• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم جنایی رمان زیر نوار مرگ | فائزه متش کاربر انجمن یک رمان

از نظر شما رمان چطوره؟

  • متوسط

    رای 0 0.0%
  • بد

    رای 0 0.0%
  • بد رو به افتضاح

    رای 0 0.0%
  • افتضاح

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    16

ILLUSION

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
26/1/22
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,575
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
سبحان هیچ نگفت. تنها تلخند آرامی به لبانش نشست و به بخار بلند شده از استکان چای خیره شد. سینا اما همچنان درباره‌ی پرونده با پدر و دایی‌اش صحبت می‌کرد. با رسیدن عقربه‌های ساعت به عدد دوازده، بابت مهمانی تشکر کردند و حال در خودرویش همراه با مادر و پدرش مشغول حرکت به سمت خانه‌ی آن‌ها بود.
مهرزاد که از سکوت سنگین حاکم بر جو هم کمی معذب بود، سرش را به سمت صندلی عقب خم کرد و خطاب به همسرش گفت:
- فروغ جان میشه نسخه‌ی داروها رو بهم بدی؟ سر راه از داروخونه بگیریم.
فروغ اما خواب خواب بود. سرش را به شیشه‌ی بخار گرفته‌ی پنجره تکیه داده بود و هرازگاهی هم با برخورد با شیشه تکان ریزی می‌خورد ولی باعث بیداری او نمی‌شد.
مهرزاد خنده‌ی آرامی کرد و گفت:
- می‌بینی چه‌قدر صداش بلنده؟ اما بعد بیست سال هنوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
26/1/22
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,575
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
صبح روز بعد سبحان در اتاق کارش پشت میز نشسته و مشغول خواندن گزارشات مربوط به تماس‌های تلفنی فرداد عظیمی و آخرین سیگنال‌های مخابراتی ثبت شده در ساعات دوازده شب تا شش صبح روز نوزدهم، زمان قتل دوم در جاده‌ای بود که خودروی مقتول در آن یافت شده بود.
طبق گزارشات تیم سایبری، جز افرادی که با مقتول آشنایی قبلی داشتند، دو تماس ناشناس در ساعات ۱۶ روز چهاردهم و ۱۴ روز هفدهم با مقتول به ثبت رسیده بود. به علت نزدیکی زمانی بیش‌تر تماس دوم با زمان مرگ، ظن ارتباط تماس گرفته شده با قتل رخ داده شکل گرفته بود که مشخص شد تماس از سوی شرکت حمل و نقلی بود که با شرکت راگل که فرداد عظیمی یکی از سه سهامدار اصلی آن بود؛ گرفته شده است.
اما تماس قبلی(که در ساعت ۱۶ پنج روز قبلتر از رخ دادن قتل به ثبت رسیده بود) از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
26/1/22
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,575
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
هوای سردی که از صبح تمام شهر را فرا گرفته بود؛ خیال باریدن داشت. بوی خرما و گل‌هایی که به نشانه‌ی ادای تسلیت بالای خاک تازه‌ی قبری که چند دقیقه‌ی پیش کنده شده بود، مشام تمام آدم‌های سیاه‌پوش را که از زور سرما سرخ شده بود، نوازش می‌کرد. صدای صوت قرآن قاری با صدای فلاش عکسبرداری نماینده‌ی روزنامه‌نگاری که پس از اصرار فراوان توانسته بود در مراسم خاکسپاری حضور یابد، درهم می‌آمیخت‌.
حنا، همسر جوان مرحوم مرشد میان دو زن دیگر ایستاده بود که یکی از آن‌ها لادن، فرزند شوهرش بود و هرازگاهی با دستمال اشک‌هایش را از زیر عینک دودی بزرگی که کل چشمانش را پوشانده بود، پاک می‌کرد. لادن که دو سال از دهه‌ی سوم عمرش می‌گذشت، دست کودک پنج ساله‌ای که فرزندش بود را می‌فشرد و سرش را در آغوش خود پنهان می‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
26/1/22
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,575
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
حنا شانه‌ی لادن را به آرامی فشرد، اشکی نداشت ولی دستمال را باظرافت زیر چشمانش کشید و از طرف خانواده‌ی مرشد از سبحان تشکر کرده و گفت اگر چیزی به خاطرشان رسید حتما با او تماس می‌گیرند.
رابطه‌اش با فرزندان شوهرش با این‌که اختلاف سنی زیادی نداشتند، خوب به نظر می‌رسید. حدوداً پنج سال پیش در آستانه‌ی ۲۷ سالگی با یحیی ازدواج کرده بود. پدرش کارگر یکی از چندین کارگاه فرش‌بافی بود که به خاندان مرشد تعلق داشت. تجارت فرش پیشه‌ی خانوادگی مرشدها بود. پدربزرگ مقتول که از ممالک خرده‌ پای دهه‌ی ۳۰ بود، اولین کارگاه فرش‌بافی‌اش را در ری به راه انداخته بود و پسرش تعداد کارگاه‌ها را به هفت کارگاه بزرگ در اطراف تهران رسانده بود. یحیی نیز با ادامه دادن پیشه‌ی خانوادگی‌شان، توانسته بود تعداد کارگاه‌ها را به ۱۰...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
26/1/22
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,575
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
***
بوی تینر و نفت، خاک؛ خاک. پشت بشکه‌ی نفتی جا گرفت و سعی کرد نفسش را در سینه حبس کند. چشم‌ها حدقه‌شان را دریده بودند. صدای جیغ، جیغِ زنی که در آتش می‌سوخت. گریه، خاک، بوی تینر و نفت، بوی خون تفت داده. دستی بر دهان، قطره‌های درشت عرق بر پیشانی، خنده‌ای که تمامی نداشت. کشیده شدن روی خاک، وحشت از نگاهی کریه، نگاهی درنده و سپس پریدن از خواب.
تکرار مداوم کابوس، دست از سرش برنمی‌داشت.
آرام نداشت. آرامش از او گریزان بود و او از خود می‌گریخت. آتش در جان او بود؛ آتشی که تمامی نداشت، تن در تب می‌سوخت. نفسش را آرام بیرون داد و به چپ غلتید. بدون بلند کردن پلک‌هایش دست دراز کرد به لیوان آبی که همیشه کنار تختش بود و این‌بار چیزی نبود. به زحمت چشم گشود: سیاهی، سیاهی مطلق. تنش را صد کابوس کوفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
26/1/22
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,575
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
زن با ناباوری نگاهش را به چشمان مافوق دوخت، لبانش را با زبان تر کرد و با لحنی که چندان به مذاق سبحان خوش نمی‌‌آمد، گفت:
- می‌دونم طبق سلسله مراتب نمی‌تونم الآن توی پرونده‌های قتل‌های زنجیره‌ای حضور داشته باشم؛ اما سرگرد نتایج آزمون‌های عملی و تئوری نشون میده که حداقل‌های لازم برای حضور در این پرونده رو دارم، سرهنگ فاطمی هم شخصاً توصیه نامه‌ی من رو برای انتقال به دایره‌ی جنایی نوشتن.
سبحان که حال گره ابروهایش درهم رفته بود، به تلخی پاسخ داد:
- سوابق کاری شما نشون میده تجربه‌ی کافی به عنوان کارآگاه دایره‌ی جنایی رو ندارین. در جریان هستین که تنها معیارهای انتخاب برای این شغل، نتیجه‌ی چندتا آزمون و موفقیت در یه پرونده نیست. فعلاً روی پرونده‌‌های آدم‌ربایی کار می‌کنی و اگه نتایج کارت هم مثل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
26/1/22
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,575
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
خواست به سمت سبحان قدم تند کند اما پیش از آن‌که لب بگشاید، صادقی که تنها یک ماه از خدمتش باقی مانده بود، ظاهر شد و درحالی‌که برای بار دوم در امروز به خود لعنت می‌فرستاد و سعی می‌کرد بند باز شده‌ی پوتینش را از چشم مافوق دور نگاه دارد، گفت:
- قربان همین الآن یه تماس از کلانتری ۱۲۳ داشتیم؛ باید هرچه سریع‌تر به یه صحنه وقوع خودکشی تو خیابون نیاوران برین. لوکیشن دقیق رو هم ارسال کردن. مثل این‌که به پرونده‌ی مثلث مربوطه.
با شنیدن نامی که برای دو قتل‌ اخیر به کار گرفته می‌شد، پرونده‌ای که به امید حضور در آن به تیم جنایی پیوسته بود، ابروهای ژاله بالا پرید، سرش را برگرداند و دوباره نگاهش را به سرگرد داد.
سبحان گوشه‌ی بالایی لبش به خارش افتاده بود؛ ولی آن را هم نادیده گرفت، درست مانند تبی که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
26/1/22
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,575
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
سینا آژیر را از روی داشبورد برداشت و درحالی‌که از آینه مواظب خودروهای عبوری بود، آن را روی سقف ماشین گذاشت. پس از دو دقیقه راه باز شده و اکنون این نوارهای زرد رنگ پلیس بود که از ورود مردم کنجکاو به ساختمان جلوگیری می‌کرد.
سبحان بالاخره چشمان تب‌دارش را باز کرد و از خنکای شیشه دل کند. در همین حین خودرو کنار خیابان ایستاد و دو مرد با نشان دادن نشان خود، از جلوی آن همه چشمان کنجکاو گذر کرده و وارد محوطه‌ی ساختمان شدند.
از نمای رومی ساختمان ده طبقه مشخص بود که ساکنین آن همگی از قشر نسبتاً مرفه‌اند. استخر بزرگی که در سمت راست ساختمان بود، از آب خالی بود و چند مامور کنار در ورودی با چند تن از ساکنین ساختمان صحبت می‌کردند. یکی از آنان که زن میان‌سال بسیار پرحرفی هم بود، به دیگران مجال گفتگو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
26/1/22
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,575
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
کف اتاق، غرق در خون بود. انگار تا آخرین قطره‌ی خون مردی که دراز به دراز پشت میز کارش افتاده بود، از تنش خارج شده بود. افسر پلیسی که مشغول حرف زدن با یکی از افرادی بود که محل افتادن جنازه را با گچ مشخص می‌کردند، با دیدن آن‌ها دست از صحبت برداشت و پس از سلام و معرفی خود با عنوان "سروان رضایی"، ادامه داد:
- آقای جواد آزمند، مهندس سازه‌های نیروگاه برق، در آستانه ۴۷ سالگی. همسرش ریما آزمند برای دیدن خواهرش رفته بوده و وقتی برمی‌گرده جنازه غرق خون شوهرش رو پیدا می‌کنه. مثل این‌که با صدای جیغ و داد و بی‌داد ایشون همسایه‌ها میان و وقتی جنازه رو می‌بینن به آمبولانس زنگ می‌زنن. اما مرحوم حدود دو ساعت از مرگش گذشته بود. با مشکوک بودن صحنه به قتل مسئول آمبولانس با پلیس تماس می‌گیره و این شد که ما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
26/1/22
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,575
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
سینا که پیش از این تنها شنونده‌ی گفتگوی آن دو بود، دست دراز کرد و کیسه را گرفت. با دقت به آن خیره شد. بیشتر قسمت‌های آن سوخته و از بین رفته بود و چند قطره خون هم روی حاشیه‌ی پایینی سمت چپ آن که تنها بخش در امان مانده از گزند آتش بود، چیکده بود. اما هنوز کلماتی در قسمت‌های سالم مانده به چشم می‌خورد و این احتمال وجود داشت که مدرکی مرتبط با علت خودکشی در پس نوشته‌های آن نهفته باشد که مرد سعی کرده بود آن را نیز با واپسین نفس‌های عمرش، از بین ببرد. سینا از سروان رضایی پرسید که می‌تواند با همسر آزمند صحبت کند و پس از موافقت او، به سمت زن رفت.
ریما که هنوز در اثر شوک پس از حادثه نمی‌توانست کلمات و اتفاقات را در ذهنش مرتب کند، گیج می‌زد. رگه‌های سرخی که در اثر گریه‌ در چشمانش به وجود آمده بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ILLUSION

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا