نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Nargess86
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 480
  • کاربران تگ شده هیچ

Nargess86

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
33
پسندها
204
امتیازها
990
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #21
چشمانم را که باز کردم مادرم را کنار تخت‌ام دیدم.
حوصله حرف را با او نداشتم بزنم.
نه آن که تلافی نمایم نه!با او قهر بودم،برای آن‌که نه زنگی برایم زد نه تبریکی برای تولدم بگوید.
صدایش را شنیدم که پشیمان شده بود:
- دخترم؟من پشیمونم.سردردت دوباره شروع شده بود و من نباید تو رو عصبی می‌کردم.خب من اون موقع نگرانت شده بودم،هر مادری واسه بچه‌اش می‌میره.دیروز هم که تولدت بود و من یادم نبود؛ اما آیهان یادش بود.اونم موقعی که بهش پیام دادی یادش اومد.کلی خودشو لعنت فرستاد.

از حرفش بغض کردم.یعنی...او فراموش کرده بود؟
هردو؟ من به مادرم بد کرده بودم.
یهو بلند می‌شوم و خودم را در آغوشش پرتاب می‌نمایم.
بغضم می‌شکند:
- مامان!دلم برات تنگ شده بود.
شوکه شده بود.یهویی او را بغل کرده بودم.
- تو...تو بیدار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess86

Nargess86

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
33
پسندها
204
امتیازها
990
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #22
از عصبانیت نفس‌عمیقی کشیدم:
- اما من جوابم نه هست!
با خونسردی گفت:
- من دیگه اونو تعیین نمی‌کنم.
بلند می‌شود و از اتاق خارج می‌شود.
پلک می‌زنم و نگاهم را از جایی که آیهان نشسته بود،می‌گیرم.
- چرا دنیا باهام اینکار ها رو می‌کنه خداجون؟
***
به مادر می‌گویم:
- من جوابم منفیه مامان همین که گفتم... .
رویم را از آن می‌گیرم و به دیوار خیره می‌شوم..‌. .
مرا به سمت خودش می‌کشاند و در حالی که به چشمانم خیره بود،می‌گوید:
- دخترم؟
می‌خواست مرا با این دختر گفتن‌هایش خَرَم کند؟
یا مرا درک کند؟
با بغض نگاهش کردم:
- چرا منو درک نمی‌کنین؟چرا؟...اون پیرزن منو تحقیر کرد.روز تولدم کیکی که درست کرده بودم رو پرت کرد تو دیوار... .
صدای فریاد ام کل بیمارستان را فرا گرفته بود... .
- بشم عروسش؟ نه من نمی‌خوام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess86

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 1, مهمان: 0)

عقب
بالا