، کاملاً داغ بود؛ هم سوز هوا و بارون و هم فشار عصبی دست به دست هم داده بودن و تبش هر لحظه بالاتر می‌رفت.
فرید با یه لیوان آب اومد و درحالی‌که آب رو به سمتم گرفته بود گفت:
- چطوره؟
آب رو به سمت لب‌های فرحان گرفتم، چند قطره خورد و لیوان رو پس زد.
رو به فرید گفتم:
- داداش خیلی کمک کردی دستت درد نکنه من ببرمش بیمارستان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

الهه پورعلی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/5/24
ارسالی‌ها
10
پسندها
47
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
فرید یک نگاه به فرحان انداخت و سمتم برگشت و گفت:
- یعنی چقدر دوسش داشته که این شکلی شده؟ یعنی هنوز هم هستن آدمایی که واقعاً عاشق یکی بشن؟
با غیض گفتم:
- عشقش واقعی بود دیگه، از این عشق‌های آبکی نبود، نکنه خودت هنوز عاشق نشدی؟
پوزخندی زد و گفت:
- نه بابا عشق چیه!
لبخند پررنگی روی لبم نشست و در جوابش گفتم:
- فرحان هم اولش می‌گفت عشق کیلویی چنده؟ اصلاً قرار نبود عاشق بشه.
سکوت کردم و برای این که بحث عوض بشه یه نگاه بی‌تیپش انداخته و پرسیدم:
- بی‌خیال این حرف‌ها، راستی تو چند سالته؟
سریع گفت:
- ۲۹ سالمه!
روی صندلی نشستم و درحالی‌که چشمم به فرحان بود گفتم:
- خب پس داداش کوچیک مایی! من و فرحان ۳۰ سالمونه.
خندید و جواب داد:
- از اخلاق جفتتون خوشم اومد، پاشو، پاشو تو برو به زنت برس روز اول عقدی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

الهه پورعلی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/5/24
ارسالی‌ها
10
پسندها
47
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
از پذیرش سؤال کردم و سریع شماره اتاق رو گفتن.
با سرعت هرچه تمام‌تر به سمت اتاق قدم برداشتم، خیلی نگران فرحان شده بودم.
تا رسیدم داخل اتاق، امیر رو به همراه یه پسر جوون که بعداً فهمیدم اسمش فرید هست دیدم.
امیر سریع سلام کرد و راهنمایی کرد تا داخل بشم، همایون دم در ایستاد و من با چشم‌های گریون وارد شدم.
باز همه زندگی من روی اون تخت لامصب دراز کشیده بود، ای خدا، من چقدر دیگه باید این پسر رو روی تخت بیمارستان می‌دیدم؟
از اونجایی که برادر دوقلوم‌ بود، قلبم با دیدنش روی تخت بیمارستان طاقت نمی‌اُورد، رفتم سمتش و دستش رو توی دستم گرفتم.
با انگشت اشکم رو پاک کردم و رو به امیر گفتم:
- امیر جان شما برو. خیلی تو زحمت افتادی الان طفلی گیسو منتظرته.
یاد جشن عقدشون افتادم که امروز درحال برگزاری بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

الهه پورعلی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/5/24
ارسالی‌ها
10
پسندها
47
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
رو بهش گفتم:
- ممنون آقا فرید خوبی از خودتونه.
همون حین همایون در رو باز کرد و وارد شد، وقتی دید که فرحان چشم‌هاش بازه با لبخند نزدیک شد دستی روی شونه فرحان گذاشت و گفت:
- سلام داش فرحان! چه خبره انقدر می‌خوابی پسر پاشو خرس اندازه تو نمی‌خوابه.
فرحان بدون خنده گفت:
- همایون ماشینت موند اونجا یعنی... در خونه نوا اینا موند.
همایون سریع گفت:
- به بچه‌ها میگم برن بیارن نگران نباش.
فرحان عطسه‌ای کرد و گفت:
- هنوز هم بارون می‌باره؟
نگاهی به بیرون انداختم، بارون تبدیل به برف شده بود. اولین برف سال داشت روی زمین می‌نشست.
***
فرحان
از وقتی بیدار شده بودم همه فکرم درگیر بود، تا امروز می‌گفتم دوباره نوا رو می‌بینم اما حالا دیگه محال بود، من چطور باید دنبالش می‌گشتم، اصلاً کجا رو باید می‌گشتم؟
نگاهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا