• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کنتراست مطلق | مهدیه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Benji
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 416
  • کاربران تگ شده هیچ

Benji

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
26/5/24
ارسالی‌ها
21
پسندها
132
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
بازوان دخترک اسیر دستان زن که دلشوره‌اش با نم دیدگان دخترک به اوج رسید، ملایم فشرد تا بی طاقتی‌اش را به او بفهماند سپس ریز سری لرزاند و مردمک‌هایش حبس میشی دیدگانش رقصان میان چشمان او، لبان باریکش را برهم زد و دخترک فکر کرد این اولین بار بود که صدای زن برایش آرامش نداشت.
- چی به روزت اومده دختر؟ دیر کردی فکرم هزار جا رفت حالا هم که برگشتی با این حال و روز؟ کجا بودی؟ از چی ترسیدی دختر؟
بغض چنگ انداخته به گلوی دخترک، مجبور شد برای فهماندن حرفش به زن دستانش را تکان دهد و با اولین حرکت دستان زن از بازوانش جدا شدند. نفسش بریده شد و ته گلویش سوخته بغض هم فشاری داشت که نتوانست تحمل کند و به گریه که افتاد، حرکتش با زبان اشاره را زن به زبان گفتار منتقل کرد با لحنی گیج.
- رفتی رودخونه مثل همیشه آب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Benji

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
26/5/24
ارسالی‌ها
21
پسندها
132
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
راه آمده را بازگشتن آسان‌تر بود، دخترک با نگاهی به پشت سر چون پرستو را دید که دنبالش می‌دوید میان آشوبِ دل و آشفتگیِ رخ لبخندی مرتعش بر لب نشاند سپس نگاه به پشت سر را تا رسیدن به مقصد بر خود ممنوع کرد. دوید و پرستو را نفس زنان دنبال خود کشاند، چون فریاد نزد و توقف یا بازگشتش را خواستار نشد فهمید حتی به اجبار قصد یاری داشت. همان راهی که آمده بود را زیر آسمان درخشان و نورانی صبح بازگشت و همراه پرستو که عقب‌تر از او می‌آمد خزانِ جنگلِ متصل به راه دهکده را ترک کرد و به رودخانه رسید.
نگاهش که دوباره به نیهاد همچنان خاموش برخورد کرد غل و زنجیری دور پاهایش پیچید و نتوانست از ساحل سنگی بگذرد و به او برسد. پیچک وحشت بالا آمده تا گلوی سوزانش، هجوم مایعی داغ از معده سوی دهانش را حس کرد و چون لبانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا