• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه دابه | ساناز محمدی کاربر انجمن یک رمان

♕萨纳兹♕

ناظر آزمایشی
ناظر ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
1/8/21
ارسالی‌ها
339
پسندها
1,685
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کوتاه: 593
ناظر داستان کوتاه: ❥لیلیِ او ❥لیلیِ او
عنوان: دابه
نویسنده: ساناز محمدی
ژانر: #تخیلی #ترسناك




خلاصه: چشمانت را باز نکن، به صدایشان گوش نده، آن ها تو را فرا می‌خوانند، اهمیت نده، برو، فرار کن، آنها در کمین هستند، همه جارا احاطه کردند، صدای جیغ هایشان را گوش نده کارشان همین هست بازی کردن با روان انسان ها، نه صبر کن آن صدای پدرت نیست احمق مگه یادت نیست پدرت را ازدست دادی! فرار کن اینجا جای ماندن نیست. [/hash]
 
آخرین ویرایش
امضا : ♕萨纳兹♕

M A H D I S

ناظر ترجمه + عکاس انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
553
پسندها
8,480
امتیازها
24,973
مدال‌ها
34
سن
23
سطح
20
 
  • مدیر
  • #2
"والقلم و مایسطرون"

Screenshot_۲۰۲۴۰۷۱۲_۱۲۴۱۳۱_Samsung Internet.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H D I S

♕萨纳兹♕

ناظر آزمایشی
ناظر ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
1/8/21
ارسالی‌ها
339
پسندها
1,685
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
به نامه خدا

مقدمه:
صدایشان با روح و روانم بازی می‌کرد، جیغ‌هایشان تنم را می‌لرزاند، در نزدیکی‌ام ایستاده‌اند، دورم را محاصره کرده‌اند، خدای من چه شده، حسشان می‌کنم، نفس‌هایشان را در نزدیکی‌ام حس می‌کنم، دستی که روی شانه‌ام لمس میشود را احساس می‌کنم، تنم مور میشود و دهانم بسته، ‌آنها آمده بودند، کل شهر را احاطه کردند، برای به دست آوردن آن کتاب منحوس، من را می‌خواستند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

ناظر آزمایشی
ناظر ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
1/8/21
ارسالی‌ها
339
پسندها
1,685
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
قدم به راهرو گذاشتم، امروز به طرز عجیبی خلوت بود، نگاهی به میز خالی مسئول بخش، خانم پترو انداختم. معلوم نبود امروز همه چشونه! صدای کفش‌های پاشنه بلندم توی راهروی خالی منعکس می‌شد. کتاب‌هایی که امروز باید برای پرفسور میاوردم.
اینقدر زیاد و سنگین بودن که به نفس زدن افتاده و دست‌هام خسته شده بودن. به زور نفسی تازه کردم و دوباره به راه رفتن ادامه دادم. حداقل امیدوار بودم مستخدم بخش رو توی راه ببینم تا برای حمل کتاب‌ها کمکم کنه ولی انگار امروز هیچکس توی این خراب شده نبود. قبل اینکه به سمت اتاق پرفسور برم.
باید یه سر به اتاق خودم میزدم و چندتا از مدارک وسایل موزه را برای پرفسور میبردم، دم در اتاق که رسیدم دست تو جیبم کردم و کلیدو بیرون آوردم و توی قفل در چرخوندم. عجیب بود که قفل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

ناظر آزمایشی
ناظر ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
1/8/21
ارسالی‌ها
339
پسندها
1,685
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
زیادی برای دیدنش به موزه بیان. رو به روی تندیس طلایی ایستادم، ملکه مرموزی که هیچوقت نتونستن مقبره اشو پیدا کنن. زیبا کنارم ایستاد و همونطور که دست‌هاشو به کمر میزد غرغرکنان گفت:
- تا بازگشایی دوباره موزه چیز زیادی نمونده. تا دوهفته دیگه باید همه اجناسی که تازه از مصر فرستادن کدگذاری و ثبت کنیم. فکر می‌کنم استاد می‌خواد این هفته حسابی ازمون بیگاری بکشه.
لبخندی به غرغرهایش زدم و گفتم:
- آره ویدا می‌گفت بسته هارو دیدم که کنار انبار بودن. دارن محفظه‌های جدید میارن. به زودی محفظه‌هارو به سیستم‌های ایمنی متصل می‌کنن
زیبا نفسش را با تندی بیرون فرستاد:
- هربار بسته‌های جدید و عتیقه‌های جدید میرسه تن و بدن من می‌لرزه.
نگاهی بهش کردم و گفتم:
- چرا؟
خوبه تو چندسالی باستان شناسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

ناظر آزمایشی
ناظر ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
1/8/21
ارسالی‌ها
339
پسندها
1,685
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
همین که به عتیقه‌ها نگاه می‌کردم و کدهاشون رو ثبت می‌کردم جواب دادم:
- اره چندتا کتاب ترجمه شده از کتاب‌های دوران باستان هست.
- شنیدی پرفسور لئون هم اومده
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:
- اره از ویدا شنیدم، میرم پیش پرفسور دیگه تا الان حتما کلاسش تموم شده و رسیده به موزه تو هم کد رو برسی و ثبت کن.
- باشه، خسته نباشی!
به سمت طبقه سوم موزه رفتم، جایی که آزمایشگاه ها و اتاق کار پرفسورها و تیم‌های تحقیقاتی بود. راهرویی با پنجره‌های زیاد و پرنور و اتاق‌هایی با درهایی از چوب بلوط با تابلوهای نقره‌ای و حاشیه‌های طلایی که اسم هر کدوم از پرفسورها و
شماره تیم تحقیقاتیشون روش حک شده بود. رو به روی دری که اسم پرفسور جان روش می‌درخشید ایستادم و چند ضربه به در زدم!
- بیا تو ترسا.
لبخندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ash;

♕萨纳兹♕

ناظر آزمایشی
ناظر ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
1/8/21
ارسالی‌ها
339
پسندها
1,685
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
- تو مقبره یه اتاق مخفی پیدا شده. دارن شبانه خالیش می‌کنن تا تحویل موزه بدن. کتاب کاملش هم دست لئون هستش.
- معلومه ارزش زیادی داره که خود پرفسور اومدن اینجا.
کاغذها رو با دقت بررسی کردم و کلمات و اشکال عجیب غریبی داخل کاغذ بود که آدم رو می‌ترساند ولی من که کارم اینا بود برام اهمیتی نداشتن. کاغذ هارو پس دادم و ناگهان پرفسور داخل اتاق شدن.
هردو سمتش چرخیدیم و پرفسور از پشت میز خارج شد و سمتش رفت. باهمدیگر دست دادن و من از دور سلامی گفتم و جوابی نشنیدم چرا که تمام فکر و ذکرش پیش استاد بود. لبخندی زدم و خودم رو با وسایلا مشغول کردم و از آن طرف هم به صدایشان گوش می‌دادم.
- نصف کاغذهای اون کتاب پیش شماست پرفسور؟
- آه بله پیش منه الان داشتم با تر… .
میان حرفش میپرد.
- میشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ash;

♕萨纳兹♕

ناظر آزمایشی
ناظر ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
1/8/21
ارسالی‌ها
339
پسندها
1,685
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
- حتما اینکار رو می‌کنم حتی لازم باشه سعی می‌کنم کتاب رو از پرفسور لئون بگیرم
- من شور اشتیاق تو رو برای اینکار درک می‌کنم ترسا ولی سخته گرفتن اون کتاب
لبخندی زدم و گفتم:
- خودتون که خوب می‌دونین برای من نشد نداره
می‌خندد و همراهش از اتاق خارج میشوم. آزمایشگاه در سکوت مطلق بود امروز همه مشغول بازگشایی موزه برای پاییز بودن و هیجان کار داشتند. پرفسور دستکش‌هایش را برداشت و پوشید سمت میز مخصوصش رفت و گفت:
- به نظرم اون کاغذ هارو بیار اینجا یه نگاهی بندازیم.
انگار پرفسور هیجان بیشتری داشت که آن کاغذها را ترجمه کند. بی‌حرف نزدیکش میشوم و کاغذها رو جلویش می‌گذارم و با ذربین شروع می‌کنم به رصد کردن. دست خط روی کاغذ انقدر کج و کوله و خطی بود که پرفسور به سختی می‌توانست بخواند برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ash;

♕萨纳兹♕

ناظر آزمایشی
ناظر ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
1/8/21
ارسالی‌ها
339
پسندها
1,685
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
مامان بعد از دست دادن پدرم که همین روزای عادی بود که رفت و دیگه برنگشت نسبت به من و برادرم حساسیت خاصی رو نشون میداد که برای نداشتن گوشی اینطوری دل نگران میشود.
- ببخشید سرم شلوغ بود.
- شام میای خونه؟
- کارم تموم بشه خودم رو می‌رسونم خونه.
- باشه مواظب خودت باش.
دستی توی موهام کشیدم و و گیره سرمو محکم کرد. باز من و مامان خاطراتی از بابا داشتیم که بهشون دل خوش کنیم. بیچاره جان دقیقا یک ماه بعد از رسیدن خبر مرگ بابا متولد شد. درست زمانی که مامان تو افسردگی شدید دست و پا میزد. اون هیچ خاطره یا تصویری از کسی که بهش پدر می‌گفت نداشت جز چندتا عکس رنگ و رو رفته و چیزایی که من براش تعریف می‌کردم.
اون هیچوقت روزای شاد زندگیمون رو ندیده بود،
هیچوقت نگاه پر محبت بابا رو حس نکرده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ash;

♕萨纳兹♕

ناظر آزمایشی
ناظر ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
1/8/21
ارسالی‌ها
339
پسندها
1,685
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
خیره به چشمان آبی رنگش شدم که هرکسی را درخودش غرق می‌کرد همانطور که از بقیه شنیده بودم واقعا جذبه خاصی داشت آن پیرهنی که به تن کرده بود بازوهای برجسته‌اش را به نمایش می‌گذاشت، حتم داشتم اگر کمی دست‌هایش را باز کند پیرهنش را پاره می‌کنه اونقدری چسبناک بود. صورتش را اصلاح کرده بود و موهای کوتاهی داشت و این بیشتر گردنش را بلندتر نشان میداد. به خودم اومدم و نگاهش کردم و گفتم:
- حداقل اجازه بدین نگاهی به کتاب بندازم شاید بتونم… .
- خانم محترم این کتاب رو نمیشه هرکسی داد
- چرا مگه داخل او… .
- بعضی چیزها بهتره راز بمونه
بعد از کنارم گذشت و سمت خروجی رفت، هاج و واج نگاهش کردم. این مرد سخت‌تر از اون چیزی بود که شنیده بودم. کت پاییزیمو پوشیدم و از موزه خارج شدم. هنوز دو هفته تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ash;

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا