متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 94
  • بازدیدها 2,251
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,597
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
چیناچین
نام نویسنده:
دردانه عوض‌زاده
ژانر رمان:
عاشقانه، اجتماعی
کد رمان: 5704
ناظر: A asalezazi

خلاصه:
معلمی پا به روستایی می‌گذارد با این اراده که افکارش را اثبات کند. افکاری که تنها خودش به صحت آن اعتقاد دارد. در این میان با موردی روبه‌رو میشود که مطمئنش می‌کند بهترین راه اثبات عقایدش را یافته اما در پایان هموست که اشتباه بودن مسیرش را به او می‌فهماند.



چیناچین: فاقد معنای مشخص، استعاری از درهم‌تنیدگی زندگی دو شخصیت اول داستان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

AROHI

شاعر انجمن
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,919
پسندها
22,871
امتیازها
44,573
مدال‌ها
24
سن
21
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AROHI

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,597
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
هر آنچه می‌اندیشیم لزوما درست نیست.
حتی آنهایی که یک عمر به صحتش ایمان داریم.
پذیرفتن خطا هم آسان نیست.
هر چه عقیده اشتباه قدمت بیشتری داشته باشد، پذیرفتن خطا هم سخت‌تر می‌شود.
تنها زمانی اشتباه را می‌پذیریم که چیزی قوی‌تر از آن عقیده، ما را آگاه کند.
عشق مصلح است اگر واقعی باشد.
بیشترین نیرو را برای پذیرش خطا و تغییر به انسان می‌دهد.
فقط کافیست صبر کنی.
خود عشق راهش را برای اصلاح پیدا می‌کند.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,597
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #4
آفتاب ظهرگاهی مستقیم از شیشه‌ی جلویی اتومبیل در چشمم بود. گرچه سایبان را پایین داده بودم، اما هنوز از پرتوی نور خورشید بین دو ابرویم چین خورده بود. چهار ساعت بود که از شهر خودمان رانندگی می‌کردم. می‌دانستم که دیگر نزدیک مقصد رسیده‌ام. برگه‌ی ابلاغم را دیروز گرفته و فردا باید سرکارم حاضر می‌شدم. منِ بیست و هفت ساله، داوطلبانه متقاضی تدریس در این منطقه‌ی دورافتاده شده بودم. جایی دور از شهر و آدم‌هایش. آنقدر دور که اکنون یک ساعت بود در میان کوه‌ها و بدون هیچ آبادی در مسیر خاکی رانندگی می‌کردم تا به محل تدریسم برسم. قبل از آمدن خوب درمورد روستا تحقیق کرده بودم و می‌دانستم نزدیک‌ترین شهر دو ساعت با آن فاصله دارد. گرچه آب و برق دارد، اما صعب‌العبور بودن مسیر مانع از رفتن دلبخواه آدم‌ها به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,597
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #5
من باید از شهر دور می‌شدم و به جایی می‌آمدم که کسی اعتراضی به عملکردم نداشته باشد و هر که هم خواست اعتراضی به نحوه‌ی کارم داشته باشد، رفتنش تا مرکز برای گزارش‌دهی صعب و دشوار باشد. قطعاً من نیز حواسم جمع بود و آن‌چنان سخت عمل نمی‌کردم که آن‌ها هم راضی به تحمل سختی مسیر برای گزارش دادن شوند.
می‌خواستم نشان دهم برخلاف نظر عموم مردم تنبیه‌بدنی برای تربیت صحیح بچه‌ها ضروری است؛ فقط کافیست کمی سخت‌دل بود تا بتوان تربیتی خوب انجام داد و معتقد بودم از همان زمانی که تنبیه از مدارس برچیده شد، هیچ دانش‌آموزی به درستی تربیت نیافت. می‌خواستم همان‌طور که من با کتک‌های پدرم مرد شدم، دانش‌آموزانم را هم با همین روش تربیت کنم.
آخ از پدرم! پدری که ده سال است دیگر ندارمش، اما هرچه در زندگی شدم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,597
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #6
صدای زنگ گوشی که‌ روی نگه‌دارنده قرار داشت نگاهم را یک لحظه از جاده روی گوشی منحرف کرد. چه کسی غیر از پریزاد می‌توانست باشد که همیشه عادت به تماس تصویری داشت. تماس را وصل کردم و بلافاصله گفتم:
- فکر نکردی اینترنتم باز نباشه؟ یا کلاً نت نباشه؟ یه بار هم مثل آدم زنگ بزن. چرا همش تصویری؟
پریزاد که از روی قاب عکس طبیعتی که پشت سرش بود فهمیدم روی تخت اتاقش نشسته با دست علامتی به پشت دوربین داد و گفت:
- نوچ! جنابعالی همیشه نتت روشنه، بعد هم اگه وصل نمی‌شد بهت زنگ می‌زدم. آدم باید موقع حرف زدن طرفشو ببینه.
مادر هم کنارش نشست و سریع گفت:
- سلام مهرزادم، هنوز نرسیدی؟
نگاهم بین جاده و صفحه‌ی تلفن در گردش بود.
- نه مادر هنوز نرسیدم، اما دیگه نزدیکم.
باز هم مادر دلخوری‌هایش را شروع کرد:
- آخه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,597
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #7
پریزاد خنده‌ای کرد.
- وای از دست این تفکرات بسته‌ی تو! فکر می‌کردم چون تحصیل‌کرده‌ای مجبورم می‌کنی برم دانشگاه، اصلاً به دنیای جدید نمی‌خوری داداش!
کمی اخم کردم. همیشه از این قضاوت‌هایی که افکارم را نقد می‌کردند، آزرده می‌شدم.
- افکار من بسته نیست، دنیای شما زیادی داره باز میشه.
پریزاد روی کمر چرخید. دیگر در همین نگاه‌های منقطعی که بین جاده و او می‌چرخاندم، فقط خودش و آن موهای مصری و پریشانش را می‌دیدم.
- قربون داداش عصر حجری خودم برم، تو اصلاً به‌ما بگو ضعیفه، چه غم؟ ما فداییت هستیم.
یک آن به‌ذهنم رسید نکند دور شدنم از او باعث شود همان‌طور که پدرم درمورد عمه همیشه حسرت خورد، حسرت بخورم.
- زبون نریز پریزاد! برگشتم نبینم روال دخترای دیگه رو گرفته باشی ها!
پریزاد بلند قهقهه زد.
- منظورت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,597
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #8
با دیدن اولین باغات روستا که از دور ظاهر شدند، خوشحال شدم‌ که بالاخره به مقصد رسیده‌ام. روستا وسعت زیادی نداشت. از دو قسمت نامتقارن تشکیل شده بود‌. یک قسمت وسیع‌تر در پایین کوه و قسمت کم‌وسعت‌تر در دامنه‌ی کوه و حایل این دو قسمت، دره‌ای بود که رودی تقریباً پرآب از ته آن رد میشد. جاده‌ی خاکی از حاشیه‌ی طرف دامنه‌ی کوه دره می‌گذشت و تنها خیابان روستا محسوب میشد. در جای‌جای دره نیز پل‌هایی فلزی برای دسترسی دو طرف رود ساخته شده بود. طرف دیگر دره از باغات میوه سرسبز بود و جابه‌جا خانه‌های روستاییان دیده میشد، اما در این سوی دره خانه‌ها گرچه تعداد کمتری داشتند اما در شیب کوه ساخته شده و حالت نیمه‌پلکانی به خود گرفته بودند. خبری از باغ در این سوی دره نبود.
ماشین را قبل از شروع خانه‌های روستا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,597
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #9
هنوز پایم به زمین نرسیده بود که صدای زنگ گوشی بلند شد. دست در جیبم کرده و با دیدن نام پریزاد کلافه نفس درون سینه‌ام را بیرون دادم.
- تو ول کن نیستی دختر؟
- بی‌ذوق! مگه نگفتم تماس تصویری بگیر روستا رو ببینم؟ بعد چطور روت شده فقط یه کلمه بنویسی رسیدم؟ می‌ترسم انگشتات آرتروز بگیره اینقدر زحمتشون میدی.
- حالا فقط تماس گرفتی اینجا رو ببینی؟
- آره زود دوربینو عوض کن.
درحالی‌که دوربین را عوض می‌کردم گفتم:
- خوبه کسی این اطراف نیست منو ببینه که برای خاطر تو چه اداهایی باید در بیارم.
- ایول داداشی خودم!
دوربین را روی تابلوی مدرسه گرفتم.
- این مدرسه‌ای هست که از فردا معلمش منم... .
گوشی را در جهت خانه‌های راسته‌ی جاده گرداندم.
- اینم روستا... .
دوربین را از روی جاده‌ی خاکی رد می‌کردم که صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,364
پسندها
10,597
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #10
درحالی که به طرف ماشین برمی‌گشتم گفتم:
- شتر و خواب و‌ پنبه‌دانه رو شنیدی؟
- اولاً شتر خودتی، دوماً دلت بسوزه، رفتنت از این خونه باعث شد بعد عمری مامان برای ناهار خورش بادمجون درست کنه، دیگه پسر لوس مامانی نیست که به‌خاطرش تحریم بادمجون بودیم.
- اَه اَه اَه... بادمجون چیه خورشش چی باشه؟
- اتفاقاً نصف عمرت بر فناست که هنوز نخوردی، اوهوم... به‌به! خورش بادمجون چرب و چیلی با دونه‌های غوره‌ی ترش و سالاد شیرازی اصلاً خود بهشته... آب دهنم راه افتاد.
- پاشو‌ برو‌ به بهشتت برس! من هم باید برم به کارام برسم.
- مهرزاد! ما که ناهار بهمون خوش می‌گذره ولی توی روستا امیدوارم به معلمشون ناهار بدن، دل‌ضعفه نگیری، شب هم دیگه نوبت توئه زنگ بزنی، یادت نره.
- برو وراج خانم! سرم‌ رفت.
تماس را قطع کردم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا