- ارسالیها
- 436
- پسندها
- 2,423
- امتیازها
- 12,213
- مدالها
- 9
- سن
- 4
- نویسنده موضوع
- #11
محافظ سر تکان داد. در بیسیم مسیر و زمان رسیدنشان را به عمارت اطلاع داد. خرید را میگذاشت برای یک روز دیگر. تقریبا یک ماه بود این خرید یک ساعته را صد بار عقب انداخته بود. به پشتی صندلی تکیه داد. چشم بست. نیم ساعت وقت داشت تا خودش را در خیال غرق و از گردنبند جدیدش رونمایی کند.
با صدای محافظ چشم باز کرد. حتی متوجه نشده بود که رسیده اند. داخل حیاط عمارت بودند، نزدیک به پله های ورودی. از ماشین پیاده شد. خانه پدری اش مثل همیشه بود. یک عمارت سه طبقه با یک حیاط شنی بزرگ که درختان بلند همه جای آن به چشم میخورد. حضور محافظان سیاهپوش همیشه جز جدایی ناپذیر خانه پدری اش بود.
نگاهی به اطراف حیاط انداخت. درختان اطراف حیاط به زردی می زدند و باغبان مشغول جمع کردن برگه های ریخته شده بود. شاید بعدا نیم...
با صدای محافظ چشم باز کرد. حتی متوجه نشده بود که رسیده اند. داخل حیاط عمارت بودند، نزدیک به پله های ورودی. از ماشین پیاده شد. خانه پدری اش مثل همیشه بود. یک عمارت سه طبقه با یک حیاط شنی بزرگ که درختان بلند همه جای آن به چشم میخورد. حضور محافظان سیاهپوش همیشه جز جدایی ناپذیر خانه پدری اش بود.
نگاهی به اطراف حیاط انداخت. درختان اطراف حیاط به زردی می زدند و باغبان مشغول جمع کردن برگه های ریخته شده بود. شاید بعدا نیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش