متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان محکوم به بازی | پریا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع پریام
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 12
  • بازدیدها 366
  • کاربران تگ شده هیچ

پریام

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
12
پسندها
79
امتیازها
83
  • نویسنده موضوع
  • #11
راوی:
آنام نمی‌تونست این رو قبول کنه، نمی‌تونست قبول کنه که کسی اینطور با بی احترامی باهاش صحبت کنه و بدون دلیل مجبور به عذرخواهی بشه.
آنام اون شب رو تا صبح نتونست بخوابه و مدام خود خوری می‌کرد، اما آراز اصلا براش مهم نبود، اون آدمها رو بر اساس سطح طبقاتیشون می‌سنجید و یه خدمتکار مثل آنام برای اون اصلا ارزش این رو نداشت، که حتی بهش فکر کنه.
آنام یه دختر فقیر بود اما آراز از همون اول تو ناز و نعمت بزرگ شده بود، همه با اون خوب رفتار میکردن، بخاطره همین خیلی خودشیفته و مغرور بار اومده بود، اون پسره خانواده بزرگ فرهمند بود.
شاید یه برادر و خواهر بزرگترم داشت که برادرشم بچه داشت، اما همه میدونستن که آراز وارث این ثروته بزرگه نه برادرش آرش که اصلا توانایی اداره کردن این مال و منالو نداشت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پریام

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
12
پسندها
79
امتیازها
83
  • نویسنده موضوع
  • #12
رفتم طبقه سوم در مشکی رنگو باز کردم و رفتم تو:
- خدای من اتاقش سه برابر خونه سلطانه.
یه اتاق بزرگ بود با تم خاکستری و سفید، در کل خیلی قشنگ بود، روبروی در یه تخت بزرگ و طرف راستش که آخر اتاق بود، یه پنجره بزرگ و تراس و باقی وسایلم سمت چپ، کنار در تراسم یه در دیگه بود که حدس زدم حموم و دستشوییه.
شروع کردم به تمیز کردن کفه اتاق و پنجره ها،کاناپه ها، میز کارو همشو تمیز کردم.
دیگه داشتم میمردم با خستگی با پشت خودمو انداختم رو تخت زیرلبم گفتم:
- حتی اتاقشم مثل خودش بد عنقه.
بعدم رفتم پایین تا بقیه کارا رو انجام بدم.
داشتم از پله ها میرفتم پایین که گوشیم زنگ خورد، آتوسا بود مثل همیشه:
- سلام پرنسس! چطوری؟
- ممنون. پرنسستون داره کار میکنه.
- هرچی حالا. خونه پولدارا خوش میگذره حتما، احوال ازما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پریام

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
12
پسندها
79
امتیازها
83
  • نویسنده موضوع
  • #13
داشتم سکته میکردم چشمام پر اشک شده بود، این دفعه سلطان نمیذاشت برم خونه.
خواهر آراز خیلی خونسرد رو کرد به آراز و گفت:
- آراز پارسا و مهران اومدن دیدنت، برو پیششون.
بعدم بدون حتی ذره ای اهمیت به من رفتن، شریفه فورا اومد بالاسرم و شروع کرد به حرف زدن:
- چطوری تونستی با پسر آقا سلیم اینطوری حرف بزنی دختره احمق، آرینا یالا ببرش وسایلاشو جمع کنه.
آرینا هم دستامو گرفت دنبال خودش کشوند، حرفاشون اصلا اهمیتی نداشت، سلطان قسم خورده بود اگه یه بار دیگه اخراجم کنن دیگه رام نمیده، همینکه رسیدیم جلوی در اتاقا با ضرب دستامو از دست آرینا کشیدم بیرون و با اشک و عصبانیت گفتم:
- خودم راهو بلدم دستامو ول کن.
چیزی نگفت و رفت. خدایا نباید حتی یه روز خوش ببینم نباید یک بار بی دغدغه زندگی کنم.اومدم در راهرو رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا