- ارسالیها
- 1,620
- پسندها
- 21,598
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 28
- سن
- 17
- نویسنده موضوع
- #11
خواستم چیزی بگویم.
اما بریدم.
ترسیدم از صدا. ترسیدم از نگاه.
از آن لحظهی وحشت که همه چیز در فاصلهی سقوط و پایان ایستاده، ترسیدم.
همصدا، به من راز چشمهایت را بگو که قرنهاست کابوس تو رهایم نمیکند.
ای ستارگان مفلوک... به آسمان ما نریزید.
روشنایی به کارمان نمیآید. ما بیصدایان گمگشته بین دره و سکوت ایستادهایم و راهی نیست که به تقدس نور برسیم.
آنقدر رذل و بیچارهایم که اگر نان و کتاب مقدس را جلویمان بگذارند، نان را برمیداریم.
گرسنهایم؛ پنجه در خاک زده و به دهان میگذاریم که شاید بوی گندم بدهد.
اما بریدم.
ترسیدم از صدا. ترسیدم از نگاه.
از آن لحظهی وحشت که همه چیز در فاصلهی سقوط و پایان ایستاده، ترسیدم.
همصدا، به من راز چشمهایت را بگو که قرنهاست کابوس تو رهایم نمیکند.
ای ستارگان مفلوک... به آسمان ما نریزید.
روشنایی به کارمان نمیآید. ما بیصدایان گمگشته بین دره و سکوت ایستادهایم و راهی نیست که به تقدس نور برسیم.
آنقدر رذل و بیچارهایم که اگر نان و کتاب مقدس را جلویمان بگذارند، نان را برمیداریم.
گرسنهایم؛ پنجه در خاک زده و به دهان میگذاریم که شاید بوی گندم بدهد.