- ارسالیها
- 62
- پسندها
- 327
- امتیازها
- 1,723
- مدالها
- 4
- نویسنده موضوع
- #11
با وحشت از خواب پریدم، سریع نشستم سرجام و نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم.
چراغ خاموش بود و هوا تاریک، پس نیمه شب بود.
با کلافگی بلند شدم و به سمت بالکن رفتم و درش رو باز کردم.
با سردی هوا یهو تن عرق کردهم یخ کرد، برگشتم و پتو رو دور خودم پیچیدم و دوباره به سمت بالکن رفتم.
برف ریز ریز میبارید دقیقاً عین خوابم. توی خوابم هم هم برف میبارید.
چه کابوسی بود!
داشتم نوا رو توی لباس عروس میدیدم؛ لباسش سفید نبود آبی فیروزه ای بود، آخ که چقدر بهش میاومد! یه پسر هم کنارش بود اما چهرهش مشخص نبود. نوا توی اون لباس چه ماهی شده بود خدایا! بوی عطرش هنوز هم تو مشامم هست.
رفتم جلو، دستام رو باز کردم تا بغلش کنم، تا ببوسمش، تا بچسبونمش به سینه و قلبم؛ اما از خواب پریدم.
با یادآوری اون لحظه قلبم...
چراغ خاموش بود و هوا تاریک، پس نیمه شب بود.
با کلافگی بلند شدم و به سمت بالکن رفتم و درش رو باز کردم.
با سردی هوا یهو تن عرق کردهم یخ کرد، برگشتم و پتو رو دور خودم پیچیدم و دوباره به سمت بالکن رفتم.
برف ریز ریز میبارید دقیقاً عین خوابم. توی خوابم هم هم برف میبارید.
چه کابوسی بود!
داشتم نوا رو توی لباس عروس میدیدم؛ لباسش سفید نبود آبی فیروزه ای بود، آخ که چقدر بهش میاومد! یه پسر هم کنارش بود اما چهرهش مشخص نبود. نوا توی اون لباس چه ماهی شده بود خدایا! بوی عطرش هنوز هم تو مشامم هست.
رفتم جلو، دستام رو باز کردم تا بغلش کنم، تا ببوسمش، تا بچسبونمش به سینه و قلبم؛ اما از خواب پریدم.
با یادآوری اون لحظه قلبم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر