متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پیرامون وجدان (جلد اول) | تاوان کاربر انجمن یک رمان

Tavan

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طبیعت
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,216
پسندها
3,857
امتیازها
20,173
مدال‌ها
15
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
پیرامون وجدان (جلد اول)
نام نویسنده:
حافظ وطن دوست (تاوان)
ژانر رمان:
#جنایی #عاشقانه #تراژدی
کد رمان: 5679
ناظر: روحـــناهی ℛℴℎ


خلاصه: زمانی می‌رسد که دیگر قلب نمی‌تپد، احساس عمل نمی‌کند، خوب بودن معنایی ندارد و عقل حکم نمی‌کند؛ همه‌ی این‌ها زمانی اتفاق می‌افتد که حس می‌کنی به دوران اوج خوشبختی خود رسیده‌ای؛ اما حقیقت همیشه واقعیت نیست. حال اینجاست که از میان تسلیم شدن و ادامه دادن و انتقام، کدام را انتخاب می‌کنی؛ بی‌شک انتقام؛ و این، شروع پست‌ترین اوج است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,797
پسندها
9,386
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

Tavan

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طبیعت
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,216
پسندها
3,857
امتیازها
20,173
مدال‌ها
15
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
زندگی همیشه هم باب میل نیست؛ گاهی اوقات ناخواسته و یا از روی اجبار کارهایی رو انجام میدی که تا قبل از اون حتی تو تصوراتتم بهش فکر نمی‌کردی؛ و این یعنی پایان روزهای خوش و آغاز یک دوران جدید. زخمایی که فکر می‌کردی خوب شدن دوباره شدیدتر از قبل ظاهر میشن، جوری که دیگه هیچ وقت فراموششون نمی‌کنی.
مقدمه: مغزم دیگه بهم فرمان نمی‌داد. خشکم زده بود، پلک نمی‌زدم و همین‌طور مات به بدن تیکه تیکه شده و پر از خون شایان زل زده بودم. نفسم بالا نمی‌اومد و صورتم از فرط گریه کاملا خیس شده بود. نمی‌دونم آخه بی‌رحمی تا چه حد؟ اینکه برادرتون، عزیزترین کس زندگیتو جلوی چشمات تیکه تیکه کنن و بکشن و تو جز التماس هیچ کاری نتونی بکنی. هیچ تکونی نمی‌خوردم. کارم دیگه از التماس و ضجه و گریه‌زاری گذشته بود و به خاطر داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Tavan

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طبیعت
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,216
پسندها
3,857
امتیازها
20,173
مدال‌ها
15
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
پایا
از خونه اومدم بیرون که با آفتاب سوزان و کورکننده بهار روبه‌رو شدم. سرم رو آوردم بالا و به آسمون نگاه کردم و با خودم زمزمه کردم.
- خدایا، می‌دونم خیلی خوش سلیقه‌ای اما مگه پدرکشتگی داری که روز بیستم خرداد، خورشید رو تو ملاج ما می‌خوابونی؟
الان انتظار داشتم خدا بهم جواب بده. الحق که به قول بقیه، عقل در بساط ندارم. سوار ماشین شدم و تصمیم گرفتم برم دنبال فرید چون دیشب تصادف کرده بود و ماشینش رو داده بود واسه تعمیر. قرار بود باهم بریم دفتر تا مشترکا روی یه پرونده کار کنیم. موکلمون یه مرد حدودا سی ساله به نام کامران احمدخان بود که متهم به قاچاق اسلحه بود. ماشین رو روشن کردم و زدم تو دل جاده. طبق عادت همیشگیم موبایلم رو با کابل یواس‌بی به ضبط وصل کردم و آهنگ مدنظر رو پلی کردم و همراه باهاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Tavan

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طبیعت
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,216
پسندها
3,857
امتیازها
20,173
مدال‌ها
15
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
به داخل اتاق بازجویی رفتم. کامران احمدخان ساکت روی صندلی نشسته بود. بازپرس هم داشت به پرونده نگاه می‌کرد و با صدای در به سمت من برگشت و ابروهاش رو بالا انداخت. بی‌توجه به من سرش رو به طرف کامران چرخوند.
- خب کامران خان، وکیلتون هم بالاخره رسید. حالا می‌تونیم بازجویی رو شروع کنیم؟
در حالی که صندلی رو به عقب می‌کشیدم، با لبخندی که هیچ شباهتی به لبخند نداشت، لب زدم.
- درخواست ملاقات خصوصی با موکلم رو دارم.
کلافه نگاهی بهم انداخت.
- که این طور.
پرونده رو از روی میز برداشت. برای اینکه مطمئن بشم کسی یواشکی حرفامون رو گوش نکنه گفتم:
- بی‌زحمت در رو هم باز بذارین.
یه نگاه چپ بهم انداخت و رفت.
کامران: همه چیو ردیف کردی؟
سرم رو نزدیک‌تر بردم و گفتم:
- آره همه چی اوکیه. تا اونجایی که من فهمیدم مدرک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Tavan

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طبیعت
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,216
پسندها
3,857
امتیازها
20,173
مدال‌ها
15
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
رفیعی: قربان باید یه چیزی رو بهتون بگم.
بارمان به همراه رفیعی رفتن بیرون. ساعتم رو چک کردم. رو به کامران لب زدم:
- اوه اوه دیرم شد. تازه یادم افتاد؛ با یکی قرار داشتم. ببین من باید برم.
با تعجب نگاهی من انداخت و در جوابم گفت:
- پس تکلیف من چی میشه؟
- نگران نباش آزادت می‌کنن؛ نمی‌تونن بیشتر از این اینجا نگهت دارن، فعلا.
با عجله از کلانتری اومدم بیرون و به سمت همون رستورانی که فرید گفته بود رفتم. به خاطر اینکه نزدیک ظهر بود، خیابون داشت کم‌کم شلوغ میشد. اینجا هم‌که فقط بلدن کنار خیابونا درخت بکارن؛ کار دیگه‌ای که بلد نیستن. به رستوران رسیدم و رفتم داخل. رستوران شیک باکلاسی بود؛ اما چندان شلوغ نبود؛ شاید حدود پنجاه نفر داخلش بودن. فرید تا من رو دید واسم دست تکون داد. رفتم پیشش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Tavan

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طبیعت
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,216
پسندها
3,857
امتیازها
20,173
مدال‌ها
15
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
همه سرشون رو پایین انداخته بودن. داشتم منفجر می‌شدم. کلت کمریم رو که با روکش طلا بود رو گرفتم. می‌خواستم خودم رو خالی کنم؛ فرقی نمی‌کرد کی باشه ولی باید تقاص این بی‌توجهی رو با مردنشون می‌دادن. ضامن کلت رو کشیدم که آریا مانعم شد و به هر ترتیبی که بود اون رو از دستم گرفت. خواست بغلم کنه که هلش دادم و چند قدم رفت عقب. لب زد:
- آروم باش سامانتا، پیداش می‌کنیم، بهت قول میدم.
خیلی جدی و با عصبانیت و حرص تمام گفت:.
- پیداش کن آریا، یه ساعت بهت فرصت میدم؛ اگه تا یه ساعت دیگه پیداش کردی که هیچ ولی اگه نکردی، دیگه نمیگم دوستمی، هم‌بازی بچگی‌هامی و این همه سال همراه‌م بودی؛ می‌کشمت، هم تو رو و هم تموم نوچه‌هاتو می‌کشم.
داد زدم:
- فهمیدی؟
سرش رو به نشونه تایید تکون داد و از انبار خارج شد. پر حرص...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Tavan

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طبیعت
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,216
پسندها
3,857
امتیازها
20,173
مدال‌ها
15
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
فلش رو از تو جیبم درآوردم و اون رو با نوک انگشتام می‌چرخوندم.
- اون واسه قبل از اینه که الماس رو فراری بدی بود.
- چی؟
- خودت رو به اون راه نزن. خوب می‌دونم چه فکری تو سرت داری ولی این فکرت هیچ‌وقت عملی نمیشه. حالا هم می‌خوام باهات یه معامله جدید بکنم؛ یا بدون اینکه اسمی از من ببری، آروین رو از میدون به در می‌کنی و الماس رو هم تحویل میدی یا این عکسایی که دستمه رو واسه پایا می‌فرستم و بعدش هم فیلم رو پخش می‌کنم. خودت می‌دونی اگه پایا ماجرا رو بفهمه چی میشه.
- ولی... .
- اما و ولی نداریم؛ دو هفته وقت داری.
و تلفن رو قطع کردم.
- آریا من میرم خونه؛ خبری شد بهم اطلاع بده.
سوار ماشینم شدم و به سمت خونه‌م حرکت کردم. وقتی رسیدم، رفتم داخل اتاقم و خودم رو پرت کردم روی تخت. ترکیب رنگ‌های کرمی روشن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Tavan

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طبیعت
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,216
پسندها
3,857
امتیازها
20,173
مدال‌ها
15
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
با حرص به آریا خیره شدم. پایا تا من رو دید سرش رو انداخت پایین و از اتاق رفت بیرون.
- همین‌طوری کله می‌کنی تو و اون پسره رو هم پشت سرت میاری؟ آبروم رو بردی.
- بی‌خیال بابا؛ تو و خجالت؟
محکم یه مشت به بازوش زدم که آخش بلند شد.
- چته وحشی؟
یه چشم‌غره بهم رفت.
آریا: من میرم تو هال.
لباسم رو عوض کردم و رفتم تو هال. آریا و‌ پایا روی مبل نشسته بودن. با پایا احوال‌پرسی کردم و بابت چند دقیقه پیش معذرت‌خواهی کرد.
- اشکالی نداره.
خدمتکار رو صدا زدم.
- بله خانم؟
- واسه من و آریا قهوه بیار.
به پایا گفتم:
- تو چی می‌خوای؟
- منم یه قهوه.
- چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟ گرسنه‌ت نیست؟
- نه ممنون.
رو کردم به خدمتکار.
- پس سه‌تا قهوه.
چشمی گفت و رفت.
شروع کردیم به صحبت.
پایا: چه خونه‌ی قشنگی داری!
- واقعا؟ داری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Tavan

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طبیعت
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,216
پسندها
3,857
امتیازها
20,173
مدال‌ها
15
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
***
بازیمون که تموم شد، همه‌مون لم دادیم رو مبل.
پایا: کجا می‌تونم سیگار بکشم؟
من: همینجا بکش.
پایا بسته سیگار مالبروش رو درآورد و یه نخ از داخلش گرفت و روشن کرد. پشت سرش من و آریا و آنیا هم سیگارهامون رو روشن کردیم.
آ‌‌نیا خندید.
- چه دود تو دودی شد اینجا.
تو همین حال بودیم که یه پی‌ام برای پایا اومد.
- من دیگه باید برم، فعلا خدافظ.
خودم رو به جلو خم کردم و یه پک به سیگارم زدم.
- پس شب دوباره همدیگر رو می‌بینیم.
پایا که رفت دوباره لم دادم. آنیا دوتا دستاش رو روی دوتا دسته مبل گذاشت.
آنیا: میگم سامانتا... .
- ها.
- این پسر کیوته رو از کجا پیدا کردی، هوم؟
خیلی جدی گفتم:
- از تو سطل آشغال.
با این حرف من آریا شروع کرد به ریسه رفتن. آنیا چهره‌ش رو در هم کشید.
- بی‌شخصیت.
پوزخندی زدم.
- خب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا