• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 321
  • بازدیدها 8,700
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,999
پسندها
16,121
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #281
لطفعلی همزمان که وسایل را درون توبره برمی‌گرداند، گفت:
- به ماه‌جان بگید حال همه ما خوبه، بگید آنا دیگه مثل قبل عزادار رفتنش نیست؛ غصه می‌خوره اما آروم شده، بگید آقاجان حیوون‌ها رو فروخت به افرا... .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- افرا چوپون شده، از کله‌سحر تا بوق سگ با گله میره کوه، دیگه فقط حیوون‌های گله و سنگ‌های کوه، صدای خوندنشو می‌شنوه ولی عمو رفته براش حرف زده، قول نازلی رو گرفته. بگید گل‌جان رفت سر خونه زندگیش، بگید آقاجان نذاشت دومان بیاد تفنگچی بشه اما جاش گفت بره معامله‌گری کنه، بگید پسر نگار هم دنیا اومد و اسمش رو گذاشتن یاشار. بگید واسه من هم آقاجان با عمو حرف زد که دومادش بشم، به ماه‌جان بگید خیلی دلتنگشیم، ولی غصه‌ی ما رو نخوره، حال ما خوبه، نگران ما نباشه.
لطفعلی سر به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,999
پسندها
16,121
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #282
صبح اول وقت، نادرخان و همراهانش به طرف گل‌چشمه به راه افتادند. در راه برگشت به خانه، تمام فکر و ذهن نوروز روی توبره‌ی لطفعلی بود که پنجعلی به زین اسبش بسته و پیشاپیش آن‌ها می‌رفت. او به افرا نامی فکر می‌کرد که برای زنش سوغات فرستاده‌ بود. افرا چه نقشی در گذشته‌ی ماهی داشت؟ گاه تصمیم می‌گرفت به پنجعلی بگوید آن آهوی چوبی را از توبره بیرون آورده و دور بیندازد و بعد بلافاصله به خ**یا*نت در امانت محبوبش فکر می‌کرد و از خود متنفر میشد. بالأخره تصمیم گرفت هر چه بادا باد! آهو را به دست ماهی برساند. وقتی به عمارت رسیدند، دیگر ظهر شده‌ بود و آفتاب گرمای خودش را پهن کرده‌ بود. خانم‌بزرگ منتظر رسیدنشان، روی تخت که آخرین سایه‌های ساختمان عمارت را روی خودش داشت، نشسته و در‌حالی‌ که عصای تزئینی‌اش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,999
پسندها
16,121
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #283
نادرخان که با شنیدن لفظ گردنبند اهدایی مادرش، خوب فهمید این نمایش واقعیت ندارد و ساخته‌ی دست زنش است برای انتقام گرفتن از این دختر، سر جایش ایستاد. خانم‌بزرگ آن گردنبند را همیشه در جعبه‌ای در پنهان‌ترین مکان گنجه‌اش نگه می‌داشت، پس چگونه دختری که هرگز پا به درون اتاق خانم‌بزرگ نمی‌گذاشت، از میان آن همه وسایل دستش به آن گردنبند رسیده‌ بود که بردارد؟ خانم‌بزرگ با دیدن ایستادن همسرش، حس کرد در صحت ماجرا تردید دارد، پس گفت:
- آفتاب شاهد ماجراست و شهادت میده!
نوروز صدای مادرش را نمی‌شنید. علت را از ماهی جویا شده و او‌ فقط در جوابش لب گزید و گفت:
- من کاری نکردم.
کلافه از نفهمیدن اصل ماجرا، ایستاد و با دو قدم خود را به مادر و پدرش رساند.
- یکی به من بگه این چه وضعیه؟
نادرخان چشم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,999
پسندها
16,121
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #284
نوروز همان‌طور که نگاهش را به همسرش دوخته‌ بود، به فکر رفت. او یک دختر کم‌سن ایلیاتی بود، شاید با دیدن زرق و برق گردنبند، فقط از سر علاقه‌ای که زن‌ها به جواهر دارند، خواسته‌ بود آن را بیشتر نگه دارد.
- ماهی راستشو بگو! شاید دیدی قشنگه خوشت اومده برداشتی، اگه راستشو بگی کاریت ندارم.
ماه‌نگار دلش شکست. نوروز حتی حرفش را هم قبول نداشت. چطور باید خود را از این تهمت مبرا می‌کرد؟
- آقا... باور کنید... من برنداشتم... به چی قسم بخورم باور کنید؟
نوروز با دیدن اشک‌های همسرش دلش سوخت. خواست چیری بگوید که با صدای نادرخان سرش را برگرداند.
- حکم این دختر به من مربوط نیست!
خانم‌بزرگ با چشمان گردشده «نادرخان!» گفت. نادرخان اما تمام نگاهش روی نوروز بود. او تصمیمش را گرفته‌ بود و با تحکم خاصی ادامه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,999
پسندها
16,121
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #285
ماه‌نگار نگاه غمگینی به نو‌روز انداخت.
- آقا به خدا قسم...
نوروز میان کلامش رفت.
- نه! به جون آقات قسم بخور... تو از همه بیشتر اونو توی دنیا دوست داری.
دل ماه‌نگار از این بی‌اعتمادی همسرش شکسته‌ بود و با صدای لرزانی گفت:
- به جون آقام... من برنداشتم!
نوروز پلک‌هایش را فشرد و سرش را زیر انداخت. کمی تردید داشت در قبول کردن قسم زنش، باید حتماً ته‌توی ماجرا را در می‌آورد، وگرنه چه حکمی می‌کرد که بقیه نتوانند اعتراض کنند؟ دوباره با کمک تیرک برخاست و‌ رو به طرف مادرش کرد که آفتاب هم خود را رسانده‌ و کنار دستش ایستاده‌ بود. اشاره‌ای به او کرد.
- آفتاب بیا جلو!
آفتاب از جا پرید.
- چی آقا؟
- گفتم بیا جلو!
آفتاب به خانم‌بزرگ نگاه کرد و او به نوروز گفت:
- چیکار این دختر داری؟ زنت دزدی کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,999
پسندها
16,121
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #286
خانم‌بزرگ که دیگر تحملی نداشت و می‌خواست نوروز زودتر حکمی باب دل او بدهد، پا پیش گذاشت.
- این کارها چیه نوروز؟ می‌خوای دزدی زنتو لاپوشونی کنی؟ زنت دست‌کجه بعد آفتابو سؤال‌پیچ می‌کنی که گناه زنتو بندازی گردنش؟
نوروز جعبه را به طرف مادر گرفت و تکان داد:
- این جعبه قفله خانم بزرگ... .
دو انگشت شست و اشاره‌اش را در جیب کوچک جلیقه‌اش فرو کرد و بعد از بیرون آوردن کلید کوچکی گفت:
- کلیدش رو من اشتباهی با خودم برده‌ بودم.
خانم‌بزرگ بهت‌زده به کلید نگاه کرد و نوروز با لبخند فاتحانه‌ای گفت:
- این جعبه فقط یه کلید داره، حالا بهم بگید آفتاب چطوری از توی جعبه‌ی قفل، گردنبند شما رو پیدا کرده؟
خانم‌بزرگ با خشم به طرف آفتاب برگشت. حواس‌پرتی او کل نقشه‌اش را بهم ریخته‌ بود. آفتاب زیر نگاه خشمگین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,999
پسندها
16,121
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #287
خدمه‌ی عمارت از اثبات بی‌گناهی ماهی‌خانم خوشحال شده و تفنگچی‌ها هم حیاط عمارت را ترک کردند. نوروز با گفتن «حالت خوبه؟» کنار ماه‌نگار نشست. او از ذوق به جای جواب به سؤال همسرش، گفت:
- آقا دیدید من برنداشته‌ بودم؟
نوروز درحالی که گره طناب دور دستان ظریف زنش را باز می‌کرد، گفت:
- آره دیدم! دیگه چرا گریه می‌کنی؟
ماه‌نگار که اشک شوق می‌ریخت، گفت:
- من خوبم آقا!
نوروز پیچ طناب را از دور دستان زنش باز کرد و با دیدن سرخی رد آن روی مچ ظریفش پوزخندی زد:
- از صدات و دستت معلومه چقدر خوبی!
دستان ماه‌نگار که رها شد، بدنش به‌خاطر بی‌حالی نزدیک بود پخش زمین شود که نوروز سریع او‌ را گرفت و به طرف دلبری که بعد از رفتن خانم‌بزرگ هم‌چون بقیه خدمه جرئت نزدیک شدن پیدا کرده‌بود، گفت:
- دلبر! خانم ضعف کرده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,999
پسندها
16,121
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #288
ماه‌نگار از حرف او‌ ناراحت شد و گفت:
- آقا ناراحت نشید... من خوبم!
به پله‌های مقابل عمارت رسیده‌ بودند. نوروز همان‌طور‌ که کمکش می‌کرد از پله‌ها بالا برود، با حرص آشکاری گفت:
- کِی بدی تو؟ هر وقت هر چی شده گفتی من خوبم، یه بار هم‌ بگو‌ حالم بده... .
نوروز با یک دست در چوبی عمارت را باز نگه داشت و همان‌طور که همراه ماهی داخل میشد، گفت:
- اصلاً من چرا با تو سر و کله می‌زنم؟ تو هیچ‌وقت حرف توی گوشت نمیره، هرچی بپرسم‌ میگی خوبم، خودم می‌تونم، خودم اینجوری، خودم اونجوری.
ماه‌نگار توانی برای پاسخ به غرغرهای همسرش نداشت. نوروز او‌ را به کنار متکایی که در خانه کنار دیوار پنجره باقی مانده و بیرون ریخته نشده‌ بود، نشاند.
- فقط بگیر بشین، دلبر که غذات رو آورد بخور و بعدش هم بخواب تا جون بگیری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,999
پسندها
16,121
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #289
با خارج شدن از در، نوروز ابتدا دلبر را با مجمع غذا مقابلش دید که با سلام دادن گذشت و بعد زیور و آفتاب را که برای جمع کردن اسباب خانه‌ی او از کف حیاط، آمده‌ بودند. نوروز بی‌توجه به آن‌ها چند قدم به طرف اصطبل برداشت و چند بار بلند صفر را صدا کرد. صفر با عذاب وجدانی که به جانش افتاده‌ بود، میان اصطبل روی کاه‌ها نشسته‌ بود و حتی توجهی هم به مروت که مشغول تیمار اسب‌های خسته از راهِ خان و خان‌زاده بود، نداشت. تمام فکرش را این گرفته بود که چگونه از عذابی که به خاطر زدن ماه‌نگار روی دلش نشسته‌ بود، رها شود. همین که فریاد نوروزخان را شنید که او را صدا می‌زد، تصمیم گرفت خود به گناهش پیش او اقرار کند تا با تنبیهش عذاب وجدانش کمتر شود. برخاست و هنگام بیرون رفتن، همان شلاق اسب دیروزی را برداشت که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,999
پسندها
16,121
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #290
عذابی که از زدن ناحق ماه‌نگار روی دل صفر نشسته بود، نمی‌گذاشت برخیزد. باید به طریقی تقاص پس می‌داد.
- نوروزخان التماستون می‌کنم، بگیرید منو بزنید، دلم آتیش گرفته باید خاموش بشه.
نوروز متفکر سرش را خم کرد.
- چرا اصرار داری بزنمت؟
صفر نتوانست به نگاه نوروز چشم بدوزد و سر به زیر انداخت.
- چون... چون من با همین شلاق ماهی‌خانم رو زدم.
تمام وجود نوروز با این حرف آتش گرفت. آنقدر غیرتش در چشم این جماعت نم کشیده‌ بود که دست مهتر عمارت هم به زدن زن او بلند می‌شد؟ یقه‌ی مرد نشسته را چنگ زد و او را بلند کرد.
- تو چیکار کردی گوساله؟
صدای مرد لرزید.
- خانم‌بزرگ امر کردن... گفتن ماهی‌خانمو بزنم تا مقر بیان!
وجودش گر گرفته بود و از خشم می‌سوخت. صفر را بر زمین زد.
- تو زن منو زدی بی‌شرف؟
صفر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

عقب
بالا