• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان بی‌صدا گریه کن | ملیکا یکتا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melika_R
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 818
  • کاربران تگ شده هیچ

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
130
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
(یک هفته بعد)
- تینا؟
کتاب تستم را جمع می‌کنم و می‌گویم:
- جانم خانم‌جان؟
- ببخشید مزاحم درس خوندنت شدم، اما یه موضوعی هست که توحید می‌خواد بهت بگه... .
- چیزی شده خانم‌جان؟
- نمی‌دونم دخترم... ایشالله خیره، پاشو بیا بیرون از اتاقت تا ببینم چی‌ میگه... .
چشمی می‌گویم و بلند می‌شوم..
با دیدن توحید و لبخندی که بر لب داشت... می‌لرزم.
دلم گواه بدی می‌دهد... می‌دانستم که روی خوش نشان دادن توحید بی‌دلیل نیست... .
- بشین تینا... .
می‌نشینم و خیره به توحید و خانم‌جان می‌شوم..
- جانم داداش؟ چیزی شده؟
- امروز یکی از رفیقام اومد پیشم... .
- خ‌‌... خب... به‌سلامتی.
- گفت دلش پیش تو گیره... پسر بدی نیست... اجازه خواست واسه خواستگاری... منم گفتم پنجشنبه بیان... یعنی چهار روز دیگه.
سرم گیج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
130
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
- آره سربار منه... من خرجش‌ رو میدم... الانم پول ندارم بیشتر از این خرجش کنم... حرفیه؟
خیره به دهان توحید می‌شوم... من سربار بودم؟
اگر او بیرون از خانه کار می‌کرد من هم در خانه کار می‌کردم... .
خیال می‌کرد آن لباس‌های کثیف خود به خود شسته می‌شود؟ یا خانه خود به خود تمیز می‌شود؟ درست است که‌ کمتر از او زحمت می‌کشیدم اما مفت‌خور هم نبودم... .
صدای توحید رشته افکارم را پاره می‌کند... .
- خانم‌جان خیال کردی نفهمیدم که هفته پیش بردیش براش کتاب تست خریدی
پیامک خریدات برای من میاد... اصلا همون کتاب تست با پولیه که خودم هرماه برات می‌ریزم... .
- بسه توحید... الان داری سر این‌که خرجمون رو میدی منت می‌ذاری؟
- نه خانم جان منتی نیست... اما حداقل انتظارم اینه که حداقل یه بار به حرفم گوش بدید... من که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
130
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
خانم‌جان بغضش می‌شکند و می‌گوید:
- انتظار داری دخترم رو ندیده و نشناخته بدم به یه از خدا بی‌خبر؟ اصلا یک‌بار به حرف دلش گوش کردی؟ ببینی خودش چی‌میگه... فقط برای خودت می‌بری و می‌دوزی... .
از ترس این‌که دعوا بیش از پیش شدت نگیرد می‌گویم:
- داداش گفتی تا پنجشنبه باید خودمون رو آماده کنیم درسته؟
توحید با شنیدن حرفم ،خانم‌جان را فراموش می‌کند و چشمانش برق می‌زند... .
- آره عزیزم... پنجشنبه میان... پس دیگه راضی شدی؟
با بغض می‌گویم:
- راضیم داداش.
لبخندی می‌زند و قصد رفتن می‌کند... .
- یعنی چی تینا؟ میخوای ندیده و نشناخته ازدواج کنی که چی؟
توحید با صدای بلندی می‌گوید:
- تینا راضیه خانم‌جان... به انتخابش احترام بزار... .
خانم‌جان شوکه به توحید نگاه می‌کند...کی این‌قدر جسارت کرده بود که مقابل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
130
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
بی‌حوصله مانتوی کتانم را می‌پوشم و چادرم را رویش می‌اندازم... .
- تینا حاضر شدی؟
با صدای خانم‌جان از اتاق بیرون می‌آیم و می‌گویم:
- خوبه لباسم؟
- خوبه.
بی‌مقدمه در آغوشش می‌گیرم و می‌گویم:
- بابت همه‌چی ممنونم خانم‌جان.
- تینا؟
- جانم خانم‌جان؟
با بغض می‌گوید:
- حلالم کن مادر... به‌ خدا خودت می‌دونی چه‌قدر این چهار روز به توحید التماس کردم... نشد که نشد... ایشالله بختت مثل زندگی الانت سیاه نباشه... ببخشید که برات مادری نکردم... .
سرش را می‌بوسم و می‌گویم:
- شما برای من بهترین مامان دنیایی خانم‌جان... هم برای من پدر بودی هم مادر... بد به دلت راه نده شاید پسر خوبی باشه و تمام بدی‌های داداش رو جبران کنه واسم.
"انشالله"ای می‌گوید و به سمت آشپزخانه می‌‌رود.می‌دانستم رفتنش بهانه‌ای بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
130
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
همین‌که وارد اتاقم می‌شوم ناگهان در با شتاب باز می‌شود و قامت توحید نمایان می‌شود.
- چته چرا فرار می‌کنی ازم؟
- سلام داداش... ببخشید ندیدمت.
- ندیدی یا خودت رو زدی به ندیدن؟
جوابی نمی‌دهم که می‌گوید:
- اگه می‌خوام این وصلت سر بگیره در درجه اول به خاطر خودته تینا... خاطرت برام عزیزه... سبحان پسر خوبیه... هوات رو داره... .
با طعنه می‌گویم:
- ممنون که اين‌قدر به فکرمی داداش... هیچ‌وقت لطفت رو فراموش نمی‌کنم... .
ابرو بالا می‌اندازد اما چیزی نمی‌گوید و بی‌حرف از اتاق خارج می‌شود... .
خسته بودم..شاید زندگی جدیدی که توحید با آب و تاب برایم می‌گفت بد نباشد... .
با صدای آیفون افکارم را پس می‌زنم و از اتاق بیرون می‌آیم... خانم‌جان با عجله چادرش را سرش می‌کند و می‌گوید:
- تینا میای سلام می‌کنی بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
130
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
ناگهان زن کوته قامت و بامزه‌ای دست در دست شوهرش می‌آید... .
خانم‌جان: سلام‌خوش اومدید... .
توحید: سلام خاله... سلام عمو خوش اومدید... قدم روی چشم ما گذاشتید... .
- سلام... ممنونم... من مرجانم..مادر سبحان‌جان... .
خانم‌جان با لبخند می‌گوید:
- خوش اومدید... منم فاطمه‌ام... مادر تینا... بفرمایید... توروخدا راحت باشید.
مرجان‌‌خانم با لبخند می‌گوید:
- ممنون عزیزم... ببخشید عروس خانم ایشونن؟
خانم جان تایید می‌کند و مرجان‌خانم با لبخند کنارم می‌ایستد و می‌گوید:
- سلام عزیزدلم... خیلی خوشحالم که قراره شما عروسم بشی... .
سپس محکم مرا در بغلش می‌فشارد... .
با خجالت می‌گویم:
- ممنون خانم... خوش اومدید... بفرمایید داخل... .
لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- چشم تینا خانومِ خوشگل... .
بعد از کمی تعارف و خوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
130
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
همین که وارد آشپزخانه می‌شوم خانم جان در آشپزخانه را می‌بندد و می‌گوید:
- چشم سفید مگه نگفتم سلام کن... چرا آبروریزی کردی هان؟
نیشگونی از من می‌گیرد که با درد می‌گویم:
- ببخشید خانم‌جان... هول کردم.
این‌بار محکم‌تر نیشگون می‌گیرد و می‌گوید:
- بیخود کردی... چقدر تاکید کردم بهت تینا... زن بیچاره با این سن و سال اومده بهت سلام کرده... .
چشمانم را مظلوم می‌کنم و می‌گویم:
- آخ خانم‌جان... ببخشید.
دستش را برمی‌دارد و می‌گوید:
- بار آخرت باشه... الانم تا صدات نزدم بیرون نمیای... ضمنا... چاییت نه غلیظ باشه نه کم‌رنگ... همه چیزش به اندازه باشه... فهمیدی تینا؟
- بله خانم‌جان.
- سنگین رفتار کن تینا... پسره هم نبر تو اتاق... ببرش تو حیاط تا راحت‌تر باشه... معلومه خجالتیه.
- چشم خانم‌جان.
سری از روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
130
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
کمی بعد شرط‌ها و همان حرف‌هایی که در تمام خواستگاری‌ها گفته می‌شد تمام شد... .
خانم‌جان: تینا جان مادر... چایی بیار... .
با صدای خانم‌جان چای تازه دمی را که درست کرده بودم را در فنجان های نعلبکی می‌ریزم... .
با استرس به سمت آنها قدم بر‌می‌دارم و اول به پدر سبحان تعارف می‌کنم.
- بفرمایید... .
- ماشالله... ماشالله... می‌بینی علی؟ ببین چه‌قدر عروسمون خانومه... .
آقا علی با لبخند فنجان را بر‌می‌دارد و می‌گوید:
- آره... ایشالا نصیب خودمون بشه... .
با خجالت سینی را می‌چرخانم و کنار خانم‌جان می‌نشینم... .
آقا علی: خانم نصیرپور؟ نظرتون چیه که سبحان‌جان و دختر گلم برن باهم سنگاشون رو وا بکنن.
خانم‌جان: بله... حتما... تینا جان، آقا سبحان رو راهنمایی کن... .
با دیدن سبحان عرق سردی روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
130
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
آرام روی تخت سنتی داخل حیاط می‌نشینم و می‌گویم:
- راحت باشید... .
سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- راحتم، ممنون.
- اول شما شروع می‌کنید یا من؟
- شما شروع کنید... .
- راستش یه موضوعی هست که باید همین اول ازدواج براتون روشن کنم.
- بفرمایید.
- اگه شمارو به پدر و مادرم برای خواستگاری معرفی کردم... فقط و فقط برای رهایی از مشکلاتیه که این روزا باهاش مواجهم... .
شوکه می‌شوم و می‌گویم:
- یعنی چی؟
- من یه نفر رو دوست دارم... اما خب خانواده‌ام مخالفن... دلیلشم یه کدورت خانوادگیه که سال‌هاست جا خوش کرده... اونا حاضر بودن با هرکسی ازدواج کنم جز... .
حرفش را قطع می‌کنم و می‌گویم:
- که چی؟ الان من مقصرم؟
- لطفا بزارید کامل براتون توضیح بدم... من چند‌باری برای تحویل پروژه از توحید اینجا اومده بودم... یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
130
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
- ب... بعدش ط... طلاق می‌گیریم؟
- بله.
- داداش اسم طلاق بشنوه... زنده زنده چالم می‌کنه.
- نگران نباش! برات خونه می‌گیرم... ماهی یک سکه هم به عنوان مهریه برات می‌فرستم.
لبم را زبانم تر می‌کنم و می‌گویم:
- ب... باشه.
- شما شرطی نداری؟
- نه... فقط خواهش می‌کنم به قول‌تون عمل کنید... .
- مطمئن باشید زیرش نمی‌زنم... خیال‌تون راحت.
سری تکان می‌دهم و همراهش وارد پذیرایی می‌شوم. آقا علی با لبخند نگاهم می‌کند و می‌گوید:
- به توافق رسیدید دخترم؟
- بله
مرجان خانم کِل بلندی می‌کشد و می‌گوید:
- مبارک باشه دخترم... الهی خوشبخت بشید.
توحید با لبخند نگاهم می‌کند و سرش را از روی رضایت تکان می‌دهد... .
اما خانم‌جان... بیشتر از هرکسی می‌دانست که در دلم چه‌ غوغایی است... .
با بغض نگاهم می‌کند و تنها با یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا