متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان بار دیگر وجود خواهی داشت | باور ذهن کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع daniyal.hone
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 401
  • کاربران تگ شده هیچ

daniyal.hone

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
33
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
بار دیگر وجود خواهی داشت
نام نویسنده:
باور ذهن
ژانر رمان:
#درام
کد رمان: 5682
ناظر: Fatima_rah85 Fatima_rah85


خلاصه :
زندگی من سریع در حال حرکت بود؛ اما یک اتفاق یک چیز آن را دگرگون کرد.
پسری که ظاهراً گوشه‌گیر بود، سر راه من قرار گرفت و رفتار عجیبش ذهن مرا آشفته کرد. رفتار هر روزش مرا آزار می‌داد. او هیچ جذابیتی ندارد؟ پس چرا من همواره به او فکر می‌کنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,797
پسندها
9,386
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

daniyal.hone

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
33
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #3
چیزهای زیادی وجود داره که ما نمی‌تونیم بیانش کنیم و از همدیگه مخفی می‌کنیم و فرار می‌کنیم. ما فقط اون چیزی که خودمون دوست داریم به دیگران نشون می‌دیم. تو نمی‌تونی واقعاً درون اون فرد رو ببینی.
زندگی بالا و پایین‌های خودشو داره. بارها شده که یه گوشه بشینی و هیچ کاری نکنی.
تو واقعاً چی می‌خوای؟ با بلندشدن باز به زمین می‌خوری؟ خسته نشدی؟ من لیبم‌ یه دختر جوان 23 ساله دانش‌جوی سال چهارم. چند وقتیه‌ یه پسر گوشه‌گیر همه‌ش به من نگاه می‌کنه. شانس من تو کلاس‌های من افتاده!
با این که هر روزم نگام می‌کنه؛ ولی حسی بدی بهم دست نمیده. مگه نباید حس بدی دست بده؟
-هوی!
از فکر بیرون آمدم و نگاهی به سمت چپم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

daniyal.hone

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
33
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #4
نفس عمیقی کشیدم. از کلاس بیرون آمدم. کلاس تموم شده بود. نگاهی به گوشه‌گیر که دنبالم افتاده بود کردم. با موهای ژولیده و نامرتبش مدام دنبال من بود.
مکث کردم و چشمان بی حوصله‌ام را بهش دوختم:
- چرا دنبالم می‌کنی؟
ساکت و آرام بود. حس کردم یه احمق دنبالم است. با طعن صدایی بد ترکیب:
- هی نمی‌خوای جواب بدی!
نفسم رو عصبی بیرون دادم. بازم جوابی نداد. دستم رو به طرف کوله‌پشتی که همراهم بود بردم. موضوع پروژه‌ای که قرار بود باهاش کار کنم بهش دادم.
- بفرما! تا چند روز دیگه یه قسمتی ازش رو آماده کن و بهم تحویل بده.
بدون حرفی شروع به راه رفتن به سمت خونه خودش کرد. جهتی برای حرکت انتخاب کرده بودم. با صدایی بمی برگشتم:
- لیبم! یه کوچولو باهات حرف دارم.
همون پسر‌های امروزی. لحن بی‌تفاوتی رو به رخ کشیدم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

daniyal.hone

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
33
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #5
سرم رو به پایین انداختم و بعد تشکر، از اتاق بیرون رفتم. زنگ خورد و همه رفته بودند. وارد حیاط که شدم، با دیدن گوشه‌گیر که از در دانشگاه بیرون رفت دویدم.
دویدم و دویدم تا بهش رسیدم، نفس‌نفس می‌زدم. من بدنی ورزشی نداشتم.
- صبر کن!
وایساد باد خنکی می‌وزید و صدای خوردن برگ درختان به گوش می‌رسید. خالی از جمعیت، فقط من و اون بودیم. بدون هیچ مقدمه‌ای:
- چرا اون کارو کردی؟
جوابی نداد. برای من عصبی‌کننده بود که بلند داد زدم:
- من با بی‌رحمی خواستم ازم دور‌ شی. من این‌قدر پستم؛ پس چرا این‌ کار رو کردی؟!
بازم جوابی نداد. لبخندی از ناراحتی روی لب زدم:
- جواب نمیدی نه؟ می‌دونستم باشه! حالا که این‌جوریه خودم لیبم رو یادت میدم.
لیبم به معنای زندگی است. این اسم رو پدر و مادرم برای من انتخاب کرده بودند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

daniyal.hone

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
33
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #6
چندین دقیقه از اون اتفاق می‌گذره. الان تنها در خیابانی تاریک در حال قدم زدن بودیم. نگاهم روی زمین بود. لبخندی پررنگی زدم:
- چرا زود‌تر نگفتی؟ تو تمام وقت داشتی حال می‌کردی نه؟ هه هه چطور متوجه نشده بودم!
با دست جلوی خنده‌ام را گرفتم. با تعجب بسیار زیادی که در چشم‌هاش داد می‌زد به او خیره شده بودم‌. لبخندی زدم دستی بر پشت سرم کشیدم. در حال راه رفتن به مسیر خانه‌ای خودم لب زدم:
- اوه اوه متأسفم به هر حال فردا می‌بینمت و این که...بیا هر از گاهی باهم بیرون بریم! شب خوش.
«از چشم‌های مشکلی رنگش ذره‌های ریزی بیرون آمد، او داشت گریه می‌کرد. با این که لبخندی بر لب داشت؛ ولی حواس چشمانش فقط به آتش‌بازی بود. چشمانی که احساس رضایت داشت. انگار هیچ‌وقت همچنین حسی نداشته بود. انگار که عاشق آسمان شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

daniyal.hone

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
33
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #7
وقتی به اطرافم نگاه کردم، گوشه‌گیر پیش اون بچه ‌بود. بغلش کرده بود و با قیافه‌ای پوکر بهش نگاه می‌کرد.
- هی داری چیکار می‌کنی! این‌جوری بچه رو‌ می‌ترسونی!
نگاهی بهم انداخت؛ اما من نمی‌خوام بترسشونمش. شاید یه همچین چیزی می‌گفت.
سعی کردیم بچه رو آروم کنیم؛ با توضیح دادن این که ما بهت کمک می کنیم!
دست بچه رو گرفتم. لبخندی بهش زدم.
- فکر کنم چند لحظه پیش، یه پلیس این‌جا دیدم.
در حالی که راه می‌رفتیم:
- تو نگرانش شدی؟
نگاهی بهم انداخت و اون نگاه آخرین مکالمه ما در بین راه بود.
با دیدن خانم پیش پلیس، دست بچه از دست من رها شد داد زد:
- مامان!
گریه‌هاش نشانه مهم بودنش بود. صدای گریه‌ها و کلمات باهم ترکیب زیبایی ساختن.
- دیگه هیچ وقت از پیشم نرو باشه؟ خیلی نگرانت شدم. همیشه دستم رو محکم بگیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

daniyal.hone

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
33
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #8
با این که مشکل بود؛ ولی تونستم یه چیز
خوب ازش در بیارم. لباس‌های من واسه‌ش یکم بزرگ بود. میشه گفت یه ظاهر خوبی گرفته.
نفسی گرفتم و باهم وارد سالن شدیم. توجه‌ها کم‌کم به ما جلب شد. آره می‌دونم چرا.
منم اولش شوکه شدم.

[لیبم]
من یکم خسته شدم. واقعاً که تنها دوست من گوشه‌گیره. زمان زیادی منتظرش وایسادم زشته یه خانم رو متنظر گذاشت! وقتی پیدات کنم جون سالم به در نمی‌بری.
پیدا؟ خودشه! حتماً باز یه جا تنها وایساده، من چقدر احمقم باید دنبالش بگردم.
سالن بزرگی بود و من در تلاش این که پیداش کنم. همه‌جا رو گشتم؛ اما کسی رو ندیدم، شاید نیومده. واقعاً که این بهترین فکره!
رایان رو کنار میز غذاخوری دیدم کنارش وایسادم و گفتم:
- سلام.
چشم تو چشم شدیم خیلی خشک جوابمو داد.
- اوه، سلام.
دوباره نگاهی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

daniyal.hone

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
33
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #9
دوست دارم به خندیدن ادامه بدم، با شما خندیدن. همیشه من کنارت می‌مونم. من در زمان‌های زیادی از زندگی فقط نفس کشیدم.
امروز شب خوبی بود شاید پیدا کردن دوست یکی از درست‌ترین کار‌های زندگیم بود.شما همیشه در قلبم می مانید.
هنوز حرف‌هایشون رو یادم نرفته.«این چیه؟ تو از اینا خوشت میاد؟» با این وجود من هنوزم اینجام.
لیبم به معنی زندگی، نمی‌دونم این اسم رو چرا برام انتخاب کردند؛ اما یه چیز رو خوب می‌دونم. من زندگی رو دوست دارم و نمی‌خوام از دستش بدم.
پس لطفا گریه نکن توهم باید زندگی را دوست داشته باشی، منو بغل نکن؛ چون الان فقط یه جسم سرد و بی روحم.
بعد از تموم شدن دعوای من و رایان تصمیم گرفتم خلوت کنم. توی حیاط وایسادم و به آسمان نگاه می‌کردم.
چند لحظه‌ای فقط به آسمون نگاه کردم صدای قدم زدنش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

daniyal.hone

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
33
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #10
[لیبم]
بلاخره تموم شد کلی خسته‌ام. راستش گرید نگاه بدی به گوشه گیر داشت و این یکم ناراحتم می‌کرد.
روی تخت ولو شدم نفسی کشیدم و به سقف اتاق نگاه کردم. فکرم درگیر دیشب بود.
- رقصیدن در زندگی پس...؟
نمی‌دونستم چه شد که خوابم برد و توی یه چشم زدن صبح شد. سرم رو کج کردم:
- خیلی خوابم‌ می‌آمد نه؟
نگاهی به اطراف انداختم چشمم به برگه‌های روی میزم افتاد. هوفی کشیدم.
- دیگه دیره. نمی‌شه وسط راه ولش کنم. باید تمومش کنم.
چند روزی مشغولش بودم. از گوشه‌گیر خبری نشد کم‌ کم داشتم نگران می‌شدم.
جواب تماس‌ها و پیام‌هام رو نمی‌ده. باید برم خونه‌اش؟ قبلاً برای پروژه‌ها رفته بودم. از اولین پروژه تصمیم گرفتم باهاش توی یه تیم باشم. چرا واقعا؟ گذاشتم عصر بشه. لباس‌های همیشگی‌ام رو پوشیدم. تیشرت مشکی آستین‌دار و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا