- تاریخ ثبتنام
- 25/7/24
- ارسالیها
- 44
- پسندها
- 191
- امتیازها
- 503
- مدالها
- 1
سطح
1
- نویسنده موضوع
- #41
رفتیم که خونهشون هناس بالای خونه پشت به پشتی چهار زانو ساکت و سر به زیر نشسته بود، نکنه فکر میکرد بقیه اومدن سرزنش کنن و زخمش رو مسخره کنن... .باید سرشو بالا بگیره چون وقتی زخمی شد گریه نکرد. فقط به زخمش نگاه کرد و آروم گفت میسوزه! مادر هناس از خوراکی و آبمیوههایی که زن مشهدی حسن برای هناس آورده بود به منم تعارف کرد، آب دهانم رو آروم که کسی نفهمه قورت دادم و گفتم من از این چیزها خوشم نمیاد. مادر هناس خیلی مهربون بود. در جواب مامانفریبا که گفت آراز هم اونجا بود دعواش کردم مواظب هناس نبوده گفت:
- این بچه که خودش دوازده سالشه! آراز پسرم تقصیر تو نبوده حالا که اومدی هناس رو ببینی ناراحت نباش.
در واقع سیزده سالم بود ولی خجالت کشیدم بگم.
خانجون: ببین چطور لباشو برعکس کرده ولی...
- این بچه که خودش دوازده سالشه! آراز پسرم تقصیر تو نبوده حالا که اومدی هناس رو ببینی ناراحت نباش.
در واقع سیزده سالم بود ولی خجالت کشیدم بگم.
خانجون: ببین چطور لباشو برعکس کرده ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش