متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فقط یک‌ ماه | الهه پورعلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع الهه پورعلی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 18
  • بازدیدها 224
  • کاربران تگ شده هیچ

الهه پورعلی

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
327
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #11
( پروا)
هنوز مامان و بابا درحال بحث بودن، مامان از اینکه قرار بود توی این ماموریت شرکت کنم به شدت ناراضی بود اما بابا سعی داشت قانعش کنه!
باز خوبه بابا می‌تونست با این کار کنار بیاد، خزیدم کنار پدرام و آروم دم گوشش زمزمه کردم:
- داداش تو رو خدا تو یه چیزی بگو!
پدرام که بیشتر با مامان موافق بود با حرص دستشو انداخت دور گردنمو گفت:
- من خودم نمیتونم بفرستمت تو شیکم گرگ‌ها! چه برسه به مامان بنده خدا!
حالا خوبه نگفته بودم ماموریت انقدر خطرناک و جدیه وگرنه که عمرا می‌زاشتن برم، حتی ممکن بود کاری کنن از کارم انصراف بدم.
تنها دونسته‌شون این بود که یک ماه نمی‌تونم باهاشون ارتباط بگیرم.
پوفی کردم و از جام بلند شدم، از سردی سرامیک‌ها پاهام به گزگز افتاد، سریع دمپایی‌های خرسیمو پام کردم و با صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : الهه پورعلی

الهه پورعلی

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
327
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #12
ورودی آشپزخونه از در بزرگ چوبی شروع می‌شد، دورتادورش دیوارهای طرح چوب کار شده بود و جذابیت آشپزخونه رو بیشتر می‌کرد، از حق نگذریم بزرگ و دلباز هم بود به طوری که به غیر از نقره ۳ تا دختر دیگه هم مشغول کار بودن.
یکیشون دمنوش منو آورد و داخل سینی به سمتم گرفت، انقدر خوابم میومد و فکرم درگیر بود که دمنوشو داغ داغ سر کشیدم، با اینکه اولش کمی سوختم اما داغیش انگار گلومو جلا داد.
سریع از آشپزخونه زدم بیرون، راهروی بزرگ که به اتاق‌ها منتهی می‌شد رو رد کردم و وارد اتاقم شدم.
اینجا دیگه خود بهشت بود، با تم کاملا یاسی و سفید، با دیوارهای طرح گل یاسمن و پرده حریر یاسی.
بیشتر از همه تخت خوشگل و یکونیم نفره‌ام تو چشم بود که تاجش از نگین‌های بنفش کار شده بود، همه‌اش سلیقه خودم بود و عاشق این اتاق بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : الهه پورعلی

الهه پورعلی

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
327
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #13
دم‌دم‌های صبح بود که با صدای آلارم گوشیم که درحال خودکشی بود بیدار شدم و سعی کردم چشمای غرق خوابمو باز کنم که یهو با یادآوری زمان اداری چشام خود به خود باز شد.
یه بار پلک زدمو با دیدن ساعت از جام پریدم، همونطور که تندتند لباس عوض می‌کردم صدای مامان از پشت در شنیده شد که گفت:
- پروا عزیزم بیداری!
با صدای من وقتی فهمید بیدارم اومد تو و بغلم کرد، می‌دونستم خیلی بی‌تابه ولی این دیگه کارم بود و کاری بود که سال‌ها آرزوشو داشتم و منتظر این روز بودم.
تندتند حرفای دلمو باهاش زدم که گفت:
- می‌دونم عزیزم برای همینه که سعی کردمو خودمو قانع کنم، دعای من همیشه پشتته!
با لبخند بغلش کردمو بعد از یه بوسه طولانی چادرمو از روی مقنعه سر کردم، رسم خانوادگیمون بر چادری بودن نیود، یعنی درکل به غیر از محل کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : الهه پورعلی

الهه پورعلی

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
327
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #14
صدای بابا انگار که باعث شد قوی‌تر بشم با صدایی رسا گفت:
- راست میگه دخترم، به امید خدا سالم میره سالم برميگرده چرا آبغوره گرفتی زن؟
اما مگه مامان آروم می‌شد، به هر سختی بود ازشون جدا شدمو با هیجان سوار لکسوس بابا شدم، خیلی دلم می‌خواست با ماشین خودم می‌رفتم اما سرهنگ گوشزد کرده بود که با ماشین ستوان هامان باید بریم.
طی راه بابا کلی نصیحتم کرد و گوشزدهای لازمو بهم کرد و آخرسر قول گرفت تا مواظب خودم باشم، منم قبول کردمو بعد از حدود یک ربع پس از خداحافظی پیاده شدم.
داخل کلانتری مثل همیشه نسبتا شلوغ بود و چند تا از همکارا درحال بازجویی از یه متهم بودن، به بالا دستیام سلام نظامی کردمو جلوی در اتاق سرهنگ ایستادم، می‌خواستم در بزنم که با صدای بم و رسای هامان به سمتش برگشتم که گفت:
- سلام،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : الهه پورعلی

الهه پورعلی

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
327
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #15
عکسو به سمتمون گرفت و گفت:
- شما با یک باند قاچاق که اتفاقا جنس قاچاقشون انسانه مواجه هستین، این یه ماموریت سری و کاملا خطرناکه، بازم میگم اگه نمی‌تونین بهم اطلاع بدین تا من افراد دیگه‌ای رو جایگزین کنم.
هردو به علامت منفی سر تکون دادیم و سرهنگ ادامه داد:
- این مرد اسمش مسلم هست، تا جایی که اطلاع داریم رئیس اون محوطه‌ای که شما قراره توش مستقر بشین همین مرده، ولی رفته‌رفته با بزرگ‌هاشون آشنا میشید.
عکس مربوط به مردی سیبیلو با سری کچل و خراش‌ها و بخیه‌هایی روی صورتش بود که می‌تونست جای چاقو باشه!
انقدر قیافش هولناک بود که ناخودآگاه تنم به رعشه افتاد، منی که با دیدن عکسش اینطوری شدم ببین با دیدن خودش قرار بود به چه روزی بیفتم.
سرهنگ تمام اطلاعات موجود رو به ما اعلام کرد و ازمون خواست به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : الهه پورعلی

الهه پورعلی

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
327
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #16
یه ساک هم تقریبا شبیه ساک من دستش بود، اهمی کرد و گفت:
- دید زدنت تموم شد؟
یهو به خودم اومدم که دوباره گفت:
- تو اینطوری بود؟
خندم گرفت، چون قبلا منو با چادر دیده بود و الان وضعیتم خیلی فرق کرده بود، البته اونم دفعه پیش کاملا اتوکشیده و یه جور دیگه بود و الان یه طور دیگه!
نفسمو فوت کردمو گفتم:
- چه تغییری!
انقدر عوض‌شده بودیم که خود سرهنگ هم شاید ما رو نمی‌شناخت چه برسه به قاچاقچیا.
هامان به سمت در رفت و گفت:
- بیا تا آخرین دیدارو با سرهنگ بکنیمو راه بیافتیم.
سرهنگ با دیدن ما انگار که به مرادش رسیده گفت:
- خب بچه‌ها اسم خودتونو قراره حفظ کنین، اصلا قرار نیست اسم مستعار بدم بهتون چون این آدما تحقیق میکنن و میفهمن که اسما الکیه!
ادامه داد:
- به خاطر همون گفتم قراره با ماشین‌ هامان برین تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : الهه پورعلی

الهه پورعلی

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
327
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #17
انگار بدش هم نیومده بود، اخمی کردم که چشمکی گفت:
- ببینم نقش بازی کردن بلدی، البته زیاد نیس، فقط یه ماهه.
تا نمی‌شناختیش حس می‌کردی خیلی معذبه وای الان معلوم بود از اون پسر تخس و شیطوناس!
به تصمیمی که سرهنگ گرفته بود غری زدم که گفت:
- تقصیر سرهنگ چیه بنده خدا، جز این روش فکر دیگه‌ای به ذهنت می‌رسه برای ورود به گروهشون؟
راست هم می‌گفت من که چیزی به ذهنم نمی‌رسید، سرعتشو بیشتر کردو گفت:
- اونجایی که میریم خارج از شهره.
تمام حواسم به رانندگیش بود، من خودم راننده ماهری بودم ولی از مهارت رانندگیش هر چی بگم کم گفتم.
جوری با یه انگشت دنده رو عوض‌ می‌کرد و لایی می‌کشید که کیف کردم.
ولی دروغ چرا از نشستن کنار یه پسر غریبه کلی معذب شده بودم خواستم جو سنگین بینمونو عوض کنم که با پرسیدن یهویی یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : الهه پورعلی

الهه پورعلی

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
327
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #18
کوچه نسبتا خلوت بود، اما از هوا نگم که کاملا آشوب بود و احساس می‌کردم الانه که بارون بباره.
هامان اهمی کرد و برگشت سمتم، جدی شد و گفت:
- پروا، می‌دونم که حواست کاملا جمعه ولی نباید سوتی بدیم، نباید درباره چیزای دیگه حرف بزنیم چون ممکنه توی هر محوطه‌شون دوربین داشته باشن!
نگاهی به در انداخت و ادامه داد:
- باید مواظب باشیم، اینا خیلی آدمای خطرناکی هستن.
سر تکون دادم و با هم از ماشین پیاده شدیم، با زدن زنگ در، یه مرد هیکلی درو برامون باز کرد و وارد شدیم.
حیاط بزرگ و سنگ‌فرش شده بود و دورتا دورش درختای بزرگ گردو کاشته شده بود، هوا هم طوری بود که محوطه رو کاملا تاریک کرده بود، اصلا از لحظه ورودت می‌تونستی قشنگ خوفو حس‌کنی. ناخودآگاه خودمو به هامان نزدیک کردم و کنارش قدم برداشتم تا به در اصلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : الهه پورعلی

الهه پورعلی

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
327
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #19
آب دهنمو قورت دادم و پشت سر مسلم وارد ساختمون شدم، ساختمون که چه عرض کنم یک خونه کاملاً قدیمی بود شبیه قصرهای قدیمی که داخلش تاریک و ترسناک بود.
یک سالن بزرگ و عریض روبرومون قرار داشت، اطراف سالن اتاق‌هایی دیده می‌شد که درهای بزرگ و بلندی داشتند تمام دیوارهای خونه با کاغذ دیواری‌های طوسی و مشکی پوشونده شده بود، همونطور که اطرافمو از زیر نظر می‌گذروندم حواسم به پرده‌های بلندی که به پنجره‌های قدی آویزون بود جلب شد.
پرده‌ها از دو رنگ مشکی و قرمز شبیه خون پاشیده شده روی پارچه تشکیل شده بودند واقعاً چرا دکوراسیون این خونه رو این مدلی چیده بودن؟
مسلم همونطور که جلوتر قدم برمی‌داشت به یک اتاق که درش با همه اتاق‌ها فرق داشت اشاره کرد و گفت:
- اونجا منتظر باشین تا بیام.
هامان از پشت سر منو داخل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : الهه پورعلی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا