- ارسالیها
- 541
- پسندها
- 1,266
- امتیازها
- 9,073
- مدالها
- 11
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #21
از حرفش بغض کردم. یعنی... او فراموش کرده بود؟ هردو؟ من به مادرم بد کرده بودم.
یهو بلند میشوم و خودم را در آغوشش پرتاب مینمایم. بغضم میشکند:
- مامان! دلم برات تنگ شده بود.
شوکه شده بود. یهویی او را بغل کرده بودم.
- تو... تو بیدار بودی؟
با گریه میگویم:
- آره. همه حرفاتو شنیدم. ببخشید قضاوتت کردم. منو ببخش مامان که به حرفت گوش ندادم... .
حس کردم لبخند زده است:
- پشیمون شدی دخترم؟
- آره؛ اما برای پیدا کردن قاتل پدربزرگ، نه پشیمون نشدم. پشیمون شدم که از خونه فرار کردم. همین!
مرا از خود جدا کرد و سرم را با دستانش گرفت.
نگاهش به اجزاء صورتم افتاد:
- اشکالی نداره. بیا؛ اما مراقب خودت باش.
لبخندی زدم و گفتم:
- واقعاً اینو میگی؟
مانند کودکیهایم چشمکی برایم زد:
- آره گلم. لبخند...
یهو بلند میشوم و خودم را در آغوشش پرتاب مینمایم. بغضم میشکند:
- مامان! دلم برات تنگ شده بود.
شوکه شده بود. یهویی او را بغل کرده بودم.
- تو... تو بیدار بودی؟
با گریه میگویم:
- آره. همه حرفاتو شنیدم. ببخشید قضاوتت کردم. منو ببخش مامان که به حرفت گوش ندادم... .
حس کردم لبخند زده است:
- پشیمون شدی دخترم؟
- آره؛ اما برای پیدا کردن قاتل پدربزرگ، نه پشیمون نشدم. پشیمون شدم که از خونه فرار کردم. همین!
مرا از خود جدا کرد و سرم را با دستانش گرفت.
نگاهش به اجزاء صورتم افتاد:
- اشکالی نداره. بیا؛ اما مراقب خودت باش.
لبخندی زدم و گفتم:
- واقعاً اینو میگی؟
مانند کودکیهایم چشمکی برایم زد:
- آره گلم. لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر