متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دهلیزهای تاریک | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
393
پسندها
2,327
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
  • نویسنده موضوع
  • #21
شهاب دندان روی هم فشرد و دستانش را مشت کرد. هنوز هم به نظر شهاب خطر اصلی آذر بود. لبخند آذین را به گریه تبدیل کرده و یک مهمانی را به هم ریخته بود. زیر لب فحشی داد و به سمت اتاقک نزدیک به در ورودی به راه افتاد مه محل استراحت و انتظار محافظان بود.
یک اتاق کوچک نه متری با میزی در وسط و صندلی هایی در کنار. به جز او نیما و دو محافظ دیگر آنجا بودند. محافظ میانسال با دیدنش قوری قهوه را بالا آورد و گفت:
- قهوه؟
شهاب فقط سر تکان داد. بدون حرف روی صندلی کنار نیما افتاد. سه محافظ در سکوت پرسشگر به او زل زدند. شهاب قهوه را از دست مرد گرفت و سرش را درمانده تکان داد. نیما آهسته پرسید:
- زده تو برجکت؟
شهاب آهی کشید و گفت:
- تهدید کرد اخراجم میکنه.
هر سه محافظ زیر خنده زدند. شهاب گیج به آنها نگاه کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
393
پسندها
2,327
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
  • نویسنده موضوع
  • #22
فصل چهارم

تنها یک روز در سال است که آذر احساس ضعیف بودن می‌کند. روزی که به شدت از درون شکننده است اما به هیچ کس اجازه نمی دهد شکنندگی و ضعفش را ببیند. حتی همسرش، حتی نزدیکترین اعضای خانواده اش. تظاهر به قوی بودن در این روز از هر کار دیگری در زندگی اش سخت تر است و بدبختانه امروز همان روز بود.
سر میز صبحانه نشسته و سعی می کرد حواسش را از صداهایی که در سرش پیچیده بود پرت کند. صبحانه طبق معمول همیشه در سالن غذاخوری چیده شده که پنجره عریض سمت راستش نمای پاییزی باغ را نشان میداد. آسمان ابری و گرفته بود و حال آذر را در این روز به خصوص بدتر می‌کرد.
زیر چشمی نگاهی به همسرش احمد انداخت که سرتیتر روزنامه ها را می‌خواند. آذر دستش را دراز کرد و لیوان شیری را برداشت. همزمان کاتالوگ گالری آناهیتا را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
393
پسندها
2,327
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
  • نویسنده موضوع
  • #23
دلشوره گرفت. هر چیز کوچکی در این روز می‌توانست باعث دلشوره اش شود. سر بلند کرد و جواب داد:
- تا دیشب که خوب بود.
اما از دیشب تا صبح کلی اتفاق می توانست بیفتد. دست برد و گوشی اش را از جیبش بیرون آورد. سریع شماره آرمین را گرفت و روی اسپیکر گذاشت. نفسش را در سینه حبس کرد. صداهای داخل سرش قوی تر و قوی تر میشدند.
بعد از بوق دوم صدای آرمین در سالن غذاخوری پیچید:
- سلام آبجی. صبحت بخیر.
آذر نفسش را با خیال راحت بیرون داد. صداها محو شدند. لبخندی زد و گفت:
- سحرخیز شدی.
صدای شاداب آرمین به گوشش رسید:
- امروز قرار دارم. با یکی از دوستام.
قرار؟ آذر سعی کرد تمرکز کند. امروز سه شنبه بود. حتما با همان دختر چشم و ابرو مشکی قرار داشت. آذر فقط کوتاه گفت:
- مواظب باش.
آرمین شیطنت وار گفت:
- مراقب هم نباشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
393
پسندها
2,327
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
  • نویسنده موضوع
  • #24
از پشت میز بلند شد. کتش را برداشت و در حال پوشیدنش گفت:
- آذین ماشالا کلی خاطر خواه داشت. این هم یکیش. حداقل مثل اون یکی که اقدام به خودکشی کرد و دردسرساز شد، نبود.
با این حرف احمد نمی‌توانست مخالفت کند. حق با او بود. اسم آذین به میان آمده بود. از احمد که عینک مستطیلی اش را به چشم میزد پرسید:
- آذین هفته دیگه جشن تعیین جنسیت داره. میای؟
احمد کیف قهوه ای را به دست گرفت و در حالی که نگاهی به ساعتش می انداخت جواب داد:
- آره. باید با شوهرش در مورد ترخیص بار دبی حرف بزنم.
آذر سر تکان داد. احمد خداحافظی کرد و به راه افتاد‌. بعد از رفتنش سکوتی وهم آور سالن را پر کرد. در کسری از ثانیه سکوت از بین رفت و صدای داد و فریاد در سرش پیچید. چشم بست و چند دقیقه تعلل کرد.
از مواجه شدن با امروز می‌ترسید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
393
پسندها
2,327
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
  • نویسنده موضوع
  • #25
آذر شش ساله زیر میز کار پدرش پنهان شده بود. زیر میز سرش را خم کرده و زانوهایش را بغل گرفته بود. در طی دو روز گذشته فهمیده بود این مکان از تمام سر و صداها دورتر است. با این حال هنوز هم می توانست صدای داد و فریاد پدرش و زجه های مادرش را بشنود. حتی صدای گریه آذین چند ماهه که احتمالا یا گرسنه بود یا نیاز به تعویض داشت به گوش می رسید.
مادرش پدرش را مقصر می دانست و پدرش محافظان را. پسر دوسال و چند ماهه شان دو روز پیش گروگان گرفته شده و امروز بدن خونینش را تحویل پدرش داده بودند. همه همدیگر را مقصر می دانستند اما آذر شش ساله پنهان شده زیر میز می دانست مقصر اصلی خودش است. حس عذاب وجدانی که داشت باعث شده بود گریه نکند و اشک نریزد.
در دفتر کار پدرش بر خلاف انتظار آذر با شدت باز شد و پدرش قدم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
393
پسندها
2,327
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
  • نویسنده موضوع
  • #26
شیشه گلاب را بیرون آورد و مشغول شستشوی قبر شد. عذاب وجدان دوباره بیخ گلویش را گرفت. نمی دانست احسان او را بخشیده یا نه اما آذر هیچ گاه خودش را نمی بخشید. حتی وقتی پرستارشان ناگهانی غیبش زده و معلوم شده بود پرستار در گروگان گیری و دزدیده شدن احسان دست داشته، حتی آن موقع هم خودش را نبخشیده بود.
تنها زمانی خودش را می بخشید که مقصرانش را پیدا و با دستان خودش مجازاتشان می کرد. پدرش سالها پیش دست از جستجوی پرستارشان کشیده بود اما آذر مخفیانه تحقیقات را ادامه داده و هنوز هم به دنبال پرستار خائنشان می گشت.
با صدای مادرش از افکارش بیرون آمد:
-اگه الان زنده بود بیست و نه سالش بود.
مادرش قرآن را پایین گذاشت و مشغول چیدن گل های سفید روی قبر شد. آذر چین و چروک های صورت مادرش را از نظر گذراند. اینکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
393
پسندها
2,327
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
  • نویسنده موضوع
  • #27
آذر حرفی نزد. این حرف های تکراری را بارها شنیده بود. حنانه زن دوم پدرش بود. حنانه و مادرش دوست دوران دبیرستان بودند. وقتی مادرش بعد از مرگ احسان طلاق گرفته و آذر شش ساله و آذین چند ماهه را رها کرده بود، پدرش زن دیگری را به خانه آورده تا از بچه هایش مراقبت کند.
ظاهرا مادرش اصلا به حنانه حسودی نمی کرد. در عوض دلش برای او می سوخت که اشتباه او را تکرار کرده و زن پدرش شده بود.
مادرش دلسوزانه پرسید:
-اسم پسر حنانه چیه؟
-آرمین. بیست سالشه.
مادرش نچ نچی کرد و پرسید:
-قضیه پارسال گروگان گیریش چطور شد؟
-پرونده اش هنوز در جریانه. هنوز کسی رو پیدا نکردند.
پیدا کردن گرونگانگیرهای آرمین از جمله پرونده هایی بود که هنوز در جریان بود. البته به دور از چشم آرمین.
مادرش آخرین شاخه گل را روی اسم احسان گذاشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
393
پسندها
2,327
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
  • نویسنده موضوع
  • #28
مادرش ناراضی سری تکان داد و گفت:
-تو اشتباه من رو تکرار کردی. زن یه قاضی شدی. عین بابات.
آذر اشتباهی نکرده بود. عاقلانه انتخاب کرده بود. هیچ گاه به مادرش نگفته اما تمام تلاش آذر این بود که کاری را که مادرش نتوانست به انجام برساند به نحو احسنت انجام دهد.
مادرش خانواده را در شرایط حساس رها کرده اما آذر تمام تلاشش را کرده بود تا امنیت را به خانواده بیاورد. بدون اینکه چیزی را به مادرش توضیح دهد کوتاه گفت:
-من راضی ام.
-آذین همش دنبال بریزو به پاشه. تو چیکار میکنی؟
آذر مستقیم به او نگاه کرد. او چه کار می کرد؟ تمام تلاشش را می کرد تا مثل مادرش نباشد. اما جرات به زبان آوردن این را نداشت. در عوض دوباره گفت:
-من حالم خوبه.
مادرش بلند شد و طعنه وار گفت:
-معلومه.
آذر هم بلند شد و دنبالش به راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
393
پسندها
2,327
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
  • نویسنده موضوع
  • #29
مادرش با خوشحال خندید. آذر پرسید:
-تا کی تهرانی؟
-آخر هفته برمی گردم شمال.
آذر سر تکان داد و تابلو را به محافظ داد. مادرش او را بغل گرفت. وقتی از آذر جدا شد نگاهی با انزجار دوباره به محافظ ها انداخت و سوار ماشینش شد. آذر برایش دست تکان داد و به او چشم دوخت که ماشین را از پارک خارج می کرد. قبل از دور شدن برای بار آخر برای آذر دست تکان داد.
آذر همان طور که به پراید سفید رنگ چشم دوخته و دور شدنش را تماشا می کرد از محافظ کنارش پرسید:
-کجا میمونه؟
منظور آذر مادرش بود. محافظ که منظورش را به خوبی گرفته بود جواب داد:
-خونه خواهرش. مرادی رو گذاشتم از دور حواسش بهش باشه.
آذر سر تکان داد. همیشه وقتی مادرش تهران می ماند دلشوره می گرفت. اینجا خطرناک تر از شمال بود. آذر پرسید:
-شمال چی؟ چیز مشکوکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
393
پسندها
2,327
امتیازها
12,063
مدال‌ها
9
سن
3
  • نویسنده موضوع
  • #30
فصل پنجم
شهاب داخل دستانش ها کرد و از دور به آرمین چشم دوخت. آرمین روی یکی از صندلی های پارک کنار دختری هم سن و سال خودش نشسته بود. این چهارمین بار بود که شهاب او را با این دختر می دید.
اسم دختر نازنین و همکلاسی دانشگاه آرمین بود. هر چند آرمین از بعد از گروگان گیری مرخصی گرفته و دانشگاه نمی رفت با این حال هر از گاهی دوستان قبلی دانشگاهش را می دید. هر چند به نظر شهاب این دختر بیشتر از یک هم کلاسی ساده به نظر می رسید.
شهاب زیپ کاپشن مشکی اش را بالا کشید به پشتی صندلی تکیه داد و دوباره به آنها چشم دوخت. اینکه آذر از این رابطه خبر داشت یا نه اولین چیزی بود که با دیدنشان به ذهنش می رسید.
خیلی خوب به خاطر داشت که آذر از همان روز اول محافظتش از آذین او را می‌پایید. هر موقع او دور و اطرافشان بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا