متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رفته بود که بماند | حنانه قانعی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Abra_.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 1,122
  • کاربران تگ شده هیچ

Abra_.

ناظر رمان
سطح
7
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
867
امتیازها
4,803
مدال‌ها
5
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
رفته بود که بماند
نام نویسنده:
حنانه قانعی
ژانر رمان:
#عاشقانه #تراژدی
کد رمان: 5658
ناظر: Fatima_rah85 Fatima_rah85


رابطه‌ای بی‌دوام و عاشقانه‌ای نافرجام، هیچکس از پایان داستان خود خبر ندارد، نمی‌داند که عشق چه سرنوشتی برایش رقم خواهد زد در این راه دو سر مجهول. عارف همه‌‌ی توان خود را در این راه می‌گذارد عشقی که سرنوشت او را تغییر می‌دهد و زندگی او را با هیاهو آشنا می‌کند؛ راهی نامعلوم و پر از جنجال و اتفاق های ریز و درشت و در پایان عشقی که یک طرفه باقی می‌ماند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Abra_.

AROHI

شاعر انجمن
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,936
پسندها
22,978
امتیازها
44,573
مدال‌ها
24
سن
21
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AROHI

Abra_.

ناظر رمان
سطح
7
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
867
امتیازها
4,803
مدال‌ها
5
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
خالقا یارب...
کجایی تو؟ چه هستی تو؟ چه می‌خواهی تو از قلبم؟
تو فرعون را خدا کردی! تو شیرین را ز فرهادش جدا کردی! سپردی تیغ بر ظالم! به مظلومان جفا کردی...
مرا از عشق دیرینم سوا کردی!
سپس گویی مشو کافر!
خدایا گر عزیزت را کسی دیگر به عادت در بغل گیرد،
تو آیا همچنان از صبر ایوبت در آن قرآن جاویدت سخن آری؟
تو بی پرده کفر خواهی گفت...
نخواهی گفت؟
عجب دنیای بی رحمی عطا کردی، خدایا بی پرده می‌گویم خطا کردی.
 
آخرین ویرایش
امضا : Abra_.

Abra_.

ناظر رمان
سطح
7
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
867
امتیازها
4,803
مدال‌ها
5
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #4
تابستان بود! روی صندلی یک کلاغ سفید، یک ماهی و یک پیرمرد با موهای سفید و کفن به تن نشسته بودند. برف رقص‌کنان بر سر سه دیوانه بی‌مغز می‌بارید. همه‌چیز با ‌سخنان پیرمرد شروع شد.
پیرمرد: می‌گویند بیرون بهار آمده است بلند شید برویم یک حال و هوایی صفا بدهیم.
- باور نکن.
پیرمرد: چه‌ چیز را باور نکنم؟! خودت در را باز کن و ببین تو که هنوز چیزی ندیده‌ای.
- باور نکن.

‌‌این دفعه دیگر صدای کلاغ هم در آمد.
کلاغ: ها؟ چته تو؟ یک چیزیت می‌شود ها؛ تا نماندی روی دستمان باید بیایند از اینجا ببرنت‌.
ماهی: پاشو نه نیار، پاشو بیرون را نگاه کن انگار رنگ سبز پاشیدن بر روی درختان آخر هر سبزی هم که نیست از آن سبزهاست که جمشید کل سال را براش به انتظار می‌نشست پای پنجره!
- باور نکن.
پیرمرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Abra_.

Abra_.

ناظر رمان
سطح
7
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
867
امتیازها
4,803
مدال‌ها
5
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #5
با صدایش نگاهم را از پرنده سپیدی که بر درخت نشسته بود و میان بال‌هایش خزیده بود گرفتم و به شب چشمانش دوختم.
- طبع شعر گرمی داری!
به تک خنده‌ایی اکتفا کردم و سعی در به خاطر سپردنش در ذهنم داشتم.
- تو مرا دوست‌ داری؟
همانطور خیره به صورتش گفتم:
- دیوانه شدی معلوم است که دوستت دارم.
زیر لب نجوا کرد.
- آری! ستاره‌ها غذا می‌خورند، ماهی‌ها کتاب می‌خوانند، دلفین‌ها پرواز می‌کنند، و تو مرا در نیمه شب پنجشنبه ساعت سیزده و شصت و نه دقیقه دوست خواهی داشت!
هنوزم هم عادت تیکه پرانی‌اش را داشت! خودم را به نشنیدن زدم که گفت:
- تو چرا دوستم‌ داری؟
- اول صبحی چه سوال‌های عجیبی می‌پرسی فسقل دوست‌داشتنی من.
- یک دفعه ذهنم را مشغول کرد بگو دیگر.
- تو را دوست‌ دارم چون روزی، جایی، لحظه‌ای مرا بردی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Abra_.

Abra_.

ناظر رمان
سطح
7
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
867
امتیازها
4,803
مدال‌ها
5
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #6
بانگ خنده‌اش که در گوش‌هایم پیچید دل به چشمان رنگ شبش دادم، گره دستانم را باز کردم و او را به آغوش خود دعوت کردم؛ همین که برخاست و نزدیک‌تر شد کبوتر سپید پر کشید.
پیرمرد: با چه کسی حرف می‌زنی؟ دیوانه شده‌ای؟
- چی؟ من با این خا... .
نگاه بهت زده‌ام را به جای خالی‌اش دوختم دیگر نه از خنده‌هایش خبری بود و نه از شال سرخ‌آبی رنگش که دل را به بازی می‌گرفت.
- پس خانمی که... .
دوباره با یادآوری اینکه از اول هم کسی نبوده مثل همین چند وقت اخیر سکوت کردم، مهم نبود دیگران چه می‌گویند؛ گوش‌هایم را پلمپ کرده بودم و کرکره‌ی چشم‌هایم را پایین کشیده بودم من با همین خیال‌های گاه و بی‌گاه او زندگی می‌کردم‌.
- تو که دست نیافتنی بودی، چرا آنقدر قشنگ خندیدی؟
کلاغ: بس کن دیگر اصلا خودت را دیدی؟ دیوانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Abra_.

Abra_.

ناظر رمان
سطح
7
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
867
امتیازها
4,803
مدال‌ها
5
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #7
یک قطره اشک از روی گونه‌ام سُر خورد، پایین آمد و محو شد.
- کار ندارد کجا هستی، سرکار هستی، درحال موزیک گوش دادن هستی، وسط دورهمی یا مهمانی نه اصلا کار ندارد، یکهو می‌آید سراغت و تک‌تک لحظه‌هایت مثل یک فیلمِ عذاب‌آور رد می‌شوند از جلوی چشمانت، آن خندیدن‌هایش که یک زمانی دنیایت بود، آن دستانش که یک زمان دنیایت بود، آدمی که حاضر بودی بمیری آخ نگوید؛ خودش شد دلیل جان دادن‌هایت! جالب است نه؟ آری جالب است، بعضی اوقات به سرم می‌زند تک‌تک برگه‌های آزمایشم را بردارم و بروم به سراغش، بیندازم جلویش و بگویم ببین چیکار کردی با من؟ الان آرام هستی؟ حالت خوب است؟ رسیدی به هدفت؟ حیف نمی‌توانم، می‌ترسم؛ آری می‌ترسم از پس زده شدن.
خیره شد به دستِ باندپیچی شده‌ام که قرمزی خون، باند سفید را خونی کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Abra_.

Abra_.

ناظر رمان
سطح
7
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
867
امتیازها
4,803
مدال‌ها
5
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #8
کلاغ: اگر نظر مرا بخواهی عشق چیز بی‌‌خودیست و عرصه نهادن در آن جز بی‌‌خودی‌ترین خزعبلات انسان‌هاست!
- ‏یک خیابانی‌ هست‌ طرفای‌ پاسداران‌ اسم‌ کوچه‌هایش‌ همه‌ عاشق‌ و معشوق‌های‌ معروف است. ‌شیرین،‌ خسرو،‌ فرهاد،‌ لیلی؛ جالب‌ اینجاست‌ همه آن‌ها بن‌بست است... .
کلاغ میان کلام او دوید و حرف او را نیمه گذاشت و گفت:
کلاغ: ربطش چیست؟
- ربطش اینجاست که همه می‌دانند بن‌بست است اما با امیدِ یافتن راهی پا در آن می‌گذارند عشق هم همین است!
صدایش آمد؛ روی صندلی قدیمیِ خاک خورده کنار پنجره نشسته بود و همانطور که داشت دانه‌دانه نارنگی‌ها را می‌چید داخل ظرف پرسید:
- راستی به نظرت من اگه فصل بودم کدامش می‌شدم؟!
- حقیقتش سوال خیلی سختی است! ولی مثلا وقت‌هایی که مثل الان برایم نارنگی پوست می‌کنی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Abra_.

Abra_.

ناظر رمان
سطح
7
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
867
امتیازها
4,803
مدال‌ها
5
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #9
دمی‌ گرفتم و ادامه دادم:
- مثلا تو از رز قرمز بدت می‌آید اما عاشقِ همه‌ی گل‌هایی هستی که رنگ زرد دارند این ویژگی مخصوص تو است و این خیلی کشنده است. یعنی وقتی نباشی من هربار با دیدن یک شاخه گل از هرنوعی ناخودآگاه این موضوع را در ذهنم مرور می‌کنم و این ممکن است تا حد جنون پیش برود آنقدر که شاید یک شب کلی گل زرد بخرم و شروع کنم به خوردنشان.
دمی گرفتم و با کمی فکر گفتم:
- می‌دانی اگر بخواهم یک جمله بگویم که حالِ الان من را نشان بدهد چیست؟
چیزی نگفت... .
- خودم بگویم؟
- بگو!
- قلبم بوی تو را گرفته است!
موهایش را بوسه‌ای زدم.
- یک عاشق خیلی بهتر از یک نویسنده حرف می‌زند!
خروس بی‌محل نجوا کرد.
کلاغ: بازهم چیز‌ بی‌خودی است!
به سمت پیرمرد چرخیدم و گفتم:
- ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟
ﺳﺮش را بالا ﺁﻭﺭﺩ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Abra_.

Abra_.

ناظر رمان
سطح
7
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
867
امتیازها
4,803
مدال‌ها
5
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #10
- می‌شناخت هم ﭼﯿﺰﯼ فرق نمی‌کرﺩ، ﻣﺜﻼ می‌خواست در ﺟﻤﻊ ﺩﺍﺩ بزند و بگوید آن ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﻡ ﺩﺭِ ﺗﺎﻻﺭ اﯾﺴﺎﺩﻩ ﻋﺎشق من است؟! به او ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ؟
غریبه: اﻟﻬﯽ ﻧﻪ!
- ﺍﯼ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍیش آﺭﺯﻭﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ می‌کنم، اﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ پسرِ ﻗﺪﺭش را ﺑﺪاند!
غریبه: ﺍین هم یک مدلِ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍشتن است دیگر ﻧﻪ؟
- ﻧﻪ، ﺍﯾﻦ یک مدل شکست است، ﺷﮑﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ به جای گرفتن ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ می‌نشینی ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﺩهایت فکر می‌کنی، ﺷﮑﺴﺘﯽ ﮐﻪ به آدم ﺭﺍهﻫﺎﯼ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﺭا نشان می‌دهد.
غریبه: خسته‌ای؟
- آنقدر که یادم نبود همیشه، از من جز یک خستگیِ ممتد چیزی باقی نمانده است!
غریبه: ﺍﻣﺸﺐ ﺧﻮﺍﺑﺖ می‌برد؟
- ﺣﺘﯽ اگر ﺑﺨﻮاهم نمی‌توانم ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ.
غریبه: ﻋﺸﻖ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺰﺧﺮفی است ﻧﻪ؟
خندیدم و گفتم:
- سیگار داری؟
آرام و با خود گفتم:
- از من چه مانده بعد از تو جز غم و دلتنگی؟!
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Abra_.

موضوعات مشابه

عقب
بالا