در پاییز با سمفونی رقص برگهای آتشین قرمز بدنیا اومدی مامانی وبابا اونقدر از تولد پسر درشت و زیبا روی خود خرسند بودند که نهایت نداره .
پاره ی تنم در سمفونی رقص برگهای رنگارنگ قرمز آتشینِ پاییز چشم بدنیا بازکردی.
همه خندان بودن وتو گریان .
تو شدی پسره پاییز طلایی وقرمز آتشین ومن شدم دختر زمستون.
در سحر بدنیا اومدم وتو هرسال جشن تولد منو توصیف میکردی ومیگفتی... گیسوکمندِخونواده در سمفونی آرام دانه های برف وکریسمس بدنیا اومده بادوچال گونه مثله خودم .
صدای گریه هایم بلند شده وبذنیا اومدم.
نمیدانستم در شبی تو خندان بودی وقهقهه های زیبایتت طنین انداز خونه ی مامان بزرگه بود .
ولی سحر بود تو نبودی وصدای درد ناک مادر که دادمیزد محبوبم برادرت رفت ... چرا عزیزم؟ چرا پاره ی تنم؟ مگه باهم عهد نبسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.