• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان افسران تاجدار | Dina.H.89 کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Dina.H.89
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 439
  • کاربران تگ شده Eblina

Dina.H.89

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
57
امتیازها
83
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
افسران تاجدار
نام نویسنده:
Dina.H.89
ژانر رمان:
کمدی. پلیسی. تریلر
کد رمان: 5741
ناظر: ♕萨纳兹♕ ♕萨纳兹♕

خلاصه
افسر پلیس بودن سخته مخصوصا برا منی که زیاد نمی تونم به قوانین پایبند باشم؛ اما چه بگیم دیگر، اجباریه...فکر میکردم دیگه اوضاع بدتر از این نمیشه اما با دیدن سرگردی خشک و بد اخلاق و رو مخ ، شد. منه خوش خیالم فکر میکردم این دیگه تَهِ ته سختیه, یه چیز دیگه برام تراشیده شد، اونم چی؟! تمام مدت کارم تو اداره باید اون موجود ناشناخته حرص درارو تحملش کنم، البته جمله رو اصلاح می کنم، خُل بازیای مضحک همدیگرو تحمل کنیم و بسوزیمو بسازیم . البته از خداشم باشه تحملم کنه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

AROHI

شاعر انجمن
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
22,753
امتیازها
44,573
مدال‌ها
24
محل سکونت
گورستان آرزوهای مُرده!
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AROHI

Dina.H.89

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
57
امتیازها
83
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه
از بچگی یادمه که هر وقت فکر می کردم روزی من هم قراره عاشق بشم برعکس بعضی از دخترا حس خاصی بهم دست نمیداد، من اینجوری بودم باید بعضی چیزا رو تجربه می‌کردم تا متوجهشون بشم ، عشق هم یکی از اون بعضی چیزا بود...
اما فکر نمی‌کردم که روزی، عاشق کسی بشم که دیوانه‌تر از منه!

(این داستان به غیر از بعضی از کاراکتر هایش کاملا تخیلی است) (همینطور از دوستان عزیزم مخصوصا آیناز، فاطمه سادات، نجوا و فاطمه برای همراهی من و رمان هایم بسیار ممنونم(تهدیدم کردن اگه ننویسم اسماشونو مو رو سرم نزارن)با تشکر)
**•̩̩͙✩•̩̩͙*˚بسمه تعالی˚*•̩̩͙✩•̩̩͙*˚*
پارت. 1.
حورا
یه دونه جوادی هم بزار برم اها اها اها اها نگاهی به لباس موزی تو تنم کردم همون موقع رو به طرفدارای پایین استیج داد زدم :هنگام شنا مث...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Dina.H.89

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
57
امتیازها
83
  • نویسنده موضوع
  • #4
پارت 2
゚+*:;;:* *:;;:*+゚゚+*:;;:* *:;;:*+゚゚+*:;;:* *:;;:*+゚
دم در خونه سادات اینا ایستادم گوشی رو برداشتم که شماره اشو بگیرم که خودش زنگ زد : هوی دینا کجایی تو من یک ساعته علافه توام
-میخوای برگردم برم
یهو لحنش مهربون شد:عه.دم دری؟ وایسا اومدم بابایی
-بدبخت شوهر آینده ات یعنی
خب شاید کنجکاو شده باشید که جریان این بابا کمال چیه خب بابا کمال منم کلا کمال منم از راهنمایی تا الان این لقب روم مونده اونم سر یه سریال ترکی کلا ما یه خانواده ایم مثلا خود سادات چیچَک فرزند کوچک خانواده است آیناز میشه نیلگون یعنی مامان اکیپ فاطمه :قدیر پسر خانواده و حسرت هم میشه نجوا دختر عاقل و بزرگ خانواده( البته لازم به ذکر است من یه زن و بچه دیگه هم دارم)خب این نقش ها هم همچین الکی پلکی نبودن مثلا من واقعا مثل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Dina.H.89

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
57
امتیازها
83
  • نویسنده موضوع
  • #5
پارت. 3
▼△▼△▼△▼△▼△▼△▼△▼△
عموناصر:ایشون سرگرد محمد علی سماواتی هستن و امروز به اینجا منتقل شدن
برگشتو به ما نگاه کرد نگاش سرد و پر از غرور بود پوفف پس از این سگ اخلاقا بود اَه ه ه ه کی اعصاب تحمل این گوریلو داره آخه
سادات احترام نظامی زد منم با بی میلی احترام زدم که فقط سرشو تکون داد از همین الان رفت رو مخم، ایش
سادات لبخند گشادی زد و شروع کرد به خوش آمد گویی و اون آسمونی (معنی فارسی فامیل سماواتی)
از همین الان شروع کرد به ضایع کردن ؛ دیگه یه لحظه فکر کردم از اون ایموجیاس که میزاری شون رو داشبورد و کله اشون هی بالا و پایین میشه انقد این کله اشو تکون داد .
دیگه باید وارد عمل میشدم که این ساداتو جمع کنم خدایی دختر اصلا بدی نبود اما اخلاق خون گرم و مهربونی داشت و با همه گرم می گرفت که فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Dina.H.89

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
57
امتیازها
83
  • نویسنده موضوع
  • #6
چون سرم شلوغه دیرتر پارت میذارم
 

Dina.H.89

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
57
امتیازها
83
  • نویسنده موضوع
  • #7
تا اطلاع ثانوی رمان ادامه پیدا نمیکنه
 

Dina.H.89

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
57
امتیازها
83
  • نویسنده موضوع
  • #8
پارت5
●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●
خسته و کوفته رسیدم خونه، اعلام وجود کردم که منتهی به یه پس گردنی از طرف مامان بود بعدشم مستقیم رفتم تو اتاقم و بدون تعارف به معنای واقعی کلمه وِلو شدم رو تخت گوشیمو در اوردم و رفتم تو گروه
آیناز همین یک دقیقه پیش نوشته بود:آقای لی مـــرد هِق هِق
براش نوشتم:مگه خدابیامرز عمو بروسلی خیلی سال پیش نمرده بود؟
بلافاصله جواب داد:بی شعور بی چُخصیت (واقعا اینو میگه غلط املایی نیست) نمیتونم بخندم وسط قبرستون ، این چی بود گفتی؟ بابا آقای لی تو سریال مرد
استیکر خنده گذاشتم و نوشتم:عه خدا بیامرزتش؛قبرستون واسه چی؟
-هیچی، خودمو با مامان بزرگم تِلِپ کردم اومدم مفت خوری
سادات نوشت:بی چخصیت منم حلوا میخوام
فاطمه آن شد :نظرتون چیه حورا رو بُکُشیم بعد حلو اشو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Dina.H.89

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
10
پسندها
57
امتیازها
83
  • نویسنده موضوع
  • #9
پارت6
■□■□■□■□■■□■□■□■□■■□■□■□■
ساینا اینا هم رسیدن بعد از کلی سلام و ماچ و فحش و زدوخورد بلاخره، تاکید میکنم بلاخره رضایت دادیم بریم تو
منو آیناز و نجوا کنار هم راه میرفتیم
آیناز:برید این ساداتو بگیرید الان گم میشه
نجوا:وااا! مگه بچه اس گم بشه؟
آیناز : تو قیافشو نگاه کن. شبیه اون ایموجیه شده که چشاش قلبی ان
خنده کوچولوی کردم:نه اشتباه نکن، شبیه خری شده که کارخونهٔ تیتاب سازی دادن
آیناز منفجر شد از خنده
صدامو بردم بالا:ســوزان( ریحانه ملقب به سوزان) مراقب این سادات باش کار دستمون نده یه وقت
ریحانه صداشو کلفت کرد:تا منو داری غم نداری داش کمال
لبخند حرص دراری زدم :من بدون توام غم ندارم عزیزم!
نجوا خنده اش گرفت
ریحانه با خنده گفت:عوضی زبون دراز
نرگس :گــــشـــنــمــه!
ساینا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا