- ارسالیها
- 1,428
- پسندها
- 11,344
- امتیازها
- 30,873
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #11
لحظاتی بود که به دیوار کنار ورودی حیاط تکیه داده و دستانم را روی سینه درهم پیچانده بودم. نگاهم به پنجرهی کلاس دوخته شده و آقای یزدانی را رصد میکردم. درحال نوشتن چیزی روی تخته بود. صدای ناواضحش به گوشم میرسید اما متوجه کلامش نمیشدم. رو از تخته گرفت و برگشت تا چیزی را برای بچهها بگوید و در بین مسیر از پنجره نگاهش به من خورد. با دیدنش راست ایستادم و دستانم را آزاد کردم. آقای یزدانی به نشانهی احوالپرسی سری برایم تکان داد و دوباره مشغول دانشآموزان شد. لبخندی اجباری در جوابش زدم که البته متوجه نشد.
بعد از چند دقیقه آقای یزدانی کلاس را جمع و جور کرد و به بچهها اجازهی مرخصی داد. من هم تکیهام را از دیوار گرفتم و در طول حیاط کوچک پیش رفتم تا موقع خروج دانشآموزان آیندهام را رصد...
بعد از چند دقیقه آقای یزدانی کلاس را جمع و جور کرد و به بچهها اجازهی مرخصی داد. من هم تکیهام را از دیوار گرفتم و در طول حیاط کوچک پیش رفتم تا موقع خروج دانشآموزان آیندهام را رصد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.