- ارسالیها
- 277
- پسندها
- 631
- امتیازها
- 4,113
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #51
جعبهِ کوچکی را درآورد و مقابل آن دختر زانو زده، برایش پیشنهاد ازدواج داد. آن هم با هیجان تمام پذیرفت و حلقه را در دستش کرد. در آن لحظه طعم مرگ را چشیدم، به طرز واقعی مرگ را حس کردم؛ مگر مُردن تنها همین است که قلبت از تپش بازماند و به جسد بیجان مبدل بشوی...؟
نه! گاه با وجود این که قلبت میتپد میمیری. در حالی که زندهای و نفس میکَشی مرگ را لحظهبهلحظه تجربه میکنی. با مشاهده آن صحنه دنیا سرم آوار و ناخودآگاه سیل اشک از چشمانم جاری شد؛ دیگر پاهایم رمق ایستادن نداشت قلبم پارچه پارچه شد روزی را که میخواستم به بهترین روز زندگیام مبدل سازم؛ شد بدترین روز تقویمم.
با دلی شکسته و بغض در گلو آنجا را ترک کردم دلم میخواست فریاد بزنم با آواز بلند داد بزنم تا این سنگینی که در قلبم حس میکنم...
نه! گاه با وجود این که قلبت میتپد میمیری. در حالی که زندهای و نفس میکَشی مرگ را لحظهبهلحظه تجربه میکنی. با مشاهده آن صحنه دنیا سرم آوار و ناخودآگاه سیل اشک از چشمانم جاری شد؛ دیگر پاهایم رمق ایستادن نداشت قلبم پارچه پارچه شد روزی را که میخواستم به بهترین روز زندگیام مبدل سازم؛ شد بدترین روز تقویمم.
با دلی شکسته و بغض در گلو آنجا را ترک کردم دلم میخواست فریاد بزنم با آواز بلند داد بزنم تا این سنگینی که در قلبم حس میکنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر