- ارسالیها
- 33
- پسندها
- 204
- امتیازها
- 990
- مدالها
- 2
- نویسنده موضوع
- #21
چشمانم را که باز کردم مادرم را کنار تختام دیدم.
حوصله حرف را با او نداشتم بزنم.
نه آن که تلافی نمایم نه!با او قهر بودم،برای آنکه نه زنگی برایم زد نه تبریکی برای تولدم بگوید.
صدایش را شنیدم که پشیمان شده بود:
- دخترم؟من پشیمونم.سردردت دوباره شروع شده بود و من نباید تو رو عصبی میکردم.خب من اون موقع نگرانت شده بودم،هر مادری واسه بچهاش میمیره.دیروز هم که تولدت بود و من یادم نبود؛ اما آیهان یادش بود.اونم موقعی که بهش پیام دادی یادش اومد.کلی خودشو لعنت فرستاد.
از حرفش بغض کردم.یعنی...او فراموش کرده بود؟
هردو؟ من به مادرم بد کرده بودم.
یهو بلند میشوم و خودم را در آغوشش پرتاب مینمایم.
بغضم میشکند:
- مامان!دلم برات تنگ شده بود.
شوکه شده بود.یهویی او را بغل کرده بودم.
- تو...تو بیدار...
حوصله حرف را با او نداشتم بزنم.
نه آن که تلافی نمایم نه!با او قهر بودم،برای آنکه نه زنگی برایم زد نه تبریکی برای تولدم بگوید.
صدایش را شنیدم که پشیمان شده بود:
- دخترم؟من پشیمونم.سردردت دوباره شروع شده بود و من نباید تو رو عصبی میکردم.خب من اون موقع نگرانت شده بودم،هر مادری واسه بچهاش میمیره.دیروز هم که تولدت بود و من یادم نبود؛ اما آیهان یادش بود.اونم موقعی که بهش پیام دادی یادش اومد.کلی خودشو لعنت فرستاد.
از حرفش بغض کردم.یعنی...او فراموش کرده بود؟
هردو؟ من به مادرم بد کرده بودم.
یهو بلند میشوم و خودم را در آغوشش پرتاب مینمایم.
بغضم میشکند:
- مامان!دلم برات تنگ شده بود.
شوکه شده بود.یهویی او را بغل کرده بودم.
- تو...تو بیدار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش