- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 2,000
- پسندها
- 16,138
- امتیازها
- 42,373
- مدالها
- 21
سطح
25
- نویسنده موضوع
- #261
ماهنگار لحظهای چشم از چشمان همسرش گرفت و بعد دوباره از گوشهی چشم به او نگاه کرد. نوروز از این شیطنت و دلبری او، دلش ضعف رفت و خندید. حیف که داخل خانه نبودند تا این گونههای سرخ شده را با بوسهای فتح کند. آرامتر از قبل گفت:
- ماهی ریزهی بلا! دم آخری و توی حیاط دلبری میکنی واسه چی؟ فکر کردی چون الان حریفت نمیشم، برگشتنی هم نمیشم؟
ماهنگار هم دلش پر از شور شد و خندید. سری کج کرد و گفت:
- ماهی ریزه رو از چی میترسونید؟ از خداشه زودتر برگردید پیشش، شما آقا بالاسر و سایهی سر ماهی هستید.
نوروز لبخندی از رضایت زد.
- تو هم چراغ خونهی منی، تا برم و برگردم نمیدونم چطور باید دوریتو تحمل کنم؟
ماهنگار دستان همسرش را بیشتر فشرد و به چشمانش نگاه دوخت.
- آقا! فقط یه روزه، دل من هم تنگ...
- ماهی ریزهی بلا! دم آخری و توی حیاط دلبری میکنی واسه چی؟ فکر کردی چون الان حریفت نمیشم، برگشتنی هم نمیشم؟
ماهنگار هم دلش پر از شور شد و خندید. سری کج کرد و گفت:
- ماهی ریزه رو از چی میترسونید؟ از خداشه زودتر برگردید پیشش، شما آقا بالاسر و سایهی سر ماهی هستید.
نوروز لبخندی از رضایت زد.
- تو هم چراغ خونهی منی، تا برم و برگردم نمیدونم چطور باید دوریتو تحمل کنم؟
ماهنگار دستان همسرش را بیشتر فشرد و به چشمانش نگاه دوخت.
- آقا! فقط یه روزه، دل من هم تنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.