متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کنتراست مطلق | مهدیه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Benji
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 1,053
  • کاربران تگ شده هیچ

Benji

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
309
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #31
اگر بهنیا توانست خیرگی به پدرش را ادامه دهد و رعشه‌ی تنش را تحمل کند، مهرشاد عاجز از تماشای درد کشیدن برادرش رو بالا گرفت و پشت سر کوفته به ستون لب زیرینش را محکم زیر دندان گزید و دوباره شنید، از مهردادی که اشاره سوی خانه داد و صدایش از ته چاه بالا آمد.
- اگه میمردم و برنمی‌گشتم الان هنوز چشم به راه بود ولی نگاهش زنده بود نه خیره به یه نقطه که نمی‌دونم فکرش رو کجا برده، هنوز گریه کردن رو از یاد نبرده بود نه طلسم شده به اینکه نتونه دردش رو گریه کنه و هی بریزه توی خودش تا هم من و هم خودش رو خفه کنه، هنوز لحظه‌های این زندگی که قول بهشتش رو دادم و جهنم شد واسش رو پا به پام جلو میومد ولی من بهار رو از دست دادم مهرشاد، لحظه‌ای که خبر مرگ نیهاد رو بهش دادم بهار مرد، تموم شد، خدا نیهاد و من و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Benji

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
309
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #32
حبس اتاقی که به سبب نبودن پنجره‌ای خفه بود و هوایش دم، زیر نور آباژور روی عسلی قهوه‌ای کنار تخت که دور تا دورش جعبه‌ها و ورق‌های پر، خالی و نیمه پر قرص و داروهای خواب و آرام بخش و هزارجور مسکن ریخته بود، بهار به پهلو خوابیده گوشه‌ای از تخت چوبی قهوه‌ای تیره و پتوی کرم رنگ و گرمی که رویش دراز کشیده بود کمی بهم ریخته، نگاهش را به نقطه‌ای قرمز روی سپیدی دیوار کنار در دوخته و انگار اصلاً در این دنیا نبود و طبق کلام مهرداد جان باخته بود.
مغزش آرام بود، از تقلب چشمان آرامش بود که بهنیا به خاموشی هیاهوی نه ساله‌ی ذهن مادرش پی برد؛ دیگر شلوغی درون او حس شدنی نبود انگار تمام جانش از لحظه‌ی شنیدن خبر هرگز نیامدن نیهاد سکوت کرده بود. در تمام نه سالی که گذشت بهنیا حس می‌کرد او قدرتی برای دیدنش داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Benji

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
309
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #33
تیر خلاص بود پنهان بودن نقاشی‌هایش پشت نقاشی‌های نیهاد، اشک دوباره بر گونه‌اش چکید و این‌بار تلاشی برای زدودنش نکرد. برای بار چندم بود قلبش شکست؟ ندانست؛ اما روی شکستگی‌های آوار شده بر زمینِ دلش گام نهاد و دفتر خاطرات را روی پاهایش رها کرد سپس دستی بالا برد و با گرمای دستش که سرمای دست بهار را در آغوش گرفت پاسخ بی عشقی او را با عشقِ غم آلود و لبریز از دلشکستگی خویش داد آنگاه که دست مادرش را بسان شئ‌ای ارزشمند با دو دست گرفت و سرش خم، لبانش را به کف دست او رساند. بسان موسیقیِ تلخِ عشقی که خیال داشت یک طرفه بود بوسه نواخت بر کف دست بهار، بر سرانگشتانش، ظرافت و کشیدگی انگشتانش. پرستیدنی بود بهار برای بهنیا، اگر او را نمی‌دید هم، اگر او را نمی‌شنید هم؛ پرستیدنی بود آنقدر که پس از رهایی دستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Benji

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
309
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #34
او که نگاه سوی چشمان بهار بازگشت داد و دید که خیره‌اش مانده بود، مردمک در عمق سیاهی چشمان او حکم حبس داد و زهر لبخندش جانش را مسموم کرد و نقش و نگارش از روی لبانش محو شد تا زبان بجنباند برای کلامی دیگر.
- بابا میگه همراه مرگ نیهاد، شما هم مردین؛ چرا بابا فکر می‌کنه بعد از مردن شما من میتونم زنده بمونم؟ چرا من رو حتی توی مردنتون شریک نمی‌کنین مامان؟ من هم می‌خوام باهاتون بمیرم، زندگیمون رو دوست ندارم، نمی‌خوامش؛ من رو هم همراه نگاه بی‌خبرت ببر، همراه فکرت که بابا هم نمیدونه کجا رفته و برنگشته، همراه صدات که دیگه از ته چاه هم بالا نمیاد؛ من رو تنها نذار باشه؟ باهات که زندگی نکردم بذار لااقل کنارت بمیرم.
فکر می‌کرد اگر بهار نگاهش کند تا آخر عمر از مقابل چشمان او دور نشود تا سنگینی نگاهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Benji

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
309
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #35
زیر سایه‌ی ابرهای بارانی، در آغوش لرزنده‌ی نسیم، محکومان ابدی شکنجه‌گاه حیات از همه عالم یک پاییز را دارا بودند که عهده‌دار شکستن سکوتشان شود با صاعقه‌های لرزان، عهده‌دار افشای راز مرگشان شود با نسیم سرد و نمناک و عهده‌دار فریاد چشمانشان شود با قطره قطره باران؛ پاییز همه اهل عالم را حکم زیستن می‌داد به احوال محکومان رنجور حیات!
و کنتراست مطلق روایتی بود از پاییزهای دنباله‌دار؛ نخستین پاییزی که از بطنش تولدها یافت پاییزهای آینده، چنین رقم خورد در گذشته‌ای به فاصله‌ی پانزده سال قبل و برگزیده شد این نقطه برای سرآغازی از نو تا سرانجامی به نام اکنون!
« پانزده سال قبل »
آبانِ ابری چه دلِ خونی داشت که هرچه نم نم اشک از آسمانش می‌بارید، چشمه‌ی اشک چشمان آسمانی رنگش خشک نمی‌شد که نمی‌شد. اشک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Benji

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
309
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #36
یکی از حاضران ظهر پاییزی که بهار، دیگری که بود؟ او که دستی را محافظ چهره‌ی سبزه‌اش قرار داد و حساس به خیس شدن زیر باران به تندی پله‌ها را پایین رفت و سوی آلاچیق دوید. گرچه دستش اجازه‌ی باریدن نم باران بر چهره‌اش را نداد؛ اما با هربار چکیدن خیسی بر سد دستش پلک‌هایش را به تندی برهم زد و هی مژه‌های بلندش را درهم پیچاند و پیچاند و این پیچش سرایت کرد به پاهایش که حین بالا رفتن از تک پله‌ی آلاچیق کم مانده بود بر زمین آوار شود. شکاف افتاده میان لبانش و ابروانش چنان بالا پریدند که چین پشت چین بر پیشانی‌اش نمایان گشت، خدا را شکر کرد که از این اتفاق ناگهانی تنها پاچه‌های شلوار شیری رنگش گل آلود شدند. محکم کتاب و کیفی که در آغوش داشت را چنگ زد سپس حین نیم نگاهی به بهار که تمام نشانه‌ی جلب شدن توجهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Benji

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
309
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #37
بهار تنها زیر سایه‌بانِ اخمِ ابروانش نگاه سوی او کشید و طرح لبخندش را با سیاهی مات چشمانش بلعید، سکوت که کرد مجبور شد دوباره بشنود.
- بگذریم از شاعرانه وصله زدن به کلمات؛ ساده میگم ساده بگو، چرا مهرداد نه بهار؟
آوردن بی سنگرِ نام دلداده‌ی تابستانی که منظور کلامش تا آن دم بود، گره‌ی اخم بهار را کور کرد و تکانی شد که داد به شانه‌هایش، برندگی که درخشید بر تیغه‌ی دیدگانش و تندی پیچیده دور زبانش.
- وای هاله بارها ساده گفتم پیچیده میکنی، علاقه‌ای بهش ندارم؛ کلماتِ به این آسونی چرا وقتی وصله میزنم به هم فهمش واست سخته؟
از واکنش تند و ناگهانی بهار بی آنکه وقفه بگذارد میان پرسش او و پاسخ خود، هاله به تک خنده‌ای متعجب افتاد که زود جمعش کرد؛ اما چه فایده؟ نهایتاً تیزی نگاه بهار چنان نثارش شد که لب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا