نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Nargess86
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 679
  • کاربران تگ شده هیچ

Nargess86

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
49
پسندها
314
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #31
چند بار پلک زدم. یکهو نمی‌دانم چه شد که چشم‌هایم تار دید... .
وای! عینکم را فراموش کرده بودم:
- جلو نیا! خواهش می‌کنم.
با تعجب نگاهم کرد:
- من کارت ندارم.
بی‌اهمیت از حرفش مجدد کلمه‌ام را می‌گفتم:
- خواهش می‌کنم. جلو نیا!
او را تار می‌دیدم:
- عینکم نیست. جلو نیا!
خواستم بی‌افتم که مرا گرفت و از جیبش عینکم را خارج کرد:
- آیلار منو بگیر. باشه؟
عینک را به چشمانم زد:
- حالا می‌تونی منو نگاه کنی؟
چندبار پلک زدم تا چشمانم خوب دیدش عالی شد. سرم را به تایید تکان دادم. از کنار آرنجم گرفت و سعی کرد مرا بلند کند.
- خوبی؟
سرم را به بالا و پایین تکان دادم. در قفل شده را با کلید باز کرد و کمکم کرد تا از اتاق خارج شوم. تا آن موقع که ما داشتیم داخل اتاق دعوا می‌کردیم، سفره را پهن کرده بودند و داشتند شام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Nargess86

Nargess86

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
49
پسندها
314
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #32
(محمد)
چشمانش را که باز کرد، همه برایش دست و سوت کشیدند. چرا همه این دختر را دوست داشتند؟دلیلش چه بود که آنقدر خواستنی بود، گیتار را خوب زده بود. این دختر استعداد بی نقصی داشت در گیتار زدن. سر سفره کنارش نشستم.مادرش یک بشقاب برای من و آیلار کشید.یک بشقاب؟ من جداگانه می‌خواستم. دلم نیامد که بگویم جداگانه وگرنه آبرویم می‌رفت.
***
- قربان ردش رو زدیم. سراسیمه خودم را رساندم به مانیتور.
- چی شده نیما؟
تندتند شروع به صحبت می‌کند.
- قربان موتور حامد ذاهدی رو زدیم.
با خوشحالی نگاهش کردم.
- جدی میگی؟
با انگشت شصت‌اش علامت لایک را جلوی قیافه‌ام گرفت و با مسخرگی گفت:
- یِس‌یِس قربان.
حالا اینجا بود که خنده‌ام گرفته بود. روی صندلی خودش را ولو می‌کند و دستش را روی کیبوردهای کامپیوتر دراز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Nargess86

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا