متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قرار آن‌جاست | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 50
  • بازدیدها 686
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,302
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #11
زینب بی‌توجه به حرفی که زدم طرفم برگشت.
- یه زن‌دایی دارم قبلاً می‌خواست من عروسش بشم، اون بدتر از همه وقتی من و خاله رو‌ می‌بینه می‌چزونه، چون من پسر اون رو رد کردم و آسید رو انتخاب کردم انگار تا عمر دارم باید طعنه‌هاش رو بشنوم، اون امشب خونه‌ی آقابزرگ بود من بهونه آوردم نرفتم، خاله هم فهمید چرا نمیرم زیاد اصرار نکرد و گفت به مامان هم میگه که از نبودنم دلخور نشه، می‌دونی سارینا! این آدم کار همیشه‌‌شه، بدیش اینه بزرگ‌تر هم هست نمی‌تونم چیزی بگم.
نیم‌خیز شده، آرنجم را به بالش زده و دستم را تکیه سرم کردم.
- حالا اگه کوچیک‌تر بود تو آدم حرف زدن به مردمی؟
- راست میگی، من به درد نخورم، من هیچ‌وقت مثل تو قوی نبودم که جواب بقیه‌ رو بدم.
- نه بهتره بگی مثل من سلیطه نبودی که همه رو بشوری و پهن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,302
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
از همان مقابل در گل و شیرینی را که خریده بودم بعد از سلام و احوالپرسی به دست مریم دادم که همراه رضا به استقبالم آمده بودند. مریم بعد از گرفتن آن‌ها و تشکر به طرف آشپزخانه رفت. رضا همان‌طور مرا به داخل خانه دعوت می‌کرد گفت:
- برای خواستگاری از کوثرخانم اومدی گل و شیرینی آوردی؟
کفش‌هایم را از پا درآورده و در جاکفشی گذاشتم.
- اون که شیرینی تیباست ولی مثل اینکه خیلی دلت می‌خواد پدرزن بشی؟
رضا ابرویی بالا انداخت.
- نه، فقط می‌خواستم تأکید کنم دخترم قصد ازدواج نداره، درضمن یه جعبه شیرینی خسیس؟
من هم در جوابش سری تکان دادم.
- رولت گرفتم که برای تیبا خیلی هم خوبه؛ حالا این بانو رونما می‌خواد که نمیاری ببینیم؟
رضا دستی روی چشمش گذاشت.
- شما که رونما بده نیستی ولی به روی چشم عمه‌خانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,302
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #13
من به دنبال تأیید رضا بودم اما او دستش را به نشانه‌ی به من ارتباطی ندارد بالا برد و ایران گفت:
- خواهر بزرگشه، باید هم فریدون احترامش رو نگه داره.
لبخند حرصی زدم و رو به کوثر کردم.
- ولی عزیزم تو به من میگی ساریناجون، باشه؟
کمی سرم را به طرف کودک کج کردم و بعد گویا جوابی از او گرفته باشم سربلند کردم.
- آفرین دختر خوب!
رو به رضا کردم و گفتم:
- معلومم شد دخترت اصلاً به خودت نکشیده، هم حرف‌گوش‌کنه، هم ساکت.
رضا به مبل تکیه داد و پایش را روی پای دیگرش انداخت.
- اتفاقاً خوب بودن و آروم بودنش فقط به باباش کشیده.
چشمانم را برایش گرد کردم.
- تو آرومی؟ عمراً!
رو به ایران کردم.
- مامان‌جون! بگو نوزادی رضا چطور بوده؟ مطمئنم از این بچه‌هایی بوده که از بیست و چهار ساعت شبانه‌روز بیست ساعتشو گریه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,302
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #14
رضا معترض خود را جلو کشید.
- بیچاره رضا! همتون منو تک انداختید؟ نمی‌تونید کوثربابا رو‌ بغلم ببینید؟ واقعاً که؟
ایران کمی خودش را به طرف رضا کشید و آرام‌تر گفت:
- نگفتم که بغلش نکن، میگم به جای اینکه اینقدر دور بچه‌ات بچرخی، دور زنت بچرخ، می‌دونم دختردار شدی عزیزه برات، ولی خوب می‌بینم فقط به کوثر توجه داری، درسته امروز یه هفته از زایمان زنت گذشته و دیگه سرپا هست ولی تو باید باز هم هواشو‌ داشته باشی.
رضا پلک رو‌ی هم گذاشت.
- چشم! می‌خواین الان برم پیشش؟
ایران عقب نشست و به من اشاره‌ای کرد.
- الان که مهمون داری؟
رضا بلند شد.
- سارینا؟ این که مهمون حساب نمی‌شه، از خوده، من برم به کوثر‌بابا و مامانش سر بزنم.
خنده‌ی کوتاهی به اشتیاق رضا زدم و گفتم:
- داداشی! خیلی خوشحالم برات! بابا شدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,302
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #15
هنوز جلوی خانه ماهر درست پارک نکرده بودم که صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. از زینب عذرخواهی کرده، نگاهی به نام دکترفروتن انداختم و جواب دادم.
- سلام خانم دکتر! سال نوتون مبارک!
- سلام دخترم! سال نو تو هم مبارک! امیدوارم امسال هم مثل هر سال موفقیت‌هات تداوم داشته باشه.
در آینه‌ یک نگاه به خودم انداختم.
- خیلی ممنون استاد! من هرچی شدم به‌خاطر حمایت‌های شما بود.
- لیاقت خودت بود دختر! غرض از مزاحمت اینکه فردا عصر بچه‌های پژوهشگاه رو به یه کافه دعوت کردم آدرسشو هم برات می‌فرستم، جایی که قرار نداری؟
دستم بندِ درست کردن مقنعه بود که با شنیدن حرف دکتر همان‌جا نگه داشتم.
- نه خانم دکتر! مناسبتش چیه؟
- مناسبتش دیدار تازه کردن و اینکه فرشیدجان از انگلستان برگشته دوست داشتم با بچه‌های پژوهشگاه آشنا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,302
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #16
رفتنمان را به عابد خبر داده بودیم و خانواده‌ی ماهر منتظرمان بودند. سه سالی میشد در خانه جدید ساکن شده بودند. خانه‌ای که به خاطر علی ساختم در همان انبار ضایعات بود اما دری رو به بیرون داشت. در ورودی آن دو پله از زمین ارتفاع گرفته و رو به سالن خانه باز می‌شد. چند تقه به در سفید رنگ کوچک کافی بود تا در توسط عابد باز شود. بعد از عابد، ماهر و عشرت زنش و عایشه به استقبالمان آمدند. عابد پاکت عیدی‌ها را از دستمان گرفت و من و زینب داخل خانه شدیم. کنار در ورودی، آشپزخانه‌ی کوچکی قرار داشت و دری که داخل انبار ضایعات باز میشد طرف دیگر سالن هجده‌متری خانه بود. یک اتاق و حمام هم در سمت راست سالن قرار داشت. گرچه دوست داشتم خانه ی بزرگ‌تری برایشان بسازم اما صیاد صاحب کارشان که با نام صیادخان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,302
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #17
نگاهم به گلشن و سارینا افتاد که با ذوق و شوق وسایل درون پاکت‌ها را بیرون می‌ریختند. عایشه سریع سر وقتشان رفت و هرچه بیرون ریخته بودند را جمع کرده و دستان هر دو را گرفت و همراه با کیسه‌ها به اتاق برد.
ماهر که با فاصله از ما نشسته و پای مصنوعی‌اش را دراز کرده بود تا «خوش آمدید» گفت دری که رو به انبار بود زده شد. عابد بلند شد و در را باز کرد. چند لحظه بیرون رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.
- آقاجان! صیادخان اومده میگه مهمون داره، خواسته مادر و‌ عایشه برن براشون چایی و غذا درست کنن.
ماهر که دیگر با پای مصنوعی نیازی به عصا نداشت بلند شد و «لا اله الا الله»ی زمزمه‌ کرد و رو به زنش گفت:
- چند بار به ارباب گفتم عایشه رو نخونه، پاشو خودم میام باهات.
زن و مرد از ما عذرخواهی کرده و رفتند. عابد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,302
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #18
چشم‌هایم گرد شد.
- دنبال تو؟
- آره خانم! با آقام هم حرف زده، از من خوشش اومده، تازه گفته عموم هم به آقام حرف بزنه.
- مبارکه... تو چی؟ تو هم ازش خوشت میاد؟
- خانم! پسر عمومه، من عموم و خونواده‌شو ندیدم، یعنی ما هیچ‌کدوم از قوم و خویشامونو ندیدیم، همشون افغانستانن، فقط همین پسرعمومو دیدم، پسر خوبیه، میگه آلمان خیلی بهتر از اینجاس.
تا خواست چیزی بگوید صدای جیغ گلشن و سارینا که سر چیزی دعوا می‌کردند، بلند شد و عایشه برخاست و به اتاق رفت.
زینب رو به من کرد.
- پسرعموی از راه نرسیده بدجور دل دختره رو برده.
- پسره اومده دیده چه دخترعموی خوشگلی داره ولش نکرده، عایشه هم که ساده با دوتا حرف خوش خام شده.
زینب کمی از تأسف سر تکان داد.
- امیدوارم‌ حالا که عایشه دلشو داده، اون هم پسر خوبی باشه.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,302
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #19
ساعد که فیش آنتن را به تلویزیون میزد با این حرف من سریع کارش را رها کرد و خودش را به ما رساند.
- واقعاً خانم دکتر؟
عابد تشر زد.
- بشین سر جات پسر! خجالت بکش.
ساعد روبه‌روی ما نشست و من گفتم:
- ساعد؟ شده من یه قولی بدم بدقولی کنم؟
ساعد دستش را روی یک زانویش که بالا بود انداخت.
- نه والا!
- پس خیالت تخت، حالا چی دوست داری؟
بی‌معطلی گفت:
- دوچرخه... دوچرخه برام می‌خرید؟
- باشه، اگر یه کارنامه‌ی درخشان برای من بیاری، من هم تو رو می‌برم یه مغازه‌ی دوچرخه‌فروشی هر مدل دوچرخه‌ای که خواستی بردار، ولی حواست باشه همه نمرهات باید خوب و خیلی‌ خوب باشه، همش‌ها!
ساعد سریع ذوق کرد.
- آخ‌جون! اصلاً خوب چیه؟ همه‌شو خیلی‌ خوب میشم، خیلی آقایی خانم‌دکتر!
من و زینب خنده‌مان گرفت و عابد تشر زد:
- شرم کن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,302
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #20
زینب زودتر از من از ماشین پیاده شد و زنگ خانه‌ی مرضیه‌خانم را زد. وقتی به او رسیدم درحال زدن سومین زنگ بود و همزمان گفت:
- مثل این‌که مرضیه‌خانم نیست.
با گفتن «صبر کن» گوشی‌ام را بیرون آورده و شماره‌ی مرضیه‌خانم را گرفتم.
- سلام‌ مادرجون! ما‌ اومدیم‌ جلو‌ی در، نیستید شما؟
- سلام‌ دخترم! من و سیدعلی اومدیم‌ پارک، کلید که داری؟ برید داخل تا ما‌ هم بیایم.
- باشه، پس خوش بگذره، خداحافظ.
بعد از خداحافظی مرضیه‌خانم گوشی را درون جیبم‌ انداختم و رو به زینب کردم.
- رفتن پارک.
- وای... سیدعلی حالاحالاها دست از بازی نمی‌کشه، برم پارک دنبالشون.
تا خواست برگردد دستش را گرفتم.
- بی‌خیال زینب! چی‌کارشون داری؟ هم سیدعلی خوشحاله، هم‌ مرضیه‌خانم.
نگاهش را به من دوخت و یک «آخه» ضعیف گفت.
به طرف ماشین که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا