• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آی‌دی: مرده‌نشین | رأیا کاربر انجمن یک رمان

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
14
پسندها
11
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
وقتی چشم‌هایم را باز کردم، محمدمهدی با لبخند دندان‌نمایی منتظرم بود‌.
- بیدار شدی زیبای خفته؟! یهو غش کردی‌...
گیج بودم. نگاهی دور اتاق برای ارزیابی وضعیت چرخاندم‌. روی مبل سبزآبی گوشه‌ی اتاق خوابانده بودم. بیشتر اسباب‌بازی‌ها را دست‌تنها کادو کرده بود.
ساعت را که چک کردم‌، ابروهایم بالا پریدند و چشم‌هایم درشت شدند. باورم نمی‌شد دو ساعت خوابیده بودم! عادت به خواب عصرانه نداشتم.
سعی کردم سر جایم بنشینم. هنوز کمی مبهوت بودم. فکر نمی‌کردم انقدر خسته باشم‌.
سرم درد گرفته و سنگین بود. پیشانی‌ام را کوتاه مالش دادم. حس و حال خودم را درست درک نمی‌کردم، برایم جدید و سردرگم‌کننده بود... محمدمهدی هم با یک ریز حرف زدنش حین کادو کردن، به مغزم امان فکر کردن نمی‌داد.
- نحوه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
14
پسندها
11
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
وسایل مامان؟ سرم را پایین انداختم. به دست‌هایم نگاه کردم‌؛ به خراش‌های پنهان پشت دست‌کششان...
- روان‌شناس می‌گه بهتره هر چه بیشتر از اون محیط فاصله بگیره و حدالامکان بهش برنگرده؛ به ویژه به اون ویلا‌...
خاله این را به دوستش گفته بود؛ اتفاقی شنیده بودم، مدت کوتاهی پس از خاک‌سپاری مامان... خاله گیج بود؛ نمی‌دانست چگونه باید با من رفتار کند و معمولا با روان‌شناس یا مشاوره درموردش مشورت می‌کرد.
من هیچ وقت به آن محیط برنگشته بودم؛ حتی وقتی خاله فوت شد. آن محیط، جز آن ویلا، از من متنفر بود!
هیولای نامشروع «مرده‌نشین» برایشان نحس بود؛ خشم خدا و نفرین را به همراه می‌آورد.
- حرف بدی... زدم؟!
سرم بالا آمد. محمدمهدی به سمتم خم شده بود‌. با نگرانی نگاهم می‌کرد. چشم‌های آبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
14
پسندها
11
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
با مکث کوتاهی، مستقیم نگاهم کرد. چشم‌هایش شفاف شده بودند.
- اگه باعث می‌شه راضی بشی، همین حد بدون که اگه تو بمیری، زندگی من جهنمی می‌شه بدتر از چیزی که تو داری تجربه‌ش می‌کنی!
لحن و چشم‌هایش، صادقانه التماس می‌کردند.
من هم التماس کرده بودم؛ وقتی پنج سالم بود، مامان با چشم‌های باز مرده بود و گمان می‌کردم با من قهر است که حرف نمی‌زند، به رویم نمی‌خندد و با من بازی نمی‌کند؛ التماسش کرده بودم که آشتی کند... می‌فهمیدم درد درماندگی التماس تا مغز استخوان را آتش می‌زند.
با شرمندگی سرم را پایین انداختم. دست‌هایم را به نشانه ی تسلیم بالا بردم‌.
- باشه، تلاشم رو برای زنده موندن می‌کنم... و واقعا عذر می‌خوام که باعث شدم تا این‌جا پیش بیای، قصد آزار دادنت رو نداشتم.
من احساسات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
14
پسندها
11
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
- از وقتم به درستی استفاده می‌کنم؛ اول بگو اون خلاف‌کار کیه؟ و خلافش چیه؟
به صندلی تکیه داد. در حالی که چشم‌هایش روی آینه جلوی ماشین بودند تا حواسش به پشت سر باشد، گفت:
- منم از این بابت اطلاعات زیادی ندارم؛ فقط می‌دونم سردسته‌شون یه دیوونه‌ست به اسم رسام شارایل که احتمالا سبک‌ترین خلافش قاچاق کالاهای مجازه!
زیر چشمی نگاهی به من انداخت و طعنه زد:
- و اگه به وقت ارزشمند شما لطمه‌ای وارد نمی‌شه...
با دست به عقب اشاره کرد و ادامه داد:
- فعلا بی‌خیال شو تا تکلیف این شورلت مشخص شه؛ نداشتن کنجکاوی که از مهارت‌هات بود‌!
در آینه جلوی ماشین، نگاهی به شورلت مشکی پشت‌ سرمان انداختم؛ با ما وارد خیابان اصلی شده بود. عجیب و بی‌قاعده از لای ماشین‌ها لایی می‌کشید و وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
14
پسندها
11
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
لحظه‌ی آخر، قبل از ورود به مرکز خرید، شورلت هم ایستاد؛ دیدم که چهار نفر از آن پیاده شدند و یک ضرب دنبالمان دویدند... سرم را برگرداندم.
- چهارنفرن... دنبالمونن... واقعا بهتره ولم کنی! احتمال این...
محمدمهدی دست سست شده‌ام را محکم‌تر گرفت و با حرص غرید:
- ساکت باش و اگه جون اضافه داری، سریع‌تر بدو!
دویدن در خود مرکز خرید سخت‌تر بود. جمعیت بیشتر، خواه ناخواه جلوی سرعت را می‌گرفت.
در حالی که محمدمهدی نهایتا تنه می‌زد و به هر حال دنبال جای خالی بود، آن چهارنفر تا هل دادن مردم و باز کردن راه پیش می‌رفتند.
گویا قرار نبود خیلی مسالمت‌آمیز دنبالمان کنند‌؛ میان همه‌یشان، صدای جیغ دختربچه‌ای که هل دادند، شبیه خراش بزرگی روی روانم بود‌، انگار کسی در سرم جیغ می‌کشید. دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا