متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Nargess128
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 63
  • بازدیدها 1,803
  • کاربران تگ شده هیچ

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
429
پسندها
968
امتیازها
5,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
چشمانم را که باز کردم مادرم را کنار تختم دیدم. حوصله حرف را با او نداشتم بزنم.
نه آن که تلافی نمایم، نه! با او قهر بودم. برای آن که نه زنگی برایم زد نه تبریکی برای تولدم بگوید.
صدایش را شنیدم که پشیمان شده بود:
- دخترم؟ من پشیمونم. سردردت دوباره شروع شده بود و من نباید تو رو عصبی می‌کردم. خب من اون موقع نگرانت شده بودم. هر مادری واسه بچه‌ش می‌میره. دیروز هم که تولدت بود و من یادم نبود؛ اما آیهان یادش بود. اونم موقعی که بهش پیام دادی یادش اومد. کلی خودشو لعنت فرستاد.
از حرفش بغض کردم. یعنی...او فراموش کرده بود؟ هردو؟ من به مادرم بد کرده بودم.
یهو بلند می‌شوم و خودم را در آغوشش پرتاب می‌نمایم. بغضم می‌شکند:
- مامان! دلم برات تنگ شده بود.
شوکه شده بود. یهویی او را بغل کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
429
پسندها
968
امتیازها
5,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
از عصبانیت نفس‌عمیقی کشیدم:
- اما من جوابم نه‌ست!
با خونسردی گفت:
- من دیگه اونو تعیین نمی‌کنم.
بلند می‌شود و از اتاق خارج می‌شود. پلک می‌زنم و نگاهم را از جایی که آیهان نشسته بود می‌گیرم.
- چرا دنیا باهام اینکارها رو می‌کنه خداجون؟
***
به مادر می‌گویم:
- من جوابم منفیه مامان همین که گفتم... .
رویم را از آن می‌گیرم و به دیوار خیره می‌شوم..مرا به سمت خودش می‌کشاند و در حالی که به چشمانم خیره بود،می‌گوید:
- دخترم؟
می‌خواست مرا با این دختر گفتن‌هایش خَرَم کند؟ یا مرا درک کند؟
با بغض نگاهش کردم:
- چرا منو درک نمی‌کنین؟ چرا؟؟...اون پیرزن منو تحقیر کرد. روز تولدم کیکی که درست کرده بودم رو پرت کرد تو دیوار... .
صدای فریادم کل بیمارستان را فرا گرفته بود.
- بشم عروسش؟ نه من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
429
پسندها
968
امتیازها
5,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
چندبار نفس‌نفس می‌زدم تا بغض هایم نشکند.
خدا چرا همراهم نیستی نمی‌بینی که من این‌جا تنهایم.
- الان دارید منو اجبار به ازدواج با پسرتون می‌کنید؟
با تعجب نگاهم می‌کند. خب چه گفتم؟ از حرف‌هایش معلوم نبود؟
- من دارم تو رو از پسرم خواستگاری می‌کنم آیلار... .
وسط حرف‌هایش می‌گویم:
- و من هم جوابم منفیه!
پوزخندی زد:
- باشه؛ اما دیگه مامانت شاید اجازه نده قاتل پدربزرگتو پیدا کنی... .
با حیرت خیره نگاهش می‌کنم:
- چی؟
سرش را به طرف نامشخصی معطوف کرد:
- آدم حرفشو یک‌بار توضیح میده... .
بلند می‌شود. نه نباید این اتفاق بیفتد. من باید پیدایش کنم. چشم‌هایم را محکم بستم. خدایا راه‌حلی جلوی پاهایم قرار ده.
چشم‌هایم را که باز کردم. دیدم سیمین‌بانو رفته است.
***
گیتارم را از اتاق خواهرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
429
پسندها
968
امتیازها
5,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
نفس عمیق دختر روبه‌رویم را حس می‌کردم.
بی‌اهمیت به ادامه سوالاتم ادامه می‌دهم:
- الان ایشون کجاست؟
چرا حس می‌کردم دارند چیزی را از من مخفی می‌کنند در حالی که فکر می‌کنند من خر هستم و چیزی نمی‌دانم؟
دوباره سوالم را مجدد تکرار نمودم:
- الان ایشون کجاست خانم معروف؟
چندبار پلک زد تا به خودش مسلط شود:
- راستش جناب سرهنگ ایشون با زن و بچه‌هاش رفته آمریکا تا یک ماه هم نمیان.
چی؟ رفته است آمریکا؟ پس... من مسخره این‌ها شده‌ام؟ یا شاید دارند دروغ می‌گوید؟
نمی‌دانم... .
نفس‌ عمیق و عصبی‌ام را بیرون فرستادم و از سر جایم برخواستم:
- با اجازه‌تون من دیگه برم.
آن‌ها هم بلند می‌شوند تا همراهی‌ام کنند.
از خانه‌شان بیرون می‌آیم و سوار ماشین لکسوسم می‌شوم.
***
وارد خانه عمارت که می‌شوم مادرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
429
پسندها
968
امتیازها
5,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
(آیلار)
نگاهی به خودم در آینه انداختم. جلوی آینه آشپزخانه ایستاده بودم و منتظر بودم تا مادرم صدایم بزند تا برای خواستگارهای مزاحم چای ببرم.
بغض کردم. من داشتم به خاطر پدربزرگم تن به این ازدواج کوفتی می‌دادم. خدایا داری با من چه‌کار می‌کنی؟
یا رب نظری بر من سرگردان کن
لطفی به من دل شده حیران کن
با من مکن آنچه من سزای آنم
آنچه از کرم و لطف تو زیبد آن کن
(ابوسعید ابوالخیر)
با صدای مادرم به خود آمدم. چادرم را درست کردم و سینی چای را برداشتم و با سر پایین ‌رفته چای را مقابل سیمین‌بانو قرار دادم.
نگاهم کرد و لبخندی از تشکر زد. بعدی مینا بود که او هم لبخندی زد و زیر لب تشکر کرد.
و اما رسیدم به خودش... اخم ترسناکی بر ابروهایش چین خورده بود. چای را برداشت و چیزی نگفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
429
پسندها
968
امتیازها
5,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
با رفتنش محمد هم رفت. من ماندم و این خانه. مینا هم نبود که کمی با او سرگرم باشم.
یهو یک فکری در مغزم پارازیت انداخت.
عطیه! باید به عطیه زنگ بزنم بیاید این‌جا تا برایش گیتار زدن یاد بدهم.
گوشی‌ام را از میز ناهارخوری برداشتم و برایش زنگ زدم. به سه بوق برداشت:
- الو سلام خواهری... .
با لبخند واقعی جوابش را می‌دهم:
- سلام عشق آبجی؟
- بی‌شعور... یه وقت زنگ نزنی ها!
صدایش را آرام کرد و آهسته گفت:
- آقا محمد چطوره همسر خوشتیپ‌تون.
در دلم چیزی به پژواک در آمد. همسر خوشتیپ من. پوزخندی در دلم زدم. خوشتیپ که هست؛ اما من او را به عنوان همسر قبول نداشتم.
- رفته اداره... .
بحث را عوض کردم:
- راستی زنگ زدم بیای این‌جا تا برات گیتار زدن رو یاد بدم.
از خوش‌حالی جیغ فراوانی کشید که گوشی‌ام را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
429
پسندها
968
امتیازها
5,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
مرا از خود جدا کرد و سرم را میان دستانش گرفت:
- منو ببین آیلار... هیچ عشقی مثل عشق بعد از ازدواج وجود نداره... باور کن! دختر و پسر مانند آتش و پنبه‌ن.
دقیق به چشمانم خیره شد:
- فقط بسپرش به زمان. باشه؟ کار حکمت خدا هیچی دریغ نیست آیلار... زمان همه‌چی رو درست می‌کنه... .
با انگشت شستش اشک‌هایم را پاک کرد:
- تو دختر قوی هستی آیلار... .
سرم را از دستانش خارج کرد و دوباره در آغوشم کشید:
- فقط باید صبر کنی همین!
نفس عمیقی کشیدم و چانه‌ام را به شانه‌اش چسباندم. دیگر گریه نمی‌کردم.
- خب خانم خانما باید بهم یاد بدی.
از او جدا شدم و گیتار را به او دادم:
- اینو بگیر الان میام.
به طرف آشپزخانه رفتم و از یخچال شیرموزی که روز تولدم مانده بود را آوردم. لیوان هم برداشتم و به‌طرف عطیه رفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
429
پسندها
968
امتیازها
5,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
داخل حیاط پارک کرده بود. سوارش شدم و به آقا مصطفی باغبان عمارت گفتم که در عمارت را باز نماید. ماشین را به حرکت در آوردم و با اشاره‌های آقا مصطفی عقب می‌آمدم.
بالاخره ماشین را بیرون آوردم و چندین بار بوق زدم تا محمد از خانه بیرون بیاید. آمد بیرون و سوار ماشینش شد:
- حرکت کن!
با لبانی جمع و آویزان شده نگاهش می‌کنم و می‌گویم:
- داری با کلفتت حرف می‌زنی؟
او رویش را به طرفم معطوف کرد:
- ببین آیلار! اینطوری صحبت نکن ها!
با غم نگاهش کردم؛ اما او نمی‌توانست چهره غمم را ببیند؛ برای آن‌ که داخل ماشین در تاریکی فرو رفته بود.
با شیطنت می‌گویم:
- وَ اگه این‌طوری صحبت بکنم حکمم چیه؟
چشمانش را بست:
- برو آیلار. برو!
دوباره با شیطنت گفتم:
- بگو دیگه.
نفس عمیقی کشید:
- دیگه داری دیوونه‌م...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
429
پسندها
968
امتیازها
5,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #29
آرنجم را به لبه پنجره ماشین می‌گذارم و با غم شروع به کندن پوست لب‌هایم می‌شوم. چرا دارد سرنوشتم یک جور دیگر تغییر می‌کند؟ هر لحظه رنج و غم... .
محمد ماشین را دور زد و پیچید داخل کوچه تنگ و استارت را زد:
- پیاده شو.
بدون حرف از ماشین پیاده می‌شوم و می‌خواهم جلوتر از او بروم که می‌گوید:
- یه لحظه صبر کن!
ایستادم. در ماشین را بست و آن را قفل کرد.
به‌طرفم آمد و دست راستش را بین دست‌های چپم قفل کرد:
- بریم.
با تعجب نگاهش کردم. کلافه چشمانش را بست و نفسش را بلند بیرون فرستاد:
- این‌طوری نگام نکن. مجبورم تا آخر عمرم تحملت کنم آیلار.
پوزخندی زدم و خواستم دستم را محکم از دستش خلاص نمایم؛ اما او محکم‌تر گرفته بود.
با عصبانیت نگاهش کردم:
- ولم کن! دست به من نزن.
او هم با عصبانیت نگاهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
429
پسندها
968
امتیازها
5,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #30
عمه سارا بود.عمو فرهاد و فرزاد همزمان با تشر گفتند:
- سارا!
عمه با لبانی جمع شده و بغض‌آلود گفت:
- چقدر عوض شدی چشم مشکی عمه.
لبخند مهربان و گرم برایش زدم:
- همه یه روز عوض میشن عمه؛ اون موقع که همکلاسی همدیگه تو مدرسه بودیم عوض نمی‌شدیم الان که از اون گذشته‌ها گذشته عمه سارا.
عمه انگار که یادی از گذشته ها یادش آمده باشد افسوس وارانه گفت:
- هی! چه خاطراتی!
دستم را گرفت و قبل از آن‌که وارد خانه شویم به محمد سلامی داد و محکم دستم را کشید و وارد خانه شدیم. بلند گفتم:
- هوی! دستمو کندی بیشعور.
محمد هم پشت سرمان آمد و روی مبلی نشست. دست عمه را از خود دور کردم و به طرف محمد حرکت کردم و کنارش نشستم. خودش را نزدیک ام کرد و در گوش‌هایم پِچ زد:
- موهاتو بده داخل دختر جون. سرم را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] Armita.sh

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا