متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دهلیزهای تاریک | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,423
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #11
محافظ سر تکان داد. در بیسیم مسیر و زمان‌ رسیدنشان را به عمارت اطلاع داد. خرید را می‌گذاشت برای یک روز دیگر. تقریبا یک ماه بود این خرید یک ساعته را صد بار عقب انداخته بود. به پشتی صندلی تکیه داد. چشم بست. نیم ساعت وقت داشت تا خودش را در خیال غرق و از گردنبند جدیدش رونمایی کند.
با صدای محافظ چشم باز کرد. حتی متوجه نشده بود که رسیده اند. داخل حیاط عمارت بودند، نزدیک به پله های ورودی. از ماشین پیاده شد. خانه پدری اش مثل همیشه بود. یک عمارت سه طبقه با یک حیاط شنی بزرگ که درختان بلند همه جای آن به چشم میخورد. حضور محافظان سیاهپوش همیشه جز جدایی ناپذیر خانه پدری اش بود.
نگاهی به اطراف حیاط انداخت. درختان اطراف حیاط به زردی می زدند و باغبان مشغول جمع کردن برگه های ریخته شده بود. شاید بعدا نیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,423
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #12
لبخند آذر پهن تر شد. حداقل خیالش از آذین و شوهرش راحت بود. سالها وقت صرف کرده بود تا دست فرصت طلبان را از خواهرش دور کند. آذین زیبا بود و خوش قلب و دوست داشتی. کسی نبود که دوستش نداشته باشد. ساده بود و زود اعتماد می‌کرد. آذر باید همه جا ظاهر میشد تا از او محافظت کند اما دست آخر او را دست مرد درستی سپرده بود.
آذین که تازه نطقش باز شده بود به پشتی صندلی تکیه داد تا شکم برآمده اش را نشان دهد و گفت:
- صبح سونو بودم. جنسیتش معلومه. پسره.
جیغ کوچکی کشید و ادامه داد:
- وقتی معین برگرده جشن تعیین جنسیت داریم. بهش نگفتم تا غافلگیر شه. حتما باید بیای. باید یه هدیه دهن پر کن بیاری تا چشم خواهر شوهرم دربیاد.
این بار آذر با صدا خندید. آذین را خوب می‌شناخت. خواهر عزیز ودوست داشتی اش بود. حتی اگر وقتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,423
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #13
آذر متفکر به میز زل زد. منظور پدرش را به خوبی درک می کرد. بحث بین قتل عمد و قتل غیر عمد بود. پدرش ادامه داد:
- تلفن های تهدید آمیز زیادی رو دریافت کردیم. محافظ ها رو دو برابر کردیم.
این مورد علاوه بر پرونده به آرمین هم بر می گشت. آرمین یکی از شاهدان بود که آذر تمام تلاشش را کرده بود او را تا حد ممکن از پرونده و بازجویی دور نگه دارد. هنوز رسما اسمی از او به میان نیامده بود. آذر چشم از میز گرفت و به چهره نگران پدرش چشم دوخت. پدرش ادامه داد:
- کاش آرمین برمی‌گشت همین جا. هنوز یه سال از گروگان گرفتنش نگذشته. هر شب نگرانشم. نباید میذاشتم مستقل زندگی کنه.
علت جدا شدن آرمین و مستقل شدنش، دعوا و درگیری هر روزه آرمین با پدرش بود که بعد از گروگانگیری شدت یافته بود. به خصوص با وضعیت آرمین بعد از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,423
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #14
پدرش نفسش را بیرون داد، به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:
- اون محافظ خوبیه. الان هم موقعیت بحرانی. من کسی رو میخوام که از آرمین محافظت کنه.
این توضیح نشان می داد پدرش تصمیمش را گرفته و قرار نیست صحبت های آذر تصمیمش را عوض کند. با این حال آذر نیاز داشت سوالاتش را بپرسد و جوابی را که لازم داشت دریافت کند:
- فکر می کنی محافظت کنه؟ استخدام دوباره اش کار درستی نیست.
پدرش دستش را به نشان اطمینان دادن در هوا تکان داد و گفت:
- سابقه بعد از اخراجش رو درآوردم. از بعد از اخراجش دست از پا خطا نکرده. من همون موقع هم مخالف اخراجش بودم.
آذر آن روزها رو خوب به خاطر می آورد. داخل همین اتاق یک جلسه با پدرش سر این قضیه بحث کرده بود. با یادآوری آن روزها گفت:
- می دونم. اما ...
پدرش حرفش را قطع کرد و برای خاتمه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,423
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #15
فصل سوم
شهاب کنار داوودی مرد میانسال اخمو ایستاد و به آپارتمان رو به رویش نگاه کرد. آپارتمان یک‌ طبقه کوچک و جمع و جور. یک پاگرد ورودی شش متری موزاییک شده داشت با نرده هایی مشکی رنگ در اطرافش.
داوودی توضیح داد:
- روزها گاهی میره خرید، گاهی میره پارک اطراف گاهی هم سینما. وقتی به خونه برمیگرده اول همه جای خونه محض احتیاط باید چک بشه و بعد که مطمئن شدی همه جا امنه اجازه میدی بره داخل. شب ها هم گشت شب داریم.
شهاب در دلش گفت «مگه رئیس جمهوره» و رو به داوودی پرسید:
- چرا این همه محافظت لازمه؟
- یکی دو هفته اس وضعیت اینجوری شده. به خاطر تلفن های تهدید آمیزه. حتما شنیدی که پسر شهردار پسر نماینده مجلس رو کشته.
شهاب سری تکان داد. اخبارش همه جای فضای مجازی پخش بود. همه جور حدس و گمانی زده میشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,423
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #16
شهاب در عقب ماشین را برای آرمین باز کرد و همراه داوودی سوار ماشین شد. آرمین ساکت و آرام بود. به نظر می‌رسید نسبت به خواهرانش قابل کنترل تر است‌. مطمئن بود با او به مشکل بر نمی‌خورد.
مقصدشان شهر کتاب بود. محیطی ساکت و آرام. تمام مدت از دور آرمین را تماشا می‌کرد. آرمین بی خبر از دور و اطرافش در کتاب ها غرق میشد. چند صفحه ای از آن ها را میخواند و گهگاهی لبخند میزد.
نزدیک به ظهر با بیش از ده کتاب از آنجا خارج شدند. برای ناهار آرمین رستورانی ساکت و خلوت را امتحان کرد و بعد از آن پارکی خلوت تر برای قدم زدن.
در پایان روز شهاب متوجه شد که حساسیت آرمین به صدا باعث شده بود ساکت ترین و خلوت ترین مکان ها را انتخاب کند و نتیجه گرفت وظیفه اش بیشتر شامل محافظت از آرمین در برابر هر گونه سر و صدایی میشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,423
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #17
با صدای داوودی از افکارش بیرون آمد:
- هر شب آذر خانم تماس میگیره تا گزارش بهش بدم.
مخاطبش شهاب بود. مکالمه اش را قطع کرده بود. اما شهاب به این فکر می‌کرد که بالاخره اسم آذر را شنیده بود. حتما آذر از استخدام دوباره اش خبر داشت. عجیب بود این بار دخالتی نکرده و از استخدامش جلوگیری نکرده است.
داوودی ادامه داد:
- یه دور محله رو‌ میگردیم. وقتی شیفتت تموم شد برگرد تو خونه. یکی از اتاق های داخل خونه برای محافظه.
شهاب سر تکان داد. محافظت بیست و چهار ساعته بود تا تکلیف پرونده مشخص شود. آهی کشید و به کوچه تاریک خالی چشم دوخت. حتما همه جا تعداد محافظ ها زیاد شده بود.
فکرش فقط سمت آذین رفت. می‌دانست آذین اهل تفریح و خوش گذرانی است و هیچ گاه به امنیت و خطر اهمیتی نمی‌دهد. شهاب همیشه چهار چشمی او را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,423
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #18
همان لحظه در ویلا باز شد و دختری هم سن و سال آذین بیرون پرید. چهره آذین بلافاصله عوض شد، جیغ کشید و با خوشحالی به بغل دختر پرید. شهاب نتوانست خودش را کنترل کند. لبخندی عریض به لبش آمد. ظاهرا مدت زمانی ناراحتی آذین کمتر از دو دقیقه بود.
با دیدن نگاه خیره آذر، لبخندش جمع شد و جدی ایستاد. آذین دختر را به آذر معرفی کرد:
- پانته آ. هم کلاسی دانشگاه. آذر، خواهرم.
پانته آ جلوی آمد. با لبخند سلام و احوال پرسی کرد و به سمت آذر دست دراز کرد. آذر سر تا پای دختر را از نظر گذراند و همان طور که دست به سینه ایستاده بود، سلام خشک و خالی کرد. حتی دست نداد. لبخند از روی لب‌های پانته آ محو شد.
آذین بدون توجه به واکنش آذر به شهاب اشاره کرد و گفت:
- این هم آقا شهاب، محافظ جدیدم.
پانته آ به زحمت سعی کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,423
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #19
تنها چند دقیقه بعد، حدس شهاب تایید شد. وقتی آذر کنار دختری ایستاد و بعد از رد و بدل چند کلمه، به زور گوشی را از دست دختر بیرون کشید. صدای بحث بلند شد. دختر حسابی عصبانی بود. دستانش را مشت کرده بود و جلوی صورت آذر فریاد میزد. آذر بدون اینکه قدم به عقب بردارد بی حرکت جلوی دختر ایستاده بود.
شهاب سریع به آن سمت دوید. دختر شروع به جیغ و داد کرد و سعی کرد گوشی را از دست آذر بگیرد. آذر گوشی را روی زمین انداخت و با پا آن را خرد کرد و بی حرکت به دختر زل زد. تنها دو ثانیه سکوت شد. وقتی دختر متوجه شد چه اتفاقی افتاده، خیلی سریع همه چیز به هم ریخت.
چیزی بعدی که شهاب به یاد آورد، عقب کشیدن آذر بود. سیلی دختر به جای آذر، روی صورت شهاب نشست. جیغ دختر بلند شد و سعی کرد شهاب را پس بزند. شهاب سعی کرد آذر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
2,423
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #20
وقتی ماشین از دیدرس پانته آ دور شد، بغض آذین ترکید و شروع به گریه کرد اما حرفی نزد. آذر بدون توجه به او به بیرون زل زد. شهاب از آینه به چهره گریان آذین نگاه کرد. صورت خندان آذین فقط وقتی ظاهر میشد که آذر آن دور و اطراف نبود. به نظر شهاب واکنش آذر زیادی بود. اصلا نمی فهمید چرا آذر با پانته آ و آن دختر بد رفتاری کرد.
در تمام طول مسیر کلمه ای بین هیچ کس رد و بدل نشد. به محض اینکه ماشین داخل حیاط پارک شد، آذین بینی بالا کشید و رو به آذر داد زد:
- کارت همیشه اینه! که خوشی من رو خراب کنی. فکر کردی من دیگه روم میشه جلوی اینا ظاهر بشم؟ اینا هم کلاسی های منند! می‌فهمی؟!
آذر که هم چنان به بیرون زل زده بود جواب نداد. از کارش پشیمان به نظر نمی رسید و از آن بدتر هیچ نیازی نمیدید به بقیه توضیحی دهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا