متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

دلنوشته مجموعه دلنوشته‌های همصدا | لیل نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Violinist cat❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 635
  • کاربران تگ شده هیچ

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #11
خواستم چیزی بگویم.
اما بریدم.
ترسیدم از صدا. ترسیدم از نگاه.
از آن لحظه‌ی وحشت که همه چیز در فاصله‌ی سقوط و پایان ایستاده، ترسیدم.
همصدا، به من راز چشم‌هایت را بگو که قرن‌هاست کابوس تو رهایم نمی‌کند.
ای ستارگان مفلوک... به آسمان ما نریزید.
روشنایی به کارمان نمی‌آید. ما بی‌صدایان گمگشته بین دره و سکوت ایستاده‌ایم و راهی نیست که به تقدس نور برسیم.
آنقدر رذل و بیچاره‌ایم که اگر نان و کتاب مقدس را جلویمان بگذارند، نان را برمی‌داریم.
گرسنه‌ایم؛ پنجه‌ در خاک زده و به دهان می‌گذاریم که شاید بوی گندم بدهد.
 
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #12
صدای تو باید چیزی بیشتر از صدا باشد.
باید برگی باشد که هر دم بر شاخه می‌روید
.
باید عشقی باشد که شور و تب آن در سینه نمی‌میرد.
یا کاش صدای تو جسمی می‌بود که میشد در آغوشش گرفت و به سینه فشرد
.
همخاک رنجیده‌ام، تو آن‌قدر خوب و مهربانی که شنیدن تنها برایت کافی نیست.
مرا ببخش.
اگر امروز دستانم خالی‌تر از خاک است.
اگر امروز تکه‌های مسموم آسمان را از زمین جمع می‌کنم و نمی‌توانم به درمانگاه ببرم.
مرا ببخش که نمی‌توانم لحظه‌ی مرگ مردی جوان بر چوبه‌های دار را متوقف کنم.
من ناتوانم و از عصایم هیچ رودی شکافته نمی‌شود.
 
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #13
همصدا، می‌شنوی؟
میان سکوت و نگاه، همیشه فاصله‌ایست.
و من به یاد دارم که ما فاصله را پشت دشت‌ها و سدها و معبرها گم می‌کردیم. و حال برای اینکه ساکت بود، نیاز نیست حرفی نزنی. همین که نگاه کنی می‌فهمم که مثل دریاچه‌ای خشک، خاموش و آرامی.
همراه خوبم، از من انتقام نگیر.
می‌دانم می‌لرزی و تنهایی؛ و این تنهایی عصبانی‌ات می‌کند. اما بیا از هم انتقام نگیریم.
نه من نه تو مقصر هیچ چیز نیستیم. ما فقط تاوان گناه را پس می‌دهیم. این نامش «تقصیر» نیست.
 
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #14
کاش میشد اشتباهاتمان را مانند استخوان‌هایمان خاک کنیم و هر از گاهی به مزارشان سری بزنیم.
همصدا، این‌جا کسی، کسی را نمی‌بخشد.
تو اگر مقصر خوانده شوی، می‌توانی نامت را از خودت پاک کنی اما گناه و تقصیر را هرگز‌.
بدبختی این‌جاست هیچ تکفیری هم برای این همه تقصیر کافی و مناسب نیست. به آتش بیفت. به دار آویخته شو. چند باری راه بین مرگ و زنده بودن را طی کن. اما باز هم حساب چیزی را پس نداده‌ای. حساب چیزی که پنهان است.
حضرت نان، این همه سختی بسیار نبود؟ ما پوست درخت‌ها را نداریم.
 
آخرین ویرایش
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #15
دستانم را به آب می‌بخشم.
دستانم را به صدای معصوم آینه می‌بخشم.
و چشمانم را به کبوتر اهدا می‌کنم؛ تا زمین را در فاصله‌ی سقوط و پرواز ببینم.
اکنون خالی‌ام و هیچ چیز برای گفتن ندارم.
با حدقه‌های خالی چشمانم نگاه می‌کنم و چیزی برای دیدن وجود ندارد.
همصدا، ما چقدر مفلوک و بیچاره بودیم.
و زمان مثل جانوری تیزپا مدام ازمان فرار می‌کرد.
ما، خسته‌تر از آن بودیم که دنبالش برویم.
پس متوقف شدیم.
هیچ کاری نکردیم.
این بلاها، این خشکسالی و فلاکت، تاوان آن توقف و صداست؟
 
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #16
سوگند می‌خورم به پشیمانی.
نمی‌دانم این خدایان کیستند. او که دعا را باید به درگاهش برد کیست.
فقط یک چیز را خوب می‌دانم.
همصدا، من این را دیوانه‌وار، خوب می‌دانم که حضرت نان پشیمان می‌شود. از این عذاب که استخوان‌هایمان را گداخته، پشیمان می‌شود.
همصدا، من حتی نمی‌دانم ما کیستیم. من و تو که چنین صدا و سرنوشت و خاکمان همساز است، کیستیم. نمی‌دانم کدام بدی را مرتکب شدیم که به چنین فلاکت افتادیم. اما این را خوب می‌دانم... این را دیوانه‌وار خوب می‌دانم که او پشیمان می‌شود.
 
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #17
تنهایم نگذار.
حتی اگر آن‌قدر احمق بودم که تنهایت بگذارم.
حتی اگر خدایان بخشنده و رحیم به حال خویش رهایمان کردند، تو تنهایم نگذار.
همصدا، نمی‌دانی بودن تو در این روزهای بیمار، چقدر دلگرمیست. نمی‌دانی بودن تو، از خورشید هم گرم‌تر است و نمی‌گذارد از احساس مرگ و گناه، یخ بزنم.
حضرت نان و گندم‌ها، تنهایمان گذاشتند اما تو مهربان باش و نرو. من، مثل دستان کشاورز پای زمینی قحطی‌زده، خالی‌ام‌. خالی‌تر از حدقه‌های پوچ چشم.
خالی‌ام و حس می‌کنم با هیچ چیز، پر نمی‌شوم.
 
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #18
نور من!
نور و چراغ من، تا تو هستی گم نمی‌شوم.
آه همصدای بی‌صدای من، تو تاریکی‌ام را کم می‌کنی و نمی‌گذاری در انفرادی‌های قبل از اعدام، کور و‌ تنها بمانم.
تو نان را با من قسمت می‌کنی. خاک را با من قسمت می‌کنی. حتی خشکسالی و قحطی و گناه را با من قسمت می‌کنی.
همصدا، هرگز از من برنگرد. تنها منم که حتی دار و گلوله را با تو شریک می‌شوم.
 
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #19
حضرت نان، امروز بسیار از تو خواهش می‌کنم.
بسیار به التماس و دعا میفتم.
و آن قدر ناچیز و بیچاره‌ام که تو را به نان قسم می‌دهم.
ما را ببخش. برای گناهی که نمی‌دانیم چیست.
ما را ببخش از تکفیر و طناب‌هایی که نمی‌دانیم برای چیست.
حضرت نان، من جز خاک و گندم و بوی نان، چیزی را بلد نیستم. اگر تنها می‌توانم تو را به همین کلمات قسم دهم یا اگر وقت بیچارگی تنها از نان می‌گویم، به حساب دیگری نگذار
.
من جز نان، نام باقی مجازات‌ها را نمی‌دانم.
و زمانی که از نان می‌نالم، یعنی نهایت درماندگی.
 
آخرین ویرایش
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #20
همصدا، امروز چیزی جدید یاد گرفتم که اندازه نان، آدم را پایبند زندگی می‌کند.
تا به حال امید را شنیده‌ای؟ من هم ابتدا فکر کردم می‌شود آن را خورد یا لااقل مانند خاک پنجه در آن فرو کرد.
اما همصدا، این امید چیز عجیبی‌ست.
نه می‌توان آن را خورد، نه شنید، نه در مشت فشرد.
اما عجیب تو را به زندگی می‌بندد.
باورت می‌شود اگر تا امروز بر جای مانده‌ایم، بدون نان، بدون خاک، به خاطر امید است؟
امید آدم را دلخوش به هر چه ندارد می‌کند.
مثل گندم، مثل آب، مثل عشق.
یا مثل خدا.
 
امضا : Violinist cat❁

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا