• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان گریز از شیدایی | ملی ملکی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع مِلی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 18
  • بازدیدها 283
  • کاربران تگ شده هیچ

مِلی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/7/24
ارسالی‌ها
19
پسندها
55
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
از روی صندلی بلند می‌شود و با قدم‌های بلند خود را به او می‌رساند و صدایش می‌زند.
- خانم چند لحظه برمی‌گردین؟
می‌ایستد.‌ به سمت مرد برمی‌گردد و سؤالی نگاهش می‌کند. مرد دوم، نگاهش با شک بین اتاق و آن دختر در نوسان بود‌.
دختر بی‌حوصله منتظر حرف مرد می‌شود.
- امرتون؟
مرد روبه همراهش برمی‌گردد‌ و مخاطب قرارش می‌دهد‌:
- امیر برو اتاق و چک کن.
امیر سر تکان می‌دهد و به سمت اتاق می‌رود.
مرد به اتیکت چسبانده شده بر مقنعه‌اش نگاهی می‌اندازد و با چشمانی که به دنبال واکنش اشتباهی از او بود، مخاطب قرارش می‌دهد:
- می‌تونم صورتتون و ببینم؟دختر بی‌حوصله ماسک‌اش را پایین می‌کشد.
- خب؟
مرد مو‌شکافانه نگاهش می‌کند.
امیر به سمت مرد می‌آید و به او اطمینان می‌دهد که سایه در اتاقش است. ولی مرد دست‌بردار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مِلی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/7/24
ارسالی‌ها
19
پسندها
55
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
«حال»
به سقف و اطفاهای حریق نگاهی می‌اندازد.
پیشنهاد مارال بود که برای فرار از اطفا‌های حریق استفاده کند. برای گذر کردن از ماموران در ورودی نیاز به شلوغی و آشفتگی داشت.
به سمت راست که راهروای خلوت بود می‌پیچد.
زیر یکی از اطفا‌های حریق می‌ایستد.
فندکی که از جیب یکی از پرستارها برداشته بود را از جیب مانتو بیرون می‌کشد. نگاهی به اطراف می‌اندازد و سپس پوستری که بر روی دیوار نصب بود را از دیوار می‌کند.
در همان حال چشم می‌چرخاند تا کسی سر نرسد. پوستر را لوله می‌کند و سر آن را به الکلی که از اتاق برداشته بود آغشته‌. فندک را زیر پوستر می‌گیرد و آتشش می‌زند.
سطح سقف بلند بود. مجبور بود بر روی پنجه‌ی پایش بایستد. پوسترِ آتش گرفته را به اطفا‌ی حریق نزدیک می‌کند.
بعد از چندین ثانیه، زمانی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مِلی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/7/24
ارسالی‌ها
19
پسندها
55
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
به احترامش پا می‌کوبند.
وارد اتاق کنترل می‌شود و به سمت یکی از مانیتور‌ها می‌رود. تصویر سایه درحالی که پوزخندی روبه دوربین میزد بر صفحه‌ی مانیتور نقش بسته بود. سروان در حال نشان دادن واقعه به سرهنگ بود.
جلو می‌رود و به احترام سرهنگ پا می‌کوبد.
سرهنگ با جدیت به او نگاهی می‌اندازد. در حالی که عینک‌اش را با دستمالی آبی رنگ تمیز می‌کند او را مخاطب قرار می‌دهد:
- وقتی فرار کرد شما کجا بودید سرگرد؟
سیاوش از لحن و طرز برخورد سرهنگ عصبی می‌شود و این خشم را به قول خود از چشم آن دختر چموش می‌بیند.
دندان روی هم می‌سابد و سعی می‌کند خون‌سرد باشد.
- چرا فکر می‌کنید من فراریش دادم؟
ابروان سرهنگ بالا می‌پرد.
- فکر نمی‌کنم سرگرد، مطمئنم‌.
- جناب سرهنگ اون‌قدر احمق نیستم که با فراری دادن سایه برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مِلی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/7/24
ارسالی‌ها
19
پسندها
55
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
- رسیدی دیگه!
نمی‌تواند تحمل کند و صدایش بالا می‌ر‌ود:
- مارال فعلاً خفه شو. حواست و جمع کن کسی دنبالمون نباشه.
حس می‌کرد سرش گیج می‌رود. زخمش می‌سوخت. مارال درکش می‌کرد و می‌دانست رفیقش چه روزهای سختی را پشت سر گذاشته است و البته به او حق می‌داد.
- مثل اینکه سگ اخلاقی نیما به تو هم سرایت کرده!
با شنیدن نام نیما جایی از اعماق قلبش درد می‌گیرد و می‌سوزد.
مارال خطاب به نیما زیر لب ادامه می‌دهد:
- مرتیکه‌ی زنجیری.
سایه برای آنکه از هجوم خاطرات آن مرد در امان و درد طاقت‌فرسای شکمش را نادیده بگیرد تصمیم به سخن گفتن می‌گیرد تا ذهن خود را مشغول کند.
- اطلاعاتی که خواسته بودم رو پیدا کردی؟
صدایش بر اثر درد می‌لرزید اما سعی می‌کرد کلمات را سریع ادا کند تا مارال متوجه‌ی این لرزش نشود. صدای آژیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مِلی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/7/24
ارسالی‌ها
19
پسندها
55
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
- بابا؟
پدرش با لبخند نگاهش می‌کند.
- جانم بابا؟
آرام و با بغض لب می‌زند:
- دلم تنگ شده برات.
پدرش با لبخند به‌سویش قدم برمی‌دارد که در نیمه‌ی راه، تمام تنش را شعله‌های آتش در برمی‌گیرد.
سایه فریاد می‌کشد.
- بابا!
***
پلک‌هایش تا آخرین درجه باز می‌شوند. نفس‌هایش به تقلا می‌افتند و نمی‌تواند درست نفس بکشد. چند نفس عمیق می‌کشد.
تنش گر گرفته بود.
به قطره‌های سرم نگاهی می‌اندازد. دست
دیگرش را آرام بالا می‌آورد و اشکی که بر اثر آن خواب وحشتناک از گوشه‌ی چشمانش روان شده بود را پاک می‌کند.
به وسایل اطراف نگاهی می‌اندازد. وسایل خانه‌ی مارال بود. اما خانه عوض شده بود.
صدای مارال بلند می‌شود:
- عجب جونوری هستی؟! داشتی تو خون شنا می‌کردی. شکمت باز شده بود من می‌تونستم روده‌هات و ببینم. ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مِلی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/7/24
ارسالی‌ها
19
پسندها
55
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
مارال کنارش می‌نشیند. چندین ثانیه به سکوت می‌گذرد که سایه شروع به سخن گفتن می‌کند. دلش می‌خواست افکارش را با تنها کسی که برایش مانده درمیان بگذارد.
- تنها کسی که از جای بابام خبر داشت سیاوش و مینا بودن. چون تا جایی که خبر دارم فقط این دو نفر آدرس ویلا رو داشتن.
مارال سر تکان می‌دهد.
- خب این یعنی سیاوش جای باباتو لو داده؟
- نه کار اون نیست، اون‌هایی که برام پاپوش درست کردن قبلاً به سیاوش رشوه دادن تا یه محموله رو براشون رد کنه و به احتمال زیاد اون‌ها بهش پیشنهاد پول دادن و در عوض ازش خواستن سنگ جلو پای من بندازه تا من نقشه‌هاشون و برای این محموله‌ی جدید به هم نزنم. سیاوشم ریسک نمی‌کنه که آدرس ویلاش و به کَس دیگه‌ای بده. یه جورایی مکان امنش به حساب میاد.
- برنامه‌ت چیه؟
- آمارش و در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مِلی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/7/24
ارسالی‌ها
19
پسندها
55
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
سایه فریاد می‌کشد:
- به درک، بیا در و باز کن.
سپس با پایش چند ضربه‌ به در می‌کوبد.
- پول اون گلدون رفت رو فاکتور‌، حسابت و سنگین‌ نکن. اگه می‌خوای وسیله‌های خونه‌م و بشکونی بگو بی‌هوشت کنم اون جنگولک درونت مهار بشه.
- چرند نگو مارال بیا این در و باز کن.
مارال بی‌خیال بر روی کاناپه لم می‌دهد و گاز دیگری به سیبش می‌زند.
- باهم شروع کردیم باهمم تموم می‌کنیم.
تازه سیاوش بسط نشسته تا خِفتت کنه حالا اگه می‌خوای بری خودت و از پنجره پرت کن پایین.
- سیاوش؟
- خودِ احمقش.
سایه پوزخندی می‌زند و ناگهان ساعت قدیمی‌ای که سمت راست‌اش قرار دارد را از دیوار برمی‌دارد و بر کف سالن می‌کوبد. ساعت هزار تکه می‌شود.
با عصبانیت به‌ سمت کاناپه می‌رود و می‌نشیند. درد شکمش به او یادآوری می‌کند که به قول مارال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مِلی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/7/24
ارسالی‌ها
19
پسندها
55
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
- چی پیدا کردی؟
لقمه در گلوی مارال گیر می‌کند و شروع به سرفه می‌کند.با صورتی قرمز به تنگ اشاره می‌کند.
سایه تنگ آب را برمی‌دارد. لیوان را پر می‌کند و به دست‌اش می‌دهد. آب را به سرعت سر می‌کشد.
چند نفس عمیق می‌کشد.
- داشتم می‌مردم!
- هیچیت نمیشه.
مارال سری به تأسف تکان می‌دهد.
- برات متأسفم.
- مارال حوصله و اعصاب ندارم. به اضافه‌ی این‌‌ها وقتم ندارم. پس بی‌خیال طنازی بشو.
مارال جدی می‌شود. دوست نداشت آن خبرها را به سایه بدهد.
مجبور بود چیزهایی که می‌دانست را بر روی دایره بریزد. وگرنه خود سایه دست‌ به‌ کار میشد. گرچه می‌دانست با بازگو کردن ماجرا سایه خون مینا را خواهد ریخت‌.
- مینا روز تصادف تهران بوده. ولی روز قبل از اون اتفاق دوربین‌های عوارضی تهران به شمال پلاک ماشینش و گرفتن. مثل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مِلی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/7/24
ارسالی‌ها
19
پسندها
55
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
- اون دختره که گفتی باهاش تازه دوست شدی. میری خونه‌شون و گوشی‌ باباشو که بارکد بهش ارسال شده رو پیدا می‌کنی. بارکد و با یه بارکد جعلی جابه‌جا می‌کنی. آدرس دقیق خونه‌ای که مهمونی توش برگذار میشه هم می‌خوام. رفتن به این مهمونی برای اینکه بفهمم مهمونی‌هاشون تو چه سطحیه لازمه.
- چی؟! باباش اصلاً از من خوشش نمیاد. محاله خونه‌ش راهم بده. از اون گذشته خونه عمه‌ام که نمیرم همه‌ی درهاش مثل کاروان‌سرا باز باشه. امنیت خونه‌ی خلافکارها از بانک ملّی بیشتره. اصلاً چطوری به گوشی طرف دسترسی پیدا کنم؟
سایه بی‌توجه به حرف‌های مارال راهش را ادامه می‌دهد. می‌داند این کار برای مارال چندان سخت نیست.
مارال فریاد می‌کشد:
- هوی بیا این‌جا ببینم. اگه معلوم بشه کار من بوده باباش رنده‌ام می‌کنه. تازه دختره دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا