نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 110
  • بازدیدها 2,724
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,428
پسندها
11,344
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #21
در ساختمان مدرسه را باز کردم.
- پس فکر همه‌جا رو کردی؟ صنم تو چی؟ تو که نمی‌خوای درسو ول کنی؟!
هر دو داخل شدند و صنم که تاکنون ساکت بود دستپاچه گفت:
- من آقا؟
- آره، تو می‌خوای تا کجا درس بخونی؟
محمدامین گفت:
- آقا! صنم برعکس من و داداشم درسش خوبه، می‌خواد درس بخونه دکتر بشه.
همان‌طور که سرم را تکان می‌دادم در اتاق را باز کردم و بفرمایید گفتم. محمدامین گفت:
- آقا! ما دیگه مزاحم نمی‌شیم، شما استراحت کنید.
صنم قابلمه دستش را جلو آورد و با همان لبخندی که گویا به صورتش چسبیده بود «بفرمایید» گفت.
نگاهم را به قابلمه دوختم و بعد از لحظه‌ای گفتم:
- بچه‌ها! صبرکنید ظرفشو خالی کنم بیارم براتون.
با غذا داخل شدم. خریدهایم را گوشه‌ای گذاشتم، سینی کوچکی را که روی قفسه ظرف‌ها بود برداشتم غذا را که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,428
پسندها
11,344
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #22
صبح خیلی زود بیدار شدم و بعد از انجام کارهای خودم و‌ اصلاح کردن در سوز گرگ و میش صبحگاه در حمام حیاط با آب سرد به اتاق برگشتم. سریع صبحانه‌ای را آماده کرده و خوردم. در پایان لباس پوشیده، ظاهرم را مرتب کردم و برای انجام تدارکات روز اول مدرسه از اتاقم خارج شدم. ابتدا در حیاط را باز کردم و بعد وارد دفتر شدم. کارهای قبل از کلاس را انجام دادم. پوشه‌ی کار و خط‌کش چوبی‌ام را برداشتم و نگاهی از پنجره‌ی دفتر به حیاط انداختم. دو نفر از بچه‌ها رسیده‌بودند. از دفتر خارج شده و به طرف کلاس رفتم تا قبل از ورود دانش‌آموزان در کلاس باشم.
در کلاس شش ردیف دوتایی نیمکت چوبی وجود داشت با تخته سیاهی روی دیوار کنار در ورودی. با دیدن تخته سیاه و گچ‌ها هوفی کشیدم، باید در اولین فرصت تخته وایت‌برد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,428
پسندها
11,344
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #23
بعد از بچه‌ها وارد کلاس شدم و پشت میز قرار گرفتم. پچ‌پچ کنجکاوانه‌ی بچه‌های کلاس به گوشم رسید اما همین که نگاهم را به طرفشان گرداندم همگی ساکت شدند. کلاس شش ردیف نیمکت داشت یعنی هر پایه در یک ردیف می‌نشست و از آنجایی دانش‌آموز پایه‌ی پنجم نداشتم، ششمی‌ها یک ردیف جلوتر نشسته و نیمکت‌های انتهای کلاس خالی بود. نگاهم را روی بچه‌ها گرداندم؛ همگی در سکوت فقط به من خیره مانده بودند. پسرها در ردیف کنار پنجره که روبه‌روی میز من بود نشسته و دخترها در ردیف دیگر که نزدیک در کلاس بود. کمی لبم را با زبان خیس کرده و شروع به صحبت کردم.
- خب بچه‌ها سلام!
همگی یک صدا و هماهنگ جوابم را دادند.
- بهتره اول خودمو معرفی کنم. من مهرزاد آذرپی هستم و از امروز معلم و مدیر مدرسه‌ی شما. آقای یزدانی از شما برام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,428
پسندها
11,344
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #24
همان‌طور که نگاهم روی دختر بود بلند طوری که همه‌ی بچه‌ها متوجه شوند گفتم:
- این سیلی نصیب کسی میشه که دیر برسه به کلاس.
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
- اسمت چیه؟
بازهم مهری جوابی نداد.
سیلی دوم را هم زدم و صورتش دوباره چرخید. این بار دستش را جای سیلی گذاشت و با چشمان اشکی به طرفم برگشت. هیچ صدایی از بچه‌های ترسیده بلند نمی‌شد. با تحکم گفتم:
- اگه می‌خوای سومی رو نخوری بگو اسمت چیه؟
نگاهش را به دستم دوخته بود و تا دستم برای سیلی سوم بالا رفت، دستپاچه با صدای نرم و نازکی گفت:
- مهری!
دستم را پایین انداختم. درحالی‌که تمام اطلاعات او را یزدانی به من داده بود اما پرسیدم:
- کلاس چندمی؟
نگاهش را به دستم که کنار بدنم مشت کرده بودم دوخت و با لرزش مشهودی گفت:
- سوم!
از اینکه ترس رامَش کرده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,428
پسندها
11,344
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #25
نگاهم را از مهری گرفتم و درحالی که به طرف میزم می‌رفتم گفتم:
- موضوع بعدی اجرای مراسم صبحگاه هست.
پشت میز نشستم.
- طبق چیزی که در لیست دیدم، دو تا شیشمی داریم.
نگاه کوتاهی به لیست کردم و خواندم:
- چاووش ابراهیمی و صنم ظاهری.
هر دو سریع بلند شده و «بله آقا»یی گفتند. نگاهم را به آن‌ها دوختم.
- شما دو نفر از فردا موقعی که زنگ صبحگاه رو‌ زدم مراسم رو اجرا می‌کنید، از بستن صف‌ها تا بقیه چیزهایی که برای اجرای مراسم هست. می‌دونید که باید چیکار کنید؟
صنم گفت:
- ما آقا؟
- بله شما! مگه قبلاً چیکار می‌کردید؟
- آقای یزدانی خودش صف رو می‌بست و‌ به ما می‌گفت چیکار کنیم.
- کار سختی نیست، یه صف بستن منظم هست، یه قاری قرآن لازم دارید، یه اجرای سرود ملی و یه ورزش صبحگاهی، خودم نظارت می‌کنم ولی اجرای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,428
پسندها
11,344
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #26
چاووش معترض بلند شد.
- آقا! صنم مبصر نیست، آقای یزدانی ما رو مبصر کرده.
نگاهم را به اخم صورت چاووش دوختم.
- خب آقای یزدانی دیگه معلم اینجا نیستند، من هستم، من هم صنم رو نماینده و مبصر کلاس کردم، مخالفتی داری؟
چاووش با ناراحتی «نه آقا» گفت و نشست.
به طرف بقیه کلاس چشم چرخاندم.
- با مهری و چاووش و صنم آشنا شدم، حالا بقیه بلند شید و خودتونو معرفی کنید.
تک‌تک بچه‌ها بلند شدند و خود را معرفی کردند و من از هر یک چیزی از درس‌های داده شده آقای یزدانی را پرسیدم تا ببینم سطح کلاس کجاست. در انتها رو به همگی کردم و گفتم:
- امروز چون روز اول بود، من کاری به چک کردن تکالیفتون ندارم اما از فردا زنگ اول تکالیف همه رو چک می‌کنم. هر کس ننوشته باشه یا غلط و بدخط باشه زنگ تفریح اول در کلاس می‌مونه... ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,428
پسندها
11,344
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #27
بچه‌ها زنگ تفریح به حیاط رفتند و من صنم را به دفتر بردم تا طرز کار با میکروفن را نشانش دهم. زنگ‌های بعدی را هم فقط صرف تدریس کردم، گرچه در تمام مدت نگاهم روی مهری بود که ساکت، بدون هیچ فعالیتی ته کلاس نشسته‌بود. واقعاً فقط برای گذران وقت به مدرسه می‌آمد. زنگ‌های تفریح را هم با کسی نجوشید و تنها گذراند. همان جای دیروزی که دیدمش روی زمین نشست، گاه به بقیه زل می‌زد، گاه با چوبی روی زمین خط می‌کشید و با سنگریزه‌ها بازی می‌کرد. من از پنجره‌ی دفتر او را می‌دیدم و به حال و روزش تأسف می‌خوردم. هیچ‌کس در روستا او را نمی‌دید نه بزرگ‌ترها، نه بچه‌ها؛ او هم از همه کناره گرفته‌بود، نه تنها از مردم، از خودش هم کناره گرفته‌بود. لباس‌های کهنه بقیه را می‌پوشید، کیف مندرس بقیه را می‌آورد و کتاب‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,428
پسندها
11,344
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #28
شب درون رخت‌خواب خزیده بودم که با دیدن عکس پدرم روی تاقچه‌ی جلوی آینه، فکر او ذهنم را پر کرد. شاید بقیه او را آدم تندخویی بدانند که نمی‌توانست خود را کنترل کند و من و مادرم را آماج ضربات شلاق خودش قرار می‌داد اما او مرد زندگی من بود. گرچه بیشتر از هر کـس تن مرا با آن شلاق آشنا کرد. شلاقی که بعد از مرگش دیگر نیافتمش و نمی‌توانستم از مادر هم پی آن را بگیرم اما بسیار دوست داشتم به عنوان یادگاری نگهش می‌داشتم. آن شلاق برایم ارزش داشت نه به‌خاطر دردهایی که با دیدنش روی تنم حس می‌کردم، بلکه به این خاطر که ابزار دست پدرم بود، ابزاری که با آن به من راه و روش زندگی کردن را آموخت. برخلاف آنچه دیگران فکر می‌کردند من پدرم را نه تنها دوست داشتم بلکه برایش احترام زیادی قائل بودم، آن چنان که از همان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,428
پسندها
11,344
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #29
در باز شد و مهری با دستی که بالا گرفته بود داخل شد. این بار می‌دانستم چرا آستین‌ها و مانتویش خیس است. بدون حرفی از سرجایم بلند شدم. آستین دست راستم را بالا داده و قدم‌زنان خودم را به او رساندم. صدایی از کلاس نمی‌آمد اما خوب حس ترسشان را می‌فهمیدم. همه‌ی بچه‌ها همانند مهری که نگاه ترسانش روی دستم قفل شده‌بود منتظر اتفاقی بودند که انجام دادم. با رسیدن به مهری اول یک سیلی به صورتش زدم که صورتش را برگرداند و بعد محکم گفتم:
- باز که دیر اومدی؟
دوباره نگاه اشکی ترسانش را میخ من کرد.
- دوست ندارم کسی جوابمو نده‌.
سیلی دوم را زدم و اشک‌هایش جاری شد.
- نشنیدم اجازه‌ی ورود بگیری.
صدای ضعیف «اجازه» از او بلند شد.
کمی خم شدم.
- اینو آویزه‌ی گوشت کن! حرف نزدن و دیر اومدنت باعث سیلی خوردنت میشه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,428
پسندها
11,344
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #30
تا خواستم سومی را بزنم به آرامی و تکه‌تکه در میان گریه شروع به حرف زدن کرد.
- بب... خشید... آقا... و... قت... نکر... دم.
- چرا؟
سرش را زیر انداخت. انگشتم را زیر چانه‌اش گذاشتم و سرش بالا آوردم.
- دلت می‌خواد باز سیلی بخوری تا زبون باز کنی؟
- نه... آقا!
دستم را پس کشیدم.
- پس واضح و دقیق بگو بعد از مدرسه چیکار می‌کنی که وقت نداری مشق بنویسی؟
با آستین اشک‌هایش را پاک کرد. درحالی‌ که نگاهش را به اطراف می‌چرخاند و انگشتانش را در هم می‌پیچاند گفت:
- آقا... آقا... اول میرم.... قهوه‌خونه... فنجونای عموم رو می‌شورم.... بعد میرم خونه... غذا که خوردم... ظرفا رو‌ می‌شورم... بعد لباس‌ها رو می‌شورم... بعد میرم ... خونه‌ی خاله بتول... خونه‌اش... آب نداره... براش آب می‌برم... کاراشو می‌کنم... بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا