• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه عشقِ نهان | روزیتا شریف کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Sharif
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 42
  • بازدیدها 691
  • کاربران تگ شده هیچ

Sharif

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/11/23
ارسالی‌ها
261
پسندها
612
امتیازها
4,113
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
آهی از دهنم بیرون شد و از دستش کشیدم نشاندمش کنارم و گفتم:
- بخاطر الیور!
- چرا؟! مگر الیور این همه روز نبود که امروز بخاطر آن این جا نشستی؟
- چرا! بود اما امروز موضوع فرق دارد؛ خوب راستش...
آدریانا همه‌ای اتفاقات دیروز را یکی‌یکی برایش تعریف کرد و مایا هم با خط ژرفِ که در پیشانی‌اش به وجود آمده بود متحیر سمت آدریانا نگاه می‌کرد. تا این‌که حرف‌‌های آدریانا تمام شد و مایا لب به سخن گشود:
- یعنی تهدید‌ت کرد! هرگز فکر نمی‌کردم که این طور یک شخص باشد. تهدید یعنی چه؟!
- من هم برای همین این‌جا نشستم تا از معرض نگاه‌های شُوم آن دور باشم.
- تو هم این‌قدر هراس نداشته باش ازش خوب در زمان قهر یک چیزی گفته و تمام شد دیگر؛ مگر شهر چپاول است این‌جا که هر کی هر چی دلش خواست انجام دهد‌.
- آها درست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sharif

Sharif

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/11/23
ارسالی‌ها
261
پسندها
612
امتیازها
4,113
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
این روز‌ها گیر آوردن تاکسی هم خیلی دشوار شده برای همین مجبور شدم تا پیدا کردن تاکسی قسمتی از مسیر را پیاده بروم. آفتاب آن‌روز گرم‌تر از هر روز بود؛ آسمان رنگ آبی‌اش را به رخ می‌کشید. خیابان هم عاری از هر موجود زنده بود؛ یعنی تنها زنده جان آن خیابان من بودم. هم‌زمان با قدم زدنم نمی‌دانم در مورد چه چیزی فکر می‌کردم که آواز بوق موتری از فاصله‌ای خیلی نزدیک افکارم را به هم ریخت و هراسان به پشتم نگاه کردم.
- وای نه! این امکان ندارد.
الیور از موتر پیاده شده، نزد من آمد و لب زد:
- عذر می‌خواهم اگر باعث ترسیدند شده باشم. می‌دانم در کلاس هم بخاطر من رفتی و در آخرین نقطه‌ای کلاس نشستی؛ باید حرف بزنیم.
- در مورد چی؟ مگر ما چه حرفی داریم که باهم بزنیم؟!
- در مورد همه چیز باید حرف بزنیم خیلی حرف‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sharif

Sharif

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/11/23
ارسالی‌ها
261
پسندها
612
امتیازها
4,113
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
الیور دستش را لای موهایش کرده سرش را سمت چپ دَور داد و گفت:
- هرگز نمی‌خواستم چنین عملی را انجام دهم اما خودت مجبورم ساخته‌ای.
حلقه‌ای دستش را دور بازو‌ام تنگ‌تر کرد و سمت موتر کشیدم؛ هر چه فریاد زدم و مدد خواستم اما هیچ مدد رسانی نبود تا من را از چنگ این حیوان درنده نجات دهد مقاومت من هم بی‌نتیجه بود چون گویا تما قدرتم به اندازه‌ای سرسوزن هم مقابل توانی که آن داشت نمی‌رسید و بلاخره با اکراه در موتر نشاندم. دیدگانم چو ابر بهار می‌گریست دانه‌های اشکم یکی پی‌دیگری بر گونه‌ام می‌لغزید فریادم تا فلک سر کشیده بود اما هیچ یک نبود تا از چنگ این رهایی‌ام بخشد.
نمی‌دانم چند ساعتِ در موتر بودیم تا این‌که موتر ایستاد. وقتی به اطراف خود نگاه کردم کلبه‌ای کوچکی بود میان درختان انبوه به اطراف نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sharif

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا