- تاریخ ثبتنام
- 25/5/24
- ارسالیها
- 153
- پسندها
- 1,080
- امتیازها
- 6,363
- مدالها
- 7
سطح
8
- نویسنده موضوع
- #11
سعی داشت پسرش متوجه آشفتگیاش نشود ولی تلاشش راهی به جایی نبرد آن دم که پسر متوجه لرزِ صدایِ مادرش شده، اخمی ریز کرد و سرش را قدری کج کرده برای بهتر دیدنِ چهرهی مادرش، پرسید:
- داری گریه میکنی؟
مهلت نداد به مادرش که جوابی برای قانع کردن او سر هم کرده و بگوید، به سرعت سر پا شد و قدمی برداشته رو به جلو، آمد قدم بعدی رو هم بردارد که زن دستش را بلند کرد و گفت:
- نیا جلو اردلان، شیشه خرده میره تو پات.
شیشه خرده پیشتر به پایِ زندگیشان رفته بود و هنوز بیخبر بودند از آن خراشی که نبض زندگیشان را نشان رفته بود.
اردلان که دستور کلامِ مادرش مانع از پیش رفتنش شد، همانجا روی تشک متوقف شد و چشم دوخت به مادرش که دستی زده به زانویش، حینی که سر پا میشد ادامه میداد:
- الان جمعش میکنم.
پریشانی مادرش...
- داری گریه میکنی؟
مهلت نداد به مادرش که جوابی برای قانع کردن او سر هم کرده و بگوید، به سرعت سر پا شد و قدمی برداشته رو به جلو، آمد قدم بعدی رو هم بردارد که زن دستش را بلند کرد و گفت:
- نیا جلو اردلان، شیشه خرده میره تو پات.
شیشه خرده پیشتر به پایِ زندگیشان رفته بود و هنوز بیخبر بودند از آن خراشی که نبض زندگیشان را نشان رفته بود.
اردلان که دستور کلامِ مادرش مانع از پیش رفتنش شد، همانجا روی تشک متوقف شد و چشم دوخت به مادرش که دستی زده به زانویش، حینی که سر پا میشد ادامه میداد:
- الان جمعش میکنم.
پریشانی مادرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.