متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مطالب جالب مطالب جالب | قطعه‌های کتاب

  • نویسنده موضوع Vana~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 717
  • بازدیدها 5,039
  • کاربران تگ شده هیچ

اِنزوا؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
2,142
پسندها
5,477
امتیازها
28,973
مدال‌ها
16
  • #441
«تو خوراک بچه رو حساب کن، ببین روزی صد تومن می‌خوره که برای شاشیدنش صدوبیست تومن خرج کنیم؟ ببین اصلاً به ما می‌آد؟ ما به زور صابون و خمیر دندون تهیه می‌کنیم. اما نمی‌تونیم پول‌مونو دور بریزیم. برای من فندک گرفته‌ی که چی بشه، لیلی؟ تو که می‌دونی من چهار تا فندک دارم. ای لعنت به فندک، لعنت به سیگار، لعنت به شبانه و روزانه. به قول علیزاده لعنت به شغل ما که از دار و ندار دنیا فقط شرفشو داریم.»
دریاروندگان جزیره آبی تر/عباس معروفی
 
امضا : اِنزوا؛
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Vana~

اِنزوا؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
2,142
پسندها
5,477
امتیازها
28,973
مدال‌ها
16
  • #442
«روزگار نکبتی شده، آن‌قدر که آدم دلش می‌خواهد مدام به خاطره‌هاش چنگ بیندازد و آن‌جاها دنبال چیزی بگردد. یاد بچگی‌ها و سایه بعدازظهر و توت‌های کال روی آجر فرش، و صدای نامفهوم دوره‌گردها، انگار خواب بوده و حسرتش حالا به بزرگی یک حشره چسبنده روی سینه آدم می‌مانَد. یاد پنجره‌ای که باد مدام بازش می‌کرد، یاد اسکناس‌های کوچولو، یاد پدربزرگی که معلوم نشد کی مرد...»
دریاروندگان جزیره آبی تر/عباس معروفی
 
امضا : اِنزوا؛
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Vana~

اِنزوا؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
2,142
پسندها
5,477
امتیازها
28,973
مدال‌ها
16
  • #443
«او در طلب چیزی است که شاید در وجود من است. از من استمداد می‌کرد، به لباس، مو، چشم و همه اجزای بدن من نیاز داشت. انگار می‌خواست به نوجوانی، کودکی، و نوزادی‌اش برگردد. نیازش را به مهر مادرانه‌ام می‌فهمیدم. انگار که بخواهد به بطن من برگردد، به درون من، به گرمای رحِم من؛ جایی که انسان چمبره می‌زند و در خون خود دایره‌وار می‌چرخد، و این چرخه بی‌سرانجام زندگی در این خواسته او خلاصه می‌شد.»
پیکر فرهاد/عباس معروفی
 
امضا : اِنزوا؛
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] Vana~

اِنزوا؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
2,142
پسندها
5,477
امتیازها
28,973
مدال‌ها
16
  • #444
«هر راهی که می‌رفتید به او ختم می‌شد، با این که به یاد می‌آوردید اگر در عمرتان اهانتی شنیده‌اید از او شنیده‌اید، اگر گریه کرده‌اید حتما از دست او به ستوه آمده‌اید، و اگر سال‌ها کپی‌کاری کرده‌اید و نتوانسته‌اید یک اثر هنری خلق کنید شاید به این خاطر است که چهره معشوق در شما متجلی نشده است. و هر چه می‌کردید نمی‌نشست که یک تابلو ازش بکشید. بی‌قرار بود، آزار داشت. از راه که می‌رسید مثل یک کاغذ سفید مچاله‌تان می‌کرد و بعد می‌رفت. آن قدر در حماقت خود اصرار ورزید که ناچار شدید او را بکشید، تا شاید خود را از وجود او پاک کنید»
پیکر فرهاد/عباس معروفی
 
امضا : اِنزوا؛
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] Vana~

اِنزوا؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
2,142
پسندها
5,477
امتیازها
28,973
مدال‌ها
16
  • #445
«من که سال‌ها پیش از آمدنم به این دنیا خود را در او احساس می‌کردم، در روح او، جان او و خون او بودم، در رگ‌هایش جریان داشتم و در نگاهش همیشه نشانی از من وجود داشت.»
پیکر فرهاد/عباس معروفی
 
امضا : اِنزوا؛
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] Vana~

اِنزوا؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
2,142
پسندها
5,477
امتیازها
28,973
مدال‌ها
16
  • #446
«مسخره‌ترین چیز دنیا اتفاق افتاده بود؛ شما نمرده بودید، اما زندگی هم نمی‌کردید، فقط زنده بودید. آدمی که فقط می‌شنود، به سختی حرف می‌زند، می‌خندد، می‌گرید، اما اصلاً نمی‌تواند سرپا بایستد، نمی‌تواند قلم به دست بگیرد. فقط هست که بگوید من هنوز نمرده‌ام. متأسفم.»
پیکر فرهاد/عباس معروفی
 
امضا : اِنزوا؛
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] Vana~

اِنزوا؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
2,142
پسندها
5,477
امتیازها
28,973
مدال‌ها
16
  • #447
«سر بلند کردید. من نبودم. رفته بودم و صدای قطار محو و دور شنیده می‌شد. هر چه دورتر می‌شدم یاد شما قلبم را بیش‌تر می‌فشرد و راه نفسم را می‌بست. مثل اشکی که هرگز نتوانستم برای شما از چشمانم بچکانم، گوشه ذهنم قطره شُدید. مثل بغضی که در گلویم ماند، ماندید. ای روزگار نقش و نگاران!»
پیکر فرهاد/عباس معروفی
 
امضا : اِنزوا؛
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] Vana~

اِنزوا؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
2,142
پسندها
5,477
امتیازها
28,973
مدال‌ها
16
  • #448
«دارم رفته رفته تبدیل به آدمی می‌شوم که به فکر کردن فکر می‌کند. حالا فکر کردن برای من عادت شده. هدف شده. همه‌اش دلم می‌خواهد بنشینم و فکر کنم. مهم نیست که دست‌هام به چه کاری مشغولند.»
سمفونی مردگان/عباس معروفی
 
امضا : اِنزوا؛
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] Vana~

اِنزوا؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
2,142
پسندها
5,477
امتیازها
28,973
مدال‌ها
16
  • #449
«دختران شهر
به روستا فکر میکنند
دختران روستا
در آرزوی شهر میمیرند
مردان کوچک به آسایش مردان بزرگ فکر میکنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچک میمیرند
کدام پل
در کجای جهان شکسته است
که هیچکس به خانه اش نمی‌رسد»
کدام پل/گزینه اشعار/گروس عبدالملکیان
 
امضا : اِنزوا؛
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] Vana~

اِنزوا؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
2,142
پسندها
5,477
امتیازها
28,973
مدال‌ها
16
  • #450
«من از آن‌ها نیستم که زیرِ بارِ حرفِ زور بروم. مرامم همین است. چون معتقدم حرفِ زور شنیدن یعنی آب به آسیابِ استبداد ریختن.»
جنایت و مکافات/فئودور داستایفسکی
 
امضا : اِنزوا؛
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] Vana~

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا