متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دهلیزهای تاریک | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
427
پسندها
2,379
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
دهلیزهای تاریک
نام نویسنده:
زهرا. ا. د.
ژانر رمان:
#اجتماعی #عاشقانه #روانشناسی
کد رمان: 5733
ناظر: ♕萨纳兹♕ ♕萨纳兹♕

خلاصه: وفاداری، قدرت و محافظت. آذر در تمام زندگی اش از این سه اصل پیروی کرده، برای حفظ این اصول به افراد زیادی آسیب زده یا آنها را از دور خارج کرده است. شهاب، مردی که اولین رویارویی اش با آذر، منجر به سقوطش شده فرصتی دوباره پیدا میکند تا دوباره مقابل آذر قرار بگیرد. این تقابل دوباره، اصول زندگی آذر را به لرزه می اندازد. زنی که همیشه به خودش اعتماد داشته و با تصمیماتش از خانواده محافظت کرده، حالا خود را در مقابل دهلیزهایی تاریک می بیند که ورود به هر کدام برایش هزینه گزافی دارد. آیا می تواند از این آزمون سر بلند بیرون بیاید یا تسلیم خواسته هایی می شود که او را به نابودی می کشاند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Z.A.D.I

AROHI

شاعر انجمن
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,909
پسندها
22,784
امتیازها
44,573
مدال‌ها
24
سن
21
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AROHI

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
427
پسندها
2,379
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #3
فصل اول

محافظ کسی که دوستش داری سخت تر است یا کسی که از او متنفری؟ این سوال فلسفی ذهن شهاب را یک هفته تمام مشغول کرده و هنوز جواب درست و حسابی برای آن پیدا نکرده بود. از صبح بیست دور دور باشگاه دویده و سنگین ترین ورزش هایی را که به ذهنش رسیده انجام داده بود تا شاید مغزش به کار بیفتد و جوابی برای سوالش بیابد. اولی را تجربه کرده بود. بودن محافظ کسی که دوستش داشت، برایش سوزنده مثل جهنم بود.
چشمانش را زیر شیر آب حمام بست و نفس گرفت. چهره آذین در ذهنش شکل گرفت. اولین و شاید هم آخرین عشق زندگیش. چند وقت از آخرین باری که او را دیده بود می گذشت؟ چشم باز کرد و فکر کرد. سه سال. توانسته بود سه سال تمام را طاقت بیاورد. شیر آب حمام را از گرم به سرد تغییر داد تا شاید خاطره آذین از ذهنش پاک شود اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
427
پسندها
2,379
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #4
با نزدیک شدن به دفتر سلیمی قدم کند کرد. تصمیمش را گرفته بود. چاره ای نداشت. تنها راهی بود که می توانست در شغلش باقی بماند. دستش را بالا برد تا در بزند که متوجه شد لای در باز است. همان لحظه صدای محو سلیمی به گوشش خورد:
- متوجه نگرانی تون هستم اما مهدوی جز بهترین محافظ های ماست.
داشت در مورد او حرف میزد. گوش تیز کرد. صدای مخاطب سلیمی به گوشش رسید:
- اگه متوجه بودی اون رو پیشنهاد نمی‌دادی.
صدای دوم صدایی نا آشنا و متعلق به مرد میانسالی بود. مرد میانسال ادامه داد:
- شهاب مهدوی قبلا با دختر اون خونه سر و سر داشته. رسوایی به بار آورده. الان بیام اون رو برای پسر خانواده استخدام کنم؟
شهاب دستش را مشت کرد. رسوایی و سر و سر کلماتی بودند که نمی‌توانست تحمل کند. یک مشت دروغ محض! ماجرای او و آذین هیچ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
427
پسندها
2,379
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #5
شهاب چرخید و از در دور شد. به بقیه صحبت های مرد گوش نداد. لازم نبود گوش بدهد. بعدا جزئیات را در پرونده می‌خواند. مرد بله را داده بود و طی چند روزه آینده کارش را شروع می‌کرد. قصد داشت امشب سری به خانه بزند تا خیالش از جانب مادرش راحت شود. با قبول کار جدید معلوم نبود کی دوباره فرصت می‌کرد به خانواده اش سر بزند. از یک طرف خوشحال بود که بیکار نبود و از طرفی ناراحت که مجبور بود محافظ خانواده ای شود که زندگی اش را نابود کرده بود.
آهی کشید و به سمت اتاق استراحت به راه افتاد. تصمیم داشت چند دقیقه ای را در اتاق استراحت لم دهد و قهوه بخورد. منتظر سلیمی می‌ماند تا به سراغش بیاید و جزئیات کار جدید را در اختیارش بگذارد. به انتهای راه رو، به اتاق استراحت رسیده بود که صدای بلند دست زدن از داخل اتاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
427
پسندها
2,379
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #6
وارد سرویس بهداشتی شد. آب را باز کرد و آب سرد را به صورتش پاشید. سعی کرد خاطره هایی را که از گذشته دور در ذهنش پدیدار می‌شدند، پس بزند. سه سال پیش! اولین روز کاری اش در خانه ای جدید! اوایل تابستان! عمارت باشکوه که با چند پله به حیاط عریض وصل میشد. نه! نباید به خاطر می‌آورد.
سرش را تکان داد اما تصاویر با شدت بیشتری به ذهنش هجوم آوردند. نتوانست مقاومت کند. سرویس بهداشتی با دیوارهایش محو شد و صدای واضح نیما را شنید:
- دختره خیلی خوشگله. هر کی بییندش عاشقش میشه.
شهاب کنار نیما در حیاط ایستاده و به عمارت نگاه می‌کرد. هر دو کت و شلوار مشکی، اسلحه به کمر و بیسیم روی گوش داشتند. اولین روز کاری در خانه ای جدید همیشه سخت و گیج کننده بود. نیما با خوشحالی دستانش را به هم مالید و گفت:
- اولین روز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
427
پسندها
2,379
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #7
هنوز هم لبخند به لب داشت. بیست و سه ساله بود و شش سالی از شهاب جوانتر. شهاب به قدری محوش بود که‌ متوجه سوالش نشد. نیما سلقمه ای به او زد. متوجه شد آذین منتظر جواب به او زل زده است. از خیالاتش بیرون آمد و با صاف کردن‌ گلویش جواب داد:
- بله.
- اسمت‌ چیه؟
- شهاب.
احساس کرد صورتش قرمز شده. آذین سر تا پای او را برانداز کرد. لبخندش عریض تر شد و گفت:
- در ماشین رو باز کن آقا شهاب.
شهاب در عقب را باز کرد و آذین سوار شد. حتی بوی عطرش به یاد ماندنی‌ و ملیح‌ بود. در را بست و نفس‌ عمیقی کشید. باید خودش را جمع و جور می‌کرد. مگر دختر ندیده بود؟! به‌ خودش نهیب زد. اگر کسی به خواهرش چنین نگاهی داشت جرش می‌داد. دوباره به خودش نهیب زد.
قصد باز کردن در جلوی ماشین را داشت که با شنیدن‌ صدایی از پشت سر متوقف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
427
پسندها
2,379
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #8
شهاب حرکتی نکرد. او محافظ آذین بود و دستورهای او را اجرا می کرد. آذر سر چرخاند و با نگاهی تهدید آمیز رو به شهاب پرسید:
- چرا در رو باز نمی‌کنی؟
شهاب دستش را مشت کرد. وظیفه او محافظت از آذین بود و این زن مزاحم به نظر می‌رسید. او باعث شده بود لبخند زیبای آذین‌ ناپدید شود. نیما او را هل داد. در را برای آذر باز کرد و دستپاچه توضیح داد:
- روز اولشه خانم. هنوز با شرایط آشنا نیست.
آذر در حال سوار شدن به شهاب چشم دوخت. حتی ‌وقتی در بسته شد، چشم از او برنداشت. شهاب با سقلمه نیما چرخید و سوار ماشین شد. باید از همان روز می‌دانست که این زن قرار است زندگی اش را جهنم کند.
با تماس دستی به شانه اش گذشته محو شد. به سرویس بهداشتی بدبوی قرارگاه برگشته بود. مصطفی دلجویانه شانه اش را فشرد و گفت:
- حواسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
427
پسندها
2,379
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #9
فصل دوم

آذر با نا آرامی روی مبل چرمی جا به جا شد. خسته بود و شب گذشته را خوب نخوابیده بود. دیشب متوجه شده بود قرص های خوابش تمام شده. ظاهرا بدون آنها قرار نبود خوابش ببرد. امیدوار بود این جلسه با مدیر مدرسه هر چه زودتر به پایان برسد.
با صدای مدیر مدرسه صاف نشست و سعی کرد تمام حواسش را به این مرد میانسال بدهد:
- پسرتون خوب پیشرفت کرده. به معلم گفتم حواسش بیشتر بهش باشه. به خصوص تو ریاضی.
به آذر چاپلوسانه لبخند زد. حتما انتظار داشت آذر به خاطر انجام وظیفه شان تشکر کند. وقت اضافی برای تلف کردن سر این مسائل بیهوده نداشت. کمی روی مبل جا به جا شد و گفت:
- متوجه ام. به نظر من تحصیلات روی آینده بچه ها خیلی اثر میذاره. به خصوص کتاب خوندن. وضعیت کتابخونه مدرسه چطوره؟
خنده روی لب های مدیر محو شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
427
پسندها
2,379
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #10
در حال گذشتن از حیاط مدرسه از محافظ پرسید:
- برنامه ام چیه؟
امیدوار بود امروز وظیفه سنگینی بر عهده نداشته باشد. خسته بود و دلش یک خواب راحت می خواست. محافظ جواب داد:
- فقط ناهار با پدرتون.
از این یکی اطلاع داشت. رسم خانوادگی بود. هر سه شنبه ناهار در عمارت پدری برگذار میشد. بدون عذر و بهانه موجه غیبت از این ناهار قابل قبول نبود. آذر نگاهی به ساعت انداخت. خوشحال از اینکه هنوز تا ظهر وقت داشت گفت:
- تا ظهر یکی دو ساعتی وقت هست. میخوام برم خرید.
- بله. خانم.
محافظ در بیسیم مشغول اطلاع دادن شد. این روزها آذر حسابی درگیر بود و وقتی برای خودش نداشت. یک ساعت خرید حالش را خوب می‌کرد. قصد داشت به گالری جواهرات برود. مدت ها بود که سرویس جدیدی برای خودش نخریده بود. شاید بهتر بود یک گردنبند با طرحی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا