• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 321
  • بازدیدها 8,749
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,000
پسندها
16,138
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #261
ما‌ه‌نگار لحظه‌ای چشم از چشمان همسرش گرفت و بعد دوباره از گوشه‌ی چشم به او نگاه کرد. نوروز از این شیطنت و‌ دلبری او، دلش ضعف رفت و خندید. حیف که داخل خانه نبودند تا این گونه‌های سرخ شده را با بوسه‌ای فتح کند. آرام‌تر از قبل گفت:
- ماهی ریزه‌ی بلا! دم آخری و توی حیاط دلبری می‌کنی واسه چی؟ فکر کردی چون الان حریفت نمیشم، برگشتنی هم نمیشم؟
ماه‌نگار هم دلش پر از شور شد و خندید. سری کج کرد و گفت:
- ماهی ریزه رو از چی می‌ترسونید؟ از خداشه زودتر برگردید پیشش، شما آقا بالاسر و سایه‌ی سر ماهی هستید.
نوروز لبخندی از رضایت زد.
- تو هم‌ چراغ خونه‌ی منی، تا برم و برگردم نمی‌دونم چطور‌ باید دوریتو تحمل کنم؟
ماه‌نگار دستان همسرش را بیشتر فشرد و به چشمانش نگاه دوخت.
- آقا! فقط یه روزه، دل من هم تنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,000
پسندها
16,138
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #262
با رفتن نوروزخان و بقیه از عمارت، ماه‌نگار برای انجام کارهای روزانه‌اش، تشت لباس‌های خود و همسرش را از درون حمام برداشت، تا به کنار کانال آب برود. می‌دانست زیور لباس‌های اهل عمارت را جمع کرده و آن‌ها را کنار حوضچه‌ای گذاشته که پشت مطبخ است. هنوز به حوضچه نرسیده‌بود که آفتاب صدایش زد. ماه‌نگار ایستاد و برگشت. آفتاب به او که رسید یک بغل لباس، روی تشت او گذاشت. ماه‌نگار نگاهی به لباس‌ها انداخت. لباس‌های خانم‌بزرگ بود. آفتاب گفت:
- لباس‌های خانم‌بزرگ رو تمیز بشوری‌ ها!
ماه‌نگار از اینکه برخلاف همیشه، آفتاب برای او لباس آورده‌بود، تعجب کرد. این کاری بود که همیشه زیور انجام می‌داد و آفتاب به خاطر نزدیکی‌اش به خانم‌بزرگ زیر بار انجام چنین وظایفی نمی‌رفت. چیزی نپرسید و فقط با لبخند پلکی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,000
پسندها
16,138
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #263
ماه‌نگار خوب می دانست وقت آن شده که خانم‌بزرگ کینه‌اش را نشان دهد. دوست نداشت پیش برود؛ ولی مگر چاره‌ای جز اطاعت داشت؟ با زمزمه‌ی اینکه «فقط یک روز را تحمل کن، فردا نوروزخان برمی‌گردد» کفش‌هایش را به پا کرد و هنگام رد شدن به آفتاب گفت:
- تو مگه نمیایی؟
آفتاب ابروهایش را به هم نزدیک کرد و با شتاب گفت:
- به من چیکار داری؟ خانم‌بزرگ با تو کار داره.
ماه‌نگار متعجب به آفتاب که دستش را درون جیب جلیقه‌ی طوسی‌رنگی که روی پیراهن گلبهی‌اش پوشیده‌بود، نگاهی انداخت و راه افتاد. همین که خواست از پله‌ها پایین برود، آفتاب از در عمارت آن‌ها وارد شد و در را بست. ماه‌نگار تا پشت در برگشت و خواست علت حضور او را بپرسد. تا دسته‌ی در را گرفت که باز کند، متوجه شد کلون در از پشت انداخته شده‌است. ضربه‌ای زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,000
پسندها
16,138
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #264
خانم‌بزرگ پوزخندی زد.
- به جای دروغ گفتن، مقر بیا!
سری به اطراف تکان داد.
- تا چشم خان و نوروز رو دور دیدی ذاتتو‌ نشون دادی دختره‌ی دزد!
ماه‌نگار بغض کرد. ترسیده‌بود. چگونه به‌ همین راحتی به او تهمت می‌زدند. با صدای لرزانی گفت:
- خانم‌! من اصلاً اتاق شما نیومدم.
آفتاب میان حرفش پرید.
- عه؟ گردنبند لای لباس‌های خانم پیچیده‌بوده، به جای اینکه وقتی اونا رو شستی برداری بیاری بدی، ورداشتی برای خودت!
ماه‌نگار نگاه ملتمسش را به آفتاب دوخت تا دروغ گفتنش را تمام کند؛ اما‌ آفتاب از او نگاه گرفت. ناامید شد. اگر در این غربت به او تهمت دزدی می‌زدند و نوروز هم حرفش را قبول نمی‌کرد، چه بر سرش می‌آمد؟ کسی را نداشت که از او حمایت کند. دلش شکست و اشک‌هایش روان شد. رو به خانم بزرگ کرد.
- به خدا خانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,000
پسندها
16,138
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #265
ماه‌نگار به زمین خورد. با گریه خود را پیش کشید.
- باور کنید کار من نیست خانم!
خانم‌بزرگ با تشر بیشتری صفر را صدا زد. صفر بالاجبار بازوی ماه‌نگار را گرفت و بلند کرد. ماه‌نگار بی‌توجه به او، فقط چشم به خانم‌بزرگ دوخته و التماس می‌کرد تا حرفش را باور کند. صفر ماه‌نگار را تا روبه‌روی اصطبل، جایی که یک تیرک چوبی با دو پایه به زمین متصل بود، برد. ماه‌نگار التماس‌کنان چشم به خانم‌بزرگ دوخته‌بود که با لبخند، دنبال آن‌ها می‌آمد. صفر درحالی که از خشم کاری که مجبور بود انجام دهد، سبیل‌های تقریباً سفید شده‌اش را به دندان گرفته‌بود، سر طنابی را که یک سرش به تیرک بسته‌بود و گاهی به پای کره‌اسب‌ها می‌بست را برداشت. با قدرت مردانه‌اش دو دست ماه‌نگار را گرفت و مشت هر دو دستش را با پیچاندن وسط طناب،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,000
پسندها
16,138
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #266
ماه‌نگار به کینه‌ی شعله‌ور درون چشمان زن چشم دوخت و آرام گفت:
- من دزد نیستم.
خانم‌بزرگ نفسش را از بینی بیرون داد.
- هستی! تو دزدی! خواهر بی‌سروپای لطفعلی یه دزد کثیفه که نباید پیش پسر من زندگی کنه، خودم نوروز وادار می‌کنم گیس‌های زن دزدش رو ببره؛ اگه زبون باز کنی بگی کار خودته، قول میدم فقط گیسات تقاص بدن و خودت زنده بمونی، ولی اگه حرف نزنی تا پای کشتنت وایستادم.
کل وجود ماه‌نگار لرزید. کسی را نداشت که مانع این‌ها شود. خانم‌بزرگ قصد آبروی او را کرده‌بود، اگر پیش نوروز رسوا میشد دیگر مرگ و زندگی برایش فرقی نداشت، پس نباید می‌گذاشت، خانم‌بزرگ به قصدش برسد و او را با تهمت دزدی روسیاه همسرش کند.
- برای خودت میگم، زبون باز کنی کمتر عذاب می‌کشی.
ماه‌نگار‌ لب‌هایش را به دندان گرفت. حتی اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,000
پسندها
16,138
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #267
صفر غیر از این عمارت جایی برای رفتن نداشت؛ از بچگی همینجا بزرگ شده‌بود. دلبر هم همین‌طور. نگاهش را به دلبر که در آستانه‌ی مطبخ ایستاده‌بود، دوخت و بعد به طرف پسرش که خواهرش را در بغل گرفته و در آستانه‌ی اتاقکشان ترسان به دیوار تکیه زده و روی زمین نشسته‌بود. چه می‌کرد؟ تحمل خشم نوروزخان بهتر از آوارگی بود. ناگزیر شلاق را بالا برد و ضربه اول را آرام زد. با «محکم‌تر» گفتن خانم‌بزرگ که به صورت تشر بود، مجبور‌ شد محکم‌تر بزند. ماه‌نگار لب‌هایش را بهم‌ می‌فشرد تا صدای آخش بلند نشود. با فشار صورتش‌ به بازو بی‌صدا اشک‌ می‌ریخت؛ نباید میان این غریبه‌ها صدایش بلند میشد. اکنون که قرار به مرگ‌ بود باید با سربلندی می‌مرد. وقتی بالأخره دل خانم‌بزرگ‌ راضی شد و دستور توقف داد، صفر از خودش به خاطر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,000
پسندها
16,138
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #268
***
آفتاب ظهرگاهی افتاده‌بود که نادرخان و نوروز به تپه‌های مجاور دشت بالی رسیدند. لحظاتی ایستادند. نوروز با کنجکاوی به پهنه‌ی دشت که پر از چادرهای برپا شده‌بود، خیره شد. چادرهایی که میزبان خوانین منطقه و‌ اعوان و انصارشان بود. نادرخان رو به پسرش کرد.
- توی مدتی که اینجا هستیم، سعی کن خان‌ها رو بشناسی. همه اومدن مثل اینکه. حتماً بهت میگم کدومشون به درد دوستی می‌خوره و از کدوم باید پرهیز کنی.
نوروز سری تکان داد و گفت:
- خان، خیالتون راحت باشه، من آماده‌ی آماده‌م.
خان «خوبه‌»ای زمزمه کرد و رو به طرف چادرها گرداند.
- اون چادرهای عقبی رو می‌بینی؟
نوروز به طرف محل اشاره‌ی خان سر چرخاند. چادرهایی در آن سوی دشت و در پایین تپه‌های مجاور‌ برپا شده‌بود که رنگشان متفاوت با چادرهای سفید دیگر بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,000
پسندها
16,138
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #269
در مجاورت آن‌ها، چادر بزرگ دیگری برپا بود. نوروز در همان ابتدا‌ی خروج از چادر، متوجه توجه پدرش به آن‌سو شد. مرد جوان و پرجذبه‌ای، هم سن‌وسال خودش، در مقابل آن چادر ایستاده‌بود که با مردان دیگری همراهی میشد. نوروز فهمید او یکی از خوانین است، اما مرد جوان چون بقیه خوانین قبا و کلاه خانی نداشت و همانند خودش، پیراهنی سفید با جلیقه به تن کرده‌بود، با این تفاوت که جلیقه‌ی او همانند شلوارش سیاه‌رنگ بود. صورتش را تیغ کشیده‌بود و سبیل‌هایش را برخلاف سبیل نوروز که نعلی‌شکل و رو به پایین بودند، روغن‌زده و از دو طرف به بالا تاب داده‌بود. مرد جوان، چکمه‌های چرم‌ سیاه‌رنگی را به پا داشت و درحالی‌ که شلاق کوچکی را آرام به کنار پایش و روی چکمه میزد، مشغول صحبت با فرد کنار دستش بود. نادرخان همان‌طور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,000
پسندها
16,138
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #270
بعد از لحظه‌ای که احوال‌پرسی‌ها تمام شد. خسروخان و‌ نادرخان کنار هم رو به میدان ایستادند و خسروخان از او‌ پرسید:
- خان! نظر شما در مورد ابراهیم‌خان امیرمعز، حکم‌ران جدید چیه؟
نوروزخان ترجیح داد در بحث میان دو خان، فقط شنونده باشد. نادرخان در پاسخ گفت:
- زیاد نمی‌شناسمش، اما امیدوارم جا پای رشیدخان بذاره.
خسروخان سری تکان داد:
- بله، درسته حکم‌ران سابق دندون‌گرد بود اما خوب میشد باهاش راه‌ اومد، دست خوانین رو‌ توی مالیات و خراج باز گذاشته‌بود.
خسروخان نفس عمیقی کشید.
- تا ببینیم این یکی‌ چطور‌ با ما تا می‌کنه.
نادرخان سری تکان داد:
- زیاد روی امثال رشیدخان و ابراهیم‌خان حساب نکن، اون‌ها آدمای حکومتن و در رفت‌وآمد، حکومت هر وقت اراده کنه عوضشون می‌کنه، به جاش روی خان‌های دیگه حساب کن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

عقب
بالا