نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چیناچین | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 110
  • بازدیدها 2,724
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,428
پسندها
11,344
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #11
لحظاتی بود که به دیوار کنار ورودی حیاط تکیه داده و دستانم را روی سینه درهم پیچانده بودم. نگاهم به پنجره‌ی کلاس دوخته شده و آقای یزدانی را رصد می‌کردم. درحال نوشتن چیزی روی تخته بود. صدای ناواضحش به گوشم می‌رسید اما‌ متوجه کلامش نمی‌شدم. رو از تخته گرفت و برگشت تا چیزی را برای بچه‌ها بگوید و در بین مسیر از پنجره نگاهش به من خورد. با دیدنش راست ایستادم و دستانم را آزاد کردم. آقای یزدانی به نشانه‌ی احوالپرسی سری برایم تکان داد و دوباره مشغول‌ دانش‌آموزان شد. لبخندی اجباری در جوابش زدم که البته متوجه نشد.
بعد از چند دقیقه آقای یزدانی کلاس را جمع و جور کرد و به بچه‌ها اجازه‌ی مرخصی داد. من هم تکیه‌ام را از دیوار گرفتم و در طول حیاط کوچک پیش رفتم تا موقع خروج دانش‌آموزان آینده‌ام را رصد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,428
پسندها
11,344
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #12
- سلام! شما آقای آذرپی هستید؟
صدای آقای یزدانی باعث شد چشم از دختر عجیب بگیرم و به طرف پنجره‌ی کلاس برگردم. فاصله‌ام با پنجره را کم کردم.
- سلام! بله من آذرپی هستم.
یزدانی دستش را به طرف من که به پشت پنجره رسیده بودم دراز کرد.
- از آشنایی‌تون خوشبخت شدم، منتظرتون بودم.
دستش را فشردم و گفتم:
- منم همچنین!
یزدانی عقب کشید و ادامه داد:
- امروز قرار بود یه سوالی رو برای بچه‌های شیشم توضیح بدم، ایرادی نداره یه مقدار منتظر بمونید تا برسم خدمتتون؟
نگاهی به دختر و پسر مانده در کلاس انداختم و لبخند زدم.
- خواهش می‌کنم به کارتون برسید.
یزدانی به سر کارش برگشت و من نیز با فکر اینکه باید برنامه‌ای خاص برای این دو دانش‌آموز ششمی که امسال هم امتحان نهایی و هم امتحان ورودی شبانه‌روزی در پیش دارند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,428
پسندها
11,344
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #13
- ببخشید منتظر موندید.
به طرف یزدانی که از در ساختمان خارج شد برگشتم.
- خواهش می‌کنم، ایرادی نداشت.
پسر و دختری که در کلاس بودند از کنار یزدانی بیرون آمده و با خداحافظی خواستند بروند که یزدانی با گفتن «صبر کنید» آن‌ها را نگه داشت.
هر دو ایستادند و بعد از اینکه نگاهی به من کردند به طرف یزدانی برگشتند
یزدانی با طمأنینه گفت:
- چاووش! صنم! خوب گوش کنید چی میگم. ایشون آقای آذرپی آقامعلم جدیدتون هستن، خودتون از قبل خبر داشتید که معلم جدید میاد. من دیگه از فردا نیستم، شما دوتا به عنوان بزرگ‌تر بچه‌ها باید حواستون باشه کسی آقامعلم رو اذیت نکنه و همون‌طور که قبلاً دانش‌آموزهای خوبی بودین بعد از این هم حرف‌های آقای آذرپی رو خوب گوش بدید.
چاووش سبزه‌رو و موهایش کمی موج‌دار و مشکی رنگ بود که دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,428
پسندها
11,344
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #14
با یزدانی داخل ساختمان رفته و او مرا با دفتر، کلاس درس و اتاقی که محل اسکانم بود آشنا کرد. اتاق میان دفتر و کلاس قرار گرفته بود و بدنه‌ی مستطیل‌شکل سوزن منگنه را تشکیل می‌داد. بیرون‌زدگی کلاس و دفتر از دو سوی آن باعث ایجاد یک سالن کوچک در وسط ساختمان شده بود. یزدانی همانطور که داخل اتاقک را نشانم می‌داد گفت:
- البته شورای روستا یه خونه هم برای معلم اختصاص دادن، اما من چون از ابتدا خانواده‌ام رو‌ همراه نیاوردم ازش استفاده نکردم؛ حالا شما میل خودتونه، گرچه توی همین اتاق هم تمام امکانات اولیه هست.
در کل اسکان در همین اتاق چندان هم به نظرم بد نمی‌آمد برای منِ تنها، گزینه مناسب‌تری از خانه‌ی مستقل بود، آب و برق وجود داشت و فقط برای پخت و پز و گرمایش باید به کپسول گاز و چراغ نفتی متکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,428
پسندها
11,344
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #15
خیلی زود به قهوه‌خانه رسیدیم چرا که فقط اندکی با مدرسه فاصله داشت و از جهت شیب جاده شاید دویست متر بالاتر قرار گرفته‌بود.
درِ قهوه‌خانه دو لنگه باز بود و پنج میز در آن قرار داشت که کاملاً در قرق مشتری‌ها بود. انتهای میزها یک پیشخوان قرار داشت که مرد درشت‌هیکل و فربه‌ای پشت آن قرار داشت و پسر نوجوانی هم در حال رتق و فتق امور مشتریان بود.
آقای یزدانی رو به مرد پشت پیشخوان کرد.
- سلام آقایحیی! میز خالی نداری؟
یحیی نگاهی به ما انداخت، عرق روی پیشانی‌اش را با دستمال یزدی‌اش پاک کرد و گفت:
- سلام آقا یزدانی! بیرون روی تخت باشید می‌رسم خدمتتون.
از در قهوه‌خانه فاصله گرفته و به طرف یکی از دو تخت چوبی جلوی مغازه که زیر سایبانی قرار داشتند برگشتیم؛ روی فرش‌ لاکی نشسته و به پشتی‌های زرشکی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,428
پسندها
11,344
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #16
با صدای یزدانی نگاه از جاده گرفتم.
- آقایحیی! ایشون آقای آذرپی معلم جدید مدرسه هستن، بهتون که گفته بودم بازنشسته شدم، تا الان هم مونده بودم تا بچه‌ها لنگ نمونن، از فردا هم ایشون به جای من هستن.
یحیی مشتاقانه دست به سوی من دراز کرد.
- به‌به! آقای آذرپی حالتون چطوره؟
با کمی نیم‌خیز شدن دستش را فشردم و «خوشبختم»ی تحویلش دادم. یحیی دستش را که عقب کشید گفت:
- بفرمایید بریم داخل اینجا بده.
بعد رو به طرف در باز قهوه‌خانه کرد.
- پسر! یه میزو خالی کن برای آقامعلم!
سریع گفتم:
- نیازی نیست، من همین‌جا راحت‌ترم.
- پس میگم براتون چایی تازه دم بیاره.
برای بار دوم به طرف قهوه‌خانه برگشت.
- آی پسر! دوتا چایی بیار.
و بعد رو به مشتری‌هایش کرد.
- آقایون! بیاین بیرون آقامعلم تازه اومده.
خود یحیی یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,428
پسندها
11,344
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #17
یحیی رو به من کرد.
- چاووش پسرم شیشمیه، آقای آذرپی کاری کنید امسال شبانه‌روزی قبول بشه.
زود چاووش‌ را به‌خاطر آوردم. همان پسر قلدری که مهری کیف‌کش او بود.
- من تمام تلاشم رو برای همه‌ی بچه‌ها انجام میدم، دیگه خود بچه‌ها هم باید درس بخونن.
مرد چشم زاغ میانسالی که موهای سرش تماماً جوگندمی شده بود گفت:
- حق با آقامعلمه! بچه خودش باید درسخون باشه، پسرهای من مرصاد و امیرحافظ خودشون درسخون بودن که الان دانشجوئن، پارسال هم که دیدید دنیا نفر اول امتحان شبانه‌روزی شد.
بعد با لبخندی ادامه داد:
- البته آقای معلم! ته‌تغاریمون هم شاگردتونه تا ببینیم چیکاره می‌شه.
آقای یزدانی رو به من کرد و گفت:
- آقای طهماسبی! درست میگن هم مرصاد و امیرحافظ هم دنیا همشون بچه‌های درسخونی بودن، سلما هم که کلاس دومه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,428
پسندها
11,344
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #18
صدای محکم پیرمردی همه را ساکت کرد.
- غفور راست میگه.
نظر همه جلب پیرمردی شد که همراه محمدامین آمده بود. پیرمرد گفت:
- از همون روزی که ترکه‌ی معلم رفت کنار، بچه‌ها چموش شدند، وگرنه کی ماها از این رفتارها داشتیم.
یزدانی در مقام انکار برآمد.
- اینطوری هم نیست حاجی!
پیرمرد عصایش را بالا آورد و با آن به من اشاره کرد.
- این اجازه رو من که بزرگ روستام بهت میدم، یزدانی زیاد لی‌لی به لالای بچه‌ها می‌ذاشت اما تو می‌تونی تنبیه‌شون کنی، از طرف من آزادی، کسی هم حق اعتراض نداره.
لبخندی زدم. گویا کارم در اینجا راحت‌تر از آنچه بود که فکر می‌کردم؛ چرا که مردم هم بی‌میل به تنبیه نبودند اما برای ظاهرسازی گفتم:
- نفرمایید جناب! بچه‌ها همگی خوبن، حالا گاهی شاید تشری زده بشه، اما تنبیه مشکل‌ساز هست.
پیرمرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,428
پسندها
11,344
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #19
با رسیدن به مدرسه، یزدانی برای جمع کردن آخرین وسایل‌هایش به داخل رفت و من در حیاط ماندم و کمی به اطراف سرک کشیدم و بعد به دانش‌آموزانی که کمی شناخت از آن‌ها پیدا کرده بودم فکر کردم. ناگهان فکری به ذهنم زد.
آیا مهری می‌توانست حرف بزند یا اینکه لال بود؟
صدایی از او نشنیده بودم، واقعاً اگر با دختر کرولالی روبه‌رو بودم، برای آموزشش قطعاً به مشکل برمی‌خوردم. من آشنایی چندانی با آموزش به چنین بچه‌هایی با شرایط استثنایی نداشتم. در صورت کرولال بودن مهری چه باید می‌کردم؟
در افکارم غوطه‌ور بودم که یزدانی از ساختمان بیرون آمد، چمدانی را بیرون گذاشت و برای آوردن بقیه وسایلش داخل شد. برای کمک به او‌ رفتم و کارتنی را تازه بیرون آورده بود گرفتم.
- ببرم تا کنار ماشینتون؟
- ممنون آذرپی‌جان! خودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,428
پسندها
11,344
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #20
اولین کار، جابه‌جایی وسایلم و آشنایی با اتاق معلم بود. یک اتاق نسبتاً وسیع با پنجره‌ای در انتها که به پشت ساختمان مدرسه باز می‌شد. زیر پنجره قسمتی بود که با یک گاز دوشعله زمینی، کپسول و قفسه‌ای چوبی که میزبان مقداری ظرف و شیشه‌های مختلفی از نیازهای روزانه، اشغال شده و در کنار همگی یک حوضچه‌ی سیمانی و شیرآبی که از دیوار سر درآورده بود نشان از آشپزخانه‌ی کوچکی می‌داد که مرا خودکفا می‌کرد. در گوشه‌ی دیوار یک یخچال کوتاه قرار داشت. در یخچال را باز کردم و نگاهی به داخل یخچال و یخدانش کردم، چیزی جز چند تخم‌مرغ و‌ نان در آن پیدا نمی‌شد.
کنار دیوار سمت چپ اتاق، کمد دو لنگه‌ی بزرگی درون دیوار بود، کمد را باز کردم یک طرف آن فقط دو طبقه داشت و روی طبقه‌ی بالایی آن یک دست رختخواب به چشم می‌خورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا