- نویسنده موضوع
- #11
***
(یک هفته بعد)
- تینا؟
کتاب تستم را جمع میکنم و میگویم:
- جانم خانمجان؟
- ببخشید مزاحم درس خوندنت شدم، اما یه موضوعی هست که توحید میخواد بهت بگه... .
- چیزی شده خانمجان؟
- نمیدونم دخترم... ایشالله خیره، پاشو بیا بیرون از اتاقت تا ببینم چی میگه... .
چشمی میگویم و بلند میشوم..
با دیدن توحید و لبخندی که بر لب داشت... میلرزم.
دلم گواه بدی میدهد... میدانستم که روی خوش نشان دادن توحید بیدلیل نیست... .
- بشین تینا... .
مینشینم و خیره به توحید و خانمجان میشوم..
- جانم داداش؟ چیزی شده؟
- امروز یکی از رفیقام اومد پیشم... .
- خ... خب... بهسلامتی.
- گفت دلش پیش تو گیره... پسر بدی نیست... اجازه خواست واسه خواستگاری... منم گفتم پنجشنبه بیان... یعنی چهار روز دیگه.
سرم گیج...
(یک هفته بعد)
- تینا؟
کتاب تستم را جمع میکنم و میگویم:
- جانم خانمجان؟
- ببخشید مزاحم درس خوندنت شدم، اما یه موضوعی هست که توحید میخواد بهت بگه... .
- چیزی شده خانمجان؟
- نمیدونم دخترم... ایشالله خیره، پاشو بیا بیرون از اتاقت تا ببینم چی میگه... .
چشمی میگویم و بلند میشوم..
با دیدن توحید و لبخندی که بر لب داشت... میلرزم.
دلم گواه بدی میدهد... میدانستم که روی خوش نشان دادن توحید بیدلیل نیست... .
- بشین تینا... .
مینشینم و خیره به توحید و خانمجان میشوم..
- جانم داداش؟ چیزی شده؟
- امروز یکی از رفیقام اومد پیشم... .
- خ... خب... بهسلامتی.
- گفت دلش پیش تو گیره... پسر بدی نیست... اجازه خواست واسه خواستگاری... منم گفتم پنجشنبه بیان... یعنی چهار روز دیگه.
سرم گیج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر