- تاریخ ثبتنام
- 25/5/24
- ارسالیها
- 300
- پسندها
- 1,850
- امتیازها
- 11,833
- مدالها
- 9
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #241
دقیقهای از ورودش به مغازهای که ویترینش نشان میداد جز پوشاک بانوان، پوشاک دیگری ندارد میگذشت و نگاهش ثانیهبهثانیه، روی لباسهایی که هیچ سر درنمیاورد از آنان میگشت، آمده بود برای بهانهیِ صحرا برای برگشتن دلیلی بچیند و مانع از رفتنش شود ولی تا اینجا را بلد بود گویا، چون نمیدانست کدام را باید بخرد! گیج از گشتن نگاهش و هیچ نفهمیدن، لحظهای چشم از لباسهای پیش رویش گرفت و با دستی فرو رفته در جیب، قدری تن کج کرده سویِ دختر فروشندهای که سرش با توضیح دادن دربارهیِ لباسی به زنی گرم بود، نگاهِ مستاصلش را به او دوخت.
سنگینی نگاهش گویی روی تنِ دختر حس شد که دمی چشم از زن گرفت و چشمانِ براقِ آبیرنگش را سویِ مشکیِ گیجِ چشمانِ میثاق سوق داد. کششی به لبهای قلوهای و صورتی شده با رژ داد و...
سنگینی نگاهش گویی روی تنِ دختر حس شد که دمی چشم از زن گرفت و چشمانِ براقِ آبیرنگش را سویِ مشکیِ گیجِ چشمانِ میثاق سوق داد. کششی به لبهای قلوهای و صورتی شده با رژ داد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر