متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Nargess128
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 63
  • بازدیدها 1,804
  • کاربران تگ شده هیچ

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
429
پسندها
968
امتیازها
5,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #31
چند بار پلک زدم. یک‌هو نمی‌دانم چه شد که چشم‌هایم تار دید... .
وای! عینکم را فراموش کرده بودم:
- جلو نیا! خواهش می‌کنم.
با تعجب نگاهم کرد:
- من کارت ندارم.
بی‌اهمیت از حرفش مجدد کلمه‌ام را می‌گفتم:
- خواهش می‌کنم. جلو نیا!
او را تار می‌دیدم:
- عینکم نیست. جلو نیا!
خواستم بی‌افتم که مرا گرفت و از جیبش عینکم را خارج کرد:
- آیلار منو بگیر. باشه؟
عینک را به چشمانم زد:
- حالا می‌تونی منو نگاه کنی؟
چندبار پلک زدم تا چشمانم خوب دیدش عالی شد. سرم را به تایید تکان دادم. از کنار آرنجم گرفت و سعی کرد مرا بلند کند.
- خوبی؟
سرم را به بالا و پایین تکان دادم. در قفل شده را با کلید باز کرد و کمکم کرد تا از اتاق خارج شوم. تا آن موقع که ما داشتیم داخل اتاق دعوا می‌کردیم، سفره را پهن کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
429
پسندها
968
امتیازها
5,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #32
(محمد)
چشمانش را که باز کرد، همه برایش دست و سوت کشیدند. چرا همه این دختر را دوست داشتند؟دلیلش چه بود که آنقدر خواستنی بود، گیتار را خوب زده بود. این دختر استعداد بی نقصی داشت در گیتار زدن. سر سفره کنارش نشستم.مادرش یک بشقاب برای من و آیلار کشید.یک بشقاب؟ من جداگانه می‌خواستم. دلم نیامد که بگویم جداگانه وگرنه آبرویم می‌رفت.
***
- قربان ردش رو زدیم. سراسیمه خودم را رساندم به مانیتور.
- چی شده نیما؟
تندتند شروع به صحبت می‌کند.
- قربان موتور حامد ذاهدی رو زدیم.
با خوشحالی نگاهش کردم.
- جدی میگی؟
با انگشت شصت‌اش علامت لایک را جلوی قیافه‌ام گرفت و با مسخرگی گفت:
- یِس‌یِس قربان.
حالا اینجا بود که خنده‌ام گرفته بود. روی صندلی خودش را ولو می‌کند و دستش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
429
پسندها
968
امتیازها
5,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #33
باز هم تعجب کردم. نمی‌دانستم این عشق بعد از ازدواج چه بود که سهیل آن گونه درباره‌اش برایم سخن می‌گفت.
بلند می‌شوم تا به خواهم بروم که:
- قبل از اینکه تو از در این خونه بزنی بیرون به حرفم گوش کن. این کلمه، دوستت دارم واسه گفتنش یه روزی سخته و نمی‌تونی جلوش فاش کنی.
از حرفش شوکه شدم... من یک روز عاشق آن دختر احمق بشوم؟
نه امکان ندارد.. من هیچوقت عاشق نمی‌شوم آن هم دختری مانند آیلار.
برمی‌گردم به سمتش و با علامت ابروهای بالا رفته‌ام می‌گویم:
- چیزی که ازش متنفرم عشقه عشق می‌فهمی؟ هیچوقت من عاشق دختری مثل آیلار نمیشم سهیل! اینو تو گوشت فرو کن. اون دختر یک همسر اجبار برای منه.

قبل از آن‌که حرف بزند از در خانه عمارت خارج می‌شوم و سوار لکسوس آبی رنگ‌ام می‌شوم.
***
(آیلار)...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
429
پسندها
968
امتیازها
5,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #34
دستانش گرم بود.
تپش‌های قلبم تندتند می‌زد... .
رقص‌شان تازگی‌ها شروع شده بود.
سعی کردم بیخیال باشم؛ اما لرزش‌های دستانم نمی‌گذاشت و هی بر من استرس به پا می‌کرد.
پنبه را برداشتم و روی سطح عمیق زخمش گذاشتم.
باند را برداشتم و روی زخمش پیچاندم.
چشمانم را عمیق بستم تا بلکه دستانم به دستانش برنخورد.
صدای کوبش قلبم را می‌شنیدم.
نگاهش را بر روی خود حس می‌کردم.
اخمی کردم.
سهیل و عطیه نشسته بودند و با لبخند ما را نظاره می‌کردند.
دلشان می‌خواست ما با همدیگر خوب باشیم و خوب زندگی کنیم... .
اما...
نفس عمیقی از درد و غم کشاندم.
محمد سکوت بین من و خودش را بعد از سال ها شکاند:
- آیلار؟
- هوم؟
سرم را بالا گرفتم و منتظر ماندم تا کارش را بگوید.
- من با تیمسار صحبت کردم که باهامون همکاری کنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
429
پسندها
968
امتیازها
5,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #35
سرم را پایین انداختم و به برنج‌ها سرک کشیدم.
وقتی مطمئن شدم عطیه دیگر حرف از محمد نمی‌زند، از آشپزخانه خارج شدم و سفره را پهن کردم.
سالادهایی که با خیار و گورجه درست‌شان کردم را هم روی سفره با وسواسی خاص چیندم.
محمد بلند شد و به طرف آشپزخانه حرکت کرد؛ کمی بعد که آمد فهمیدم که دستش بشقاب‌های برنج کشیده شده‌ای بود که آورده بودِشان.
همه سر سفره نشستیم تا آن‌‌که عطیه پرسید:
- آقا محمد؟ مینا و سیمین‌بانو کجاست؟
محمد در حالی که از بشقاب من و خودش، قاشقش را پُر می‌کرد تا آن را به دهانش بگذارد، گفت:
- مینا رفته شمال و سیمین‌بانو هم رفته خونه آتنا خانم تا بهش آشپزی یاد بده.
عطیه سری به فهماندن تکان داد و به خوردنش ادامه داد.
قاشقم را به دهانم نزدیک کردم و گفتم:
- محمد؟
رویش را به طرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
429
پسندها
968
امتیازها
5,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #36
(فصل دوم)
(جَنَم و جنون)

روزی که به اداره رسیدم، محمد دستم را رها کرد و با نگرانی گفت:
- مطمئنی می‌خوای همکاری کنی آیلار؟
با لبخند از فکری که قرار است قاتل پدربزرگم را پیدا نمایم‌، زدم:
- آره.
سرش را به تایید تکان داد؛ اما باز هم نگران بود که به منجلاب تاریکی فرو نروم... .
باز هم به دنبالش راه افتادم. همه برایش احترام می‌گذاشتند و او هم سرش را به عنوان آزاد تکان می‌داد.
به اتاقی رسیدیم که پر از وسیله‌های سیم دار و مانیتور و دستگاهی پر از کیبورد داشت... .
پسری هم‌سن محمد بلند می‌شود و احترامی برایش می‌گذارد.
محمد می‌گوید:
- بشین دلقک جان... آوردمش تا دوربین هارو هک کنه... .
محمد اشاره به صندلی خالی کنار آن پسر می‌کند.
- اون‌جا بشین آیلار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
429
پسندها
968
امتیازها
5,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #37
(حال)
صندلی را به طرف من چرخاند و با ابروهایش بالا رفته‌اش گفت:
- واقعاً فکر کرده بودی صدامو تغییر داده بودم برای این‌که شناخته نشم؟
پوزخندی زد:
- من برای این‌که حالی به پلیس‌های کارکشته اداره بدم و شما به من جلب‌توجه بکنید ،این‌کار رو کردم.
سرش را به طرف محمد معطوف کرد:
- تو و آیلار خیلی زرنگ‌تر از من بودید جناب سرهنگ.
محمد با حرص خیره نگاهش می‌کرد:
- تو... چطور تونستی به ما خ**یا*نت کنی؟
انگشت اشاره‌اش را جلوی محمد چندبار تکان داد و نچ‌نچی هم کرد:
- جناب سرهنگ خیلی عجله نکن؛ شما باید کمی قبل‌تر به گذشته برید تا بفهمید چه چیزی از شما می‌خواستم.
چندبار پلک زدم تا به یاد آورم چه چیزی در گذشته جا گذاشته‌ام که این می‌خواسته. او به غیر از سند چیز دیگری از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
429
پسندها
968
امتیازها
5,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #38
موهایم را که باز بود را دو عددی بافتم و به طرف آشپزخانه حرکت کردم.
مادر و آیهان در حال صبحانه خوردن بودند.
مادرم نگاهی بر چهره‌ام کرد و گفت:
- کو آقا محمد؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- الان میاد، رفته دست‌شویی.
نانی که داخل جا نانی بود را برداشتم و داخل دهانم فرو دادم.
- راستی مامان؛ میگم این آیهان رو نمی‌خوای داماد کنی؟ ماشاءاللّه ۳۰سالشه.
آیهان چشم غره‌ای برایم رفت که بلند زدم زیر خنده.
- قیافه‌شو!
با آمدن محمد به خنده برایش گفتم:
- داداشم محمد. داداشم.... .
بعد به خنده‌ام ادامه دادم.
همان‌طور که می‌خندیدم، یک تکه نان داخل گلویم گیر کرد که شروع به سرفه کردن شدم.
به طرف شیرآب رفتم و لیوان را زیر شیرآب قرار دادم.
آب را که خوردم، به سه نفری که با دهان باز نگاهم می‌کردند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
429
پسندها
968
امتیازها
5,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #39
داد زد:
- دِ گفتم بشین!
با لجوجانه مانند خودش فریاد زدم:
- نمی‌خوام. ولم کن!
دستم را از دستش خلاص کردم و شروع به جمع کردن میز ناهارخوری شدم.
در تمام این مدتی که میز را جمع می‌کردم، چنان با اخم نگاهم می‌کرد که انگار غذایش را از او گرفته‌ام.
با همان اخم می‌گوید:
- الان چرا از من فرار می‌کنی؟
پشتم به او بود. برگشتم و مانند خودش اخم کردم:
- چون ازت متنفرم!
پیشانی‌اش بیشتر چین خورد:
- پس چرا باهام ازدواج کردی؟
بغض کردم. می‌خواستم بگویم برای پدربزرگم. برای پیدا کردن قاتل پدربزرگم. چون من به آن مدیون هستم.
سرم را پایین انداختم تا او نبیند که بغض کرده‌ام.
- برای اینکه... برای اینکه ازت متنفر بودم.
بعد پشتم را به طرف میز کردم.
صدای پوزخندش را شنیدم:
- من باور نمی‌کنم که به خاطر من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] Armita.sh

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
429
پسندها
968
امتیازها
5,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #40
از کمد یک لباس سوییشرت سفید و همراهش یک مانتوی بلند سیاه کاربنی برداشتم و بر تنم کردم. شالی با آبی سرمه‌ای با خط‌های سفید برداشتم و بر سرم نهادم. کیفم را برداشتم و بر شانه‌ام راست و ریست کردم. نگاهی به خودم در آینه کردم. آرایش نداشتم که خدارا شکر، خدادادی زیبا بودم و لازمی به آرایش کردن نداشت.
به پایین رفتم و دیدم که محمد هم مانند من تیپ زده بود و با همدیگر سِت کرده بودیم.با چشمان گشاد گفتم:
- تو کجا؟ مگه نگفتم ظرف هارو بشوری و خونه رو جارو بزنی؟
با لبخند مغرورانه گفت:
- خب... راستش من همه کارایی که گفتی رو انجام دادم.
باز هم چشمانم گشاد شد و نگاهم کشیده شد به خانه‌ای که بی‌وقفه تمیز و برق می‌زد. با لبخند قبلی‌اش نگاهم کرد:
- خوردی؟ نوش جونت.
به اویی که با مسخره‌گی نگاهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا