نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان گلپر | نوشین سلمانوندی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

حس و حال رمان گلبرگ؟

  • نوستالژی که حالت رو خوب میکنه

  • دوستش ندارم

  • عاشقش شدم

  • دلم میخواد برگردم دهه هفتاد_هشتاد

  • حس و حالش رو دوست دارم


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Noushiin_Salmanvandii

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
140
پسندها
996
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #41
شیشه را پایین آوردم، نگاهم روی دختر کم سن و سالی نشست که گل میفروخت.
با اشاره‌ی دستم نزدیک ماشین شد، چراغ هنوز قرمز است و باید از این فرصت استفاده کنم.
-آخی! من همیشه بعد از مدرسه ازشون گل میخرم.
نگاهش کردم، معذب لب‌هایش را بهم فشرد و خیره‌ی دخترک و گل‌های سرخش شد.
-سلام عمو.
با خنده گفتم:
-علیک سلام خانم! همه‌ی گل‌هات رو میفروشی چند؟
شروع کرد به شمردنشان، تا سبز شدن چراغ ثانیه‌ای بیشتر وقت نمانده است.
-صد دونه‌ان، دونه‌ای ۳۰۰تومن.
قیمت منصفانه‌ای بود.
-میشه سه هزار تومن، ولی من بهت یه پنجی خشک میدم.
پول را که دستش دادم، ناباور خیره‌اش شد، چشم‌هایش برق خوشحالی زد و خندان گفت:
-عمو ممنونم.
لبخندی زدم و چراغ، سبز شد.
ماشین‌های پشت سرم شروع به بوق زدن کردند.
گل‌ها را با تشکر از دستش گرفتم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Noushiin_Salmanvandii

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
140
پسندها
996
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #42
-میتونم بپرسم کجا میریم؟
انگشت‌هایم روی فرمان ماشین ضرب گرفت.
-البته!
صدایش بی‌حوصله شد:
-خب... کجا میریم؟
با پارک کردن ماشین کنار جدول، به سمتش برگشتم.
نگاهش پر از ترس بود؛ اما سعی داشت بروز ندهد.
صورتم را جلو بردم.
پرسیدم:
-تو دوست داری کجا بریم؟
کیفش را در آغوشش فشرد و آب دهان بلعید.
-خونه!
دست روی بالشتک صندلی‌اش گذاشتم و بیشتر نزدیکش شدم.
بوی عطرش شباهت زیادی به نوزادهای تازه به دنیا آمده دارد. دلم میخواهد این عطر را تا آخر عمر نفس بکشم.
با اخم توپید:
-چرا حرکت نمیکنی؟
-گفتی شنبه امتحان ریاضی داری؟
به تندی سر تکان داد.
من عاشق این ترسی بودم که در چشم‌های وحشی‌اش لانه کرده است.
-میخوای واست سوال‌ها رو بخرم؟
اخمی کرد و جوابم را نداد؛ پس از پیشنهادم خوشش نیامد.
صورتم را بیشتر جلو بردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Noushiin_Salmanvandii

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
140
پسندها
996
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #43
طلافروشی اکبر، دو شعبه‌ی دیگر در کرج و تهران داشت؛ اما ما شعبه‌ی اصلی خودِ فیروزکوه رفتیم‌.
از کنار من بودن، نگاه در چهره‌ام، از تنها بودنمان... همه و همه سخت ترس داشت و علت این ترس را نمی‌فهمیدم.
انگار که واقعاً کنار یک هیولا نشسته است و هر لحظه ترس از کشته شدنش دارد.
***

《گلبرگ》

وقتی زل میزد به چشم‌هایم وحشت میکردم.
احساس میکنم طوسی‌های مرموزش قصد دارن که مثل یک حیوان درنده تنم را از هم بدرد.
از سنگینیِ عطرش سرم‌ گیج میرفت.
وارد بازار شدیم؛ اما من نمی‌خواستم الان اینجا باشم!
ناخواسته نگاهی به گل‌ها انداختم، شاید برای حاج خانم گرفته بود.
پیاده شدم، هوا سرد بود و به احتمال زیاد تا چند روز دیگر شاهد بارش برف سنگین‌تری باشیم.
به سمت مغازه‌ها حرکت کردیم.
هجره‌های فرش، طلافروشی‌ها، مغازه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Noushiin_Salmanvandii

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
140
پسندها
996
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #44
-بفرما زن داداش.
باید دست میکردم در حلقش، زبانش را بیرون می‌کشیدم و سپس زیر پایم له میکردم تا این زن داداش گفتن را تمام کند.
جعبه را گرفتم و زال گفت:
-امیدوارم خوشت بیاد.
پشت چشمی برایش نازک کردم و جعبه را باز کردم.
اگبر گفت:
-انگشتر شجر تک درخت کامل طلا، ۶۰ تومن قیمتشه... آخریش بود تو مغازه‌ام و باقیِ شعبه‌ها.
شوکه نگاهشون میکردم.
گفته بود چقدر؟! ۶۰ میلیون؟!
نگاهِ شوکه‌ام را دوختم به زال، بی‌تفاوت و راضی از خریدش، لبخند میزد.
اگر با این انگشتر به منزل میرفتم، امکان داشت اهالیِ منزل در خواب انگشتم را قطع کنند!
با این پول می‌توانستیم یک خانه‌ی نقلی در تهران بخریم و دو خانه در فیروزکوه.
یا حتی از این ماشین‌های جدید خارجیِ وارداتی.
چطور میتوانستم پول یک خانه را در انگشتم کنم؟
-این‌‌... این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا