• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جمجمه‌ی شیطان | معصومه.عین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masoo
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 247
  • بازدیدها 6,341
  • کاربران تگ شده هیچ

masoo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
300
پسندها
1,850
امتیازها
11,833
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #241
دقیقه‌ای از ورودش به مغازه‌ای که ویترینش نشان می‌داد جز پوشاک بانوان، پوشاک دیگری ندارد می‌گذشت و نگاهش ثانیه‌به‌ثانیه، روی لباس‌هایی که هیچ سر درنمیاورد از آنان می‌گشت، آمده بود برای بهانه‌یِ صحرا برای برگشتن دلیلی بچیند و مانع از رفتنش شود ولی تا اینجا را بلد بود گویا، چون نمی‌دانست کدام را باید بخرد! گیج از گشتن نگاهش و هیچ نفهمیدن، لحظه‌ای چشم از لباس‌های پیش رویش گرفت و با دستی فرو رفته در جیب، قدری تن کج کرده سویِ دختر فروشنده‌ای که سرش با توضیح دادن درباره‌یِ لباسی به زنی گرم بود، نگاهِ مستاصلش را به او دوخت.
سنگینی نگاهش گویی روی تنِ دختر حس شد که دمی چشم از زن گرفت و چشمانِ براقِ آبی‌رنگش را سویِ مشکیِ گیجِ چشمانِ میثاق سوق داد. کششی به لب‌های قلوه‌ای و صورتی شده با رژ داد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
300
پسندها
1,850
امتیازها
11,833
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #242
گفته‌اش که تصدیق شد با باشه‌ای از سویِ دختر، سر هر دو با گزینش چند دست لباس برای صحرا گرم شد. برای اویی که همسر خطاب شدنش برای لرزیدن قلبِ میثاق کافی بود، این مرد، علارغم ظلمی که به شادی روا کرده بود، قلبی تپنده میان سینه داشت برای صحرا، همان اندازه که نفرت داشت از او و حتی بیشتر، عشقش نثار صحرا بود ولی مگر میشد قلبی تضاد عشق و نفرت را یکجا داشته باشد؟ میشد دختری را بازیچه‌یِ کینه‌ات کنی و همزمان بتپی برای دختری دیگر؟ این تضاد، این تضاد سیاهی و روشنی، قلب میثاق را گرفته بود، ولی حتی اگر تمام قلبش سیاه شده بود و تنها نقطه‌ای روشنی داشت، همان را برای صحرا کنار گذاشته بود و روشنی حتی اگر به اندازه‌یِ نوک سوزنی باشد، توان از میدان به در کردن سیاهی را دارد!
میثاق قد کشیده بود، روزها و ماه‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
300
پسندها
1,850
امتیازها
11,833
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #243
نگاهش کشیده شده پیِ ردِ قدم‌های صحرا، نفس عمیقی کشید و قامت فاصله داد از در، برخلاف صحرا که همانجا کنار در متوقف شده بود. کف دستانش را همراه با پشت سرش، به در تکیه داده و چشم بسته بود از گیر افتادن نفس میان سینه. چه شده بود؟ این چه حس عجیبی بود که گریبانش را گرفته و تن به دیوار کوبیده بود از او؟
شناس نبود چنین حالی برایش، شناس نبود که نمی‌توانست سر در‌آورده از آن، راهی پیش پای خودش بگذارد برای رها شدن.
یک جای معادله می‌لنگید، بدجور هم می‌لنگید، چه شده بوده مگر؟ میثاق همان میثاق بود و صحرا هم... .
صحرا چه؟ صحرا هم همان صحرا بود؟ تفاوتی با پیش نداشت؟
پوفی کرد و انگشتانش مشت شده سمت کف دستانش، با خراشی بی رد از سوی ناخن‌هایش به تنِ در، دم عمیقی گرفت، از جنس دم عمیق میثاق که رسیده به ورودی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masoo
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] Masoome.e

masoo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
300
پسندها
1,850
امتیازها
11,833
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #244
دستش را سمت او دراز کرد و تعلل او در گرفتن حوله را که دید، نیم قدمی پیشتر رفت و فاصله‌شان که رسید به یک وجب، صحرا قدمی عقب رفت، آنقدر که قدری بالاتر از مچ پایش، برخوردی آرام به تخت داشته باشد. نگاهش مانده روی میثاق، با شالی که روی گردنش افتاده بود و قدری نم شده بود از خیسیِ آویزان از موهایش، دستش ناخودآگاه کنار بدنش مشت شد.
چین افتاد به پیشانیش و بیشتر هم شد چین خوردگی چهره‌اش دمی که میثاق حوله را روی موهای او انداخت. تعلل لشکر کشیده سویِ دست میثاق، نگاهش را روی چشمانِ خیره و سرِ قدری بالا کشیده‌یِ او نگه‌داشت با آن اخمی که چهره‌اش را قاب گرفته بود و هر دم هم غلیظ‌تر می‌شد، اخم داشت ولی برای میثاق همین اخم هم شیرین بود و گوارا که چشم نگرفت از درهم شدن ابروانِ او و دست عقب نکشید از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masoo
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] Masoome.e

masoo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
300
پسندها
1,850
امتیازها
11,833
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #245
چشم غره‌ای رفته برای فردی خیالی، دست از پهلویش جدا کرد و سر خم کرده به پایین، نگاهش را به پیراهن تنش رساند. گفته بود پیراهن به او می‌آید و همین جمله برای اینکه صحرا منصرف شود از بیشتر نگه‌داشتن آن در تنش کافی بود.
دست سویِ دکمه‌های پیراهن برد و همزمان با باز کردن‌شان، قدم‌هایش را سمتِ کیسه‌های خرید کشاند و قدم‌های ثانیه شمار هم پیش رفتند، چون سمیعی که روی سنگ‌فرش پیاده‌رو گام‌هایش را سمتِ ماشینِ مشکی رنگِ پارک شده کنار جدول می‌کشاند.
نگاهش قفل روی ماشین که برخورد آفتاب به سقفش، انعکاسی از خود به جای می‌گذاشت برای نگاه‌هایی که سمتش کشیده می‌شدند، از جدول گذاشت و سپس دست سمتِ دستگیره‌یِ صندلی عقب برد. قامتش نقش بسته روی چشمانِ هرمز که پیشتر از آینه‌یِ وسط ماشین او را زیرنظر داشت، نگاهش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masoo
  • Wow
واکنش‌ها[ی پسندها] Masoome.e

masoo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
300
پسندها
1,850
امتیازها
11,833
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #246
***​

مشکی دیده‌گانی قفل شده روی مانیتور، سیگاری هم روشن لای دو انگشت اشاره و میانی مرد قرار داشت و دودش رقصیده در هوا، آرام زیربینی‌اش را قلقک می‌داد. تکیه‌یِ کمر داده به پشتی صندلی، آرنجش را هم به دسته‌یِ صندلی فشرده و نوک انگشتانش را آرام روی چانه‌اش حرکتی می‌داد.
نگاهش پیِ بخیه‌هایی بود که روی شکمِ مردی دراز کشیده روی تخت زده می‌شد و سرخی خونِ نشسته روی دستکش‌هایی که به دست اویی که بخیه می‌زد بودند. قدری دورتر از تخت، جعبه‌ای سفید‎رنگ و در بسته قرار داشت و این موقعیت خود گویایِ اتفاقی بود که رخ داده بود.
دست بالا آورد و سیگار را لای لب‌هایش قرار داده، پوکی عمیق که از آن گرفت، دود را دمی حبس زندان سینه‌اش کرد و سپس رهایش کرد.
لحظه‌ای مقابل چشمانش که سدی شکننده از دود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
300
پسندها
1,850
امتیازها
11,833
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #247
و این نورِ نشسته روی چشمانِ او، غافل مانده بود از تاریکیِ غوطه‌ور در فضای اتاقی زیرزمینی! و این اتاق؟ اتاقی بود که جسمِ بیهوشِ سمیعی را بسته شده به صندلی فلزی با خود داشت.
چند ساعت از حبس شدنش می‌گذشت و هنوز نتوانسته بود جسته از چنگالِ بیهوشی، قدم به دنیای هوشیاری بگذارد. خبر نداشت محبوسِ اتاقی شده که هیچ نوری را توانایی نفوذ به آن را نیست، آن هم وقتی که حتی در، رو به تاریکیِ راهرویی که هرازگاهی با روشن و خاموش شدنِ لامپِ اتوماتیکِ متصل به سقف دمی به آغوش روشنایی فرو می‌رفت، باز می‌شد.
و راهرو؟ چندی تا میزبانی از قدم‌های محکم و باصلابت مردی که پله‌ها را یکی‌یکی و بدون هیچ عجله‌ای پایین می‌آمد فاصله داشت. پاشا، دست فرو برده در جیب‌های شلوار مشکی رنگش با آن پیراهن خاکستری که دو دکمه از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
300
پسندها
1,850
امتیازها
11,833
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #248
سنگینی روی چشمانش هنوز هم اثری از خود داشتند و سر هم به گردنش سنگینی می‌کرد که سر به سمت شانه‌یِ راستش کج کرد و چانه‌یِ خیسش را به پیراهنِ چسبیده به تنش تکیه داد. چشم بست و دمی عمیق گرفت و پاشایِ چشم دوخته به حرکاتِ حاصل از منگ بودنِ او، نیم قدمی پیش گذاشت و چون کف کفش مشکی و واکس خورده‌اش روی آبِ ریخته شده روی زمین نشست، گفت:
- بیدار شو سمیعی، فعلا وقت واسه خوابیدن نداری!
صدایش اکووار پیچیده در اتاقی که جز لامپِ متصل به سقف، چیزی برای روشنایی نداشت و آن هم خاموش بود در آن لحظه، زیر گوشِ سمیعی را قلقلک داد تا او را متوجه کند جز خودش، فرد دیگری قدم در اتاق گذاشته. تا آن دم آنقدر گیج بود که حتی متوجه نشود آبی که روی صورتش ریخته شده خود به خود و از آسمان نازل نشده، دستی سطل را بلند کرده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا