متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تلاطم تاریکی | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

از روند این رمان لذت میبرید؟


  • مجموع رای دهندگان
    2

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
195
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
تلاطم تاریکی
نام نویسنده:
نسترن جوانمرد
ژانر رمان:
معمایی، عاشقانه، درام
کد رمان: 5753
ناظر: A asalezazi


تلاطم تاریکی، رمانی پر از راز، رمز و هیجان است که داستان دختری به نام پناه و خانواده‌اش را روایت می‌کند...
پناه که پس از سال‌ها موفق به راضی کردن پدر و مادرش مبنی بر برگشت‌شان به تهران می‌شود؛ در یک شب بارانی با با رو‌به‌رو شدن با جنازه‌ی آن دو زندگی‌اش ویران می‌شود...
همه‌چیز حاکی از اتفاقی تلخ و غمناک است تا وقتی که خبر می‌رسد جنازه‌ی سومی هم از محل آتش سوزی بیرون کشیده شده است!
آن ها در جست‌وجوی حقیقت با اتفاقی عجیب و غریب روبه‌رو می‌شوند که زندگی آن‌ها به خصوص پناه را کاملا تحت تاثیر قرار می‌دهد.
در این بین پسری به نام شاهرخ با ورودش به زندگی پناه، همه‌چیز را تغییر می‌دهد!
حالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nastaranjavan

AROHI

شاعر انجمن
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,918
پسندها
22,826
امتیازها
44,573
مدال‌ها
24
سن
21
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AROHI

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
195
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #3
بسم‌الله
.

از خاکستر گذشته، به دنبال آینده‌ای ناگفته، در دل تاریکی قدم می‌گذاشتم.
.
دست‌هایم را درون جیب پالتو فرو بردم و خودم را کمی جمع و جور کردم. اواسط پاییز است اما هوای رشت مثل همیشه پیشتازی دارد.
نوک بینی‌ام، گونه‌هایم و البته سراسر بدنم یخ زده بود و می‌لرزید. تمام همکلاسی‌هایم رفتند و حالا من در مقابل درهای بسته‌ی دانشگاه تک و تنها ایستاده بودم.
دوباره به دور و بر نگاهی می‌اندازم تا شاید این بار اردشیر از راه برسد. نیم ساعت از ده دقیقه‌ای که قولش را داده گذشته اما هنوز من اینجا ایستاده و منتظر شازده هستم.
نفسی عمیق می‌کشم و زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nastaranjavan

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
195
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #4
کوچه تقریباً روشن بود. چراغ‌های پلیس و آتش نشانی در آن مه نه چندان زیاد قابل دیدن بودند. نوارهای زرد کمی دورتر از ماشین ما، درست پشت آمبولانس‌ها کشیده شده‌اند و چند مردی که معلوم است پلیس هستند مردم را پراکنده می‌کنند.
نکند کسی از همسایه‌ها صدمه دیده؟ شایدهم لوله‌ای ترکیده و محله را آب برداشته! اما فوراً می‌گویم دیوانه شده‌ای پناه؟ برای یک ترکیدن لوله همچین غوغایی برپا می‌کنند؟
مغزم را جمع و جور می‌کنم. نگاهم مه‌های رقصان را دنبال می‌کند تا به خانه‌ای می‌رسد که نباید...
چرا چشمانم می‌سوزنند؟ مگر کسی نمک یا فلفل روی آن‌ها پاشیده؟
نگاهم می‌چرخد روی آدم‌های مقابل خانه. پس عزیزترین‌هایم کجا هستند؟
اردشیر را می‌بینم اما چه فایده؟ بعد از صحبت با آتش نشان، دستش را روی سرش می‌گذارد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nastaranjavan

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
195
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #5
چند لحظه‌ی بعد صدای برخورد پاشنه‌های کفشش بر روی پارکت‌های خانه آمد و طولی نکشید تا صدای نازک و زیبایش مهمان گوش‌هایم شد.
افرا:
- اومدم‌اومدم. چرا این‌قدر عجله داری؟ هرچی دیرتر بریم بهتره.
کلافه سری تکان دادم و پله‌ها را تا پاگرد اول بالا رفتم. با دیدنش نتوانستم لبخند نزنم. چطور می‌توانست آن‌قدر زیبا و خانم باشد؟
دستم را جلو بردم و مقابلش گرفتم:
- کمک نمی‌خواید دوشیزه‌ی من؟
لبخند پر ناز و ادایش قند در دلم آب می‌کند.
افرا:
- اوه سرورم چرا که نه.
از زمانی که کودک بودیم و هم‌بازی، دلم را باخته بودم. خوب یادم می‌آید وقتی که دانشگاه را در تهران قبول شده بودم، تنها دلیل شادی و خوشحالی‌ام دیدن هر روز افرا بود.
حالا دوسالی از عقدمان می‌گذشت و عروسی را گذاشته بودیم بعد از بازگشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nastaranjavan

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
195
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #6
افرا تا خواست لب به اعتراض باز کند و چیزی بگوید اردوان مانع شد.
این بار با جدیتی که گهگداری از خود نشان می‌دهد به خواهرش گفت:
- افراجان!! تا من زنگ می‌زنم به شاهرخ و می‌گم که نمی‌تونیم امشب باهاش باشیم شما برو و لباس‌هاتو عوض کن و برگرد. اوکی؟
این یعنی بی‌صدا برو و برگرد تا آن روی من را ندیده‌ای!
افرای طفلک بازوی من را رها کرد و بدون هیچ حرفی به خانه برگشت.
بالاتنه‌ام را چرخاندم و رفتنش را تماشا کردم. وقتی که در را بست، به سمت اردوان حرکت کردم و در کنارش ایستادم.
کوروش:
- چرا این‌قدر پریشون شدی؟ اردشیر چی بهت گفت اردوان؟ اتفاقی افتاده اونجا؟
جواب تمام سوال‌هایم نگاه خیره و آتش‌زدن سیگاری میان لب‌هایش بود.
بعد از اولین پک طاقت نیاوردم و سیگار را از میان انگشتانش بیرون کشیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nastaranjavan

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
195
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #7
حالم خوب نبود. می‌دانستم اوضاع بدتر و اتفاق افتاده بیشتر از یک تصادف و آسیب دیدن جزئی پدرم باشد!
هرچه بیشتر به مقصد نزدیک می‌شدیم، فکرهای بدتری بر ذهنم خطور می‌کرد.
کاش اردوان دهان لعنتی‌اش را باز می‌کرد و کمی حرف می‌زد. کاش افرای پرحرف آن‌طور در خودش مچاله نمی‌شد و مثل همیشه با پرحرفی‌هایش روی مخ هردوی ما می‌رفت.
رسیدیم. هرسه پیاده شده بودیم و من عقب‌تر از آن دو ایستاده بودم. نمی‌دانم چرا نه قلبم و نه عقلم هیچ کدام گواه خوب نمی‌داد!
اردوان به عقب برگشت. چشمان عسلی‌اش براق بودند. برقی که نه از لذت بود و نه از عشق؛ آن برق از غم و ناراحتی بود! غمی که مرا می‌ترساند.
حالا نگاه افرا هم روی من بود. باید در این شرایط قوی بودنم را نشان می‌دادم؟ من... کوروش ایزدی، باید به آن‌ها نشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nastaranjavan

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
195
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #8
تن صدایم را کمی بالا بردم:
- کر شدی اردشیر؟ مگه با تو نیستم؟ چرا نگام نمی‌کنی؟
این بار نگاهم کرد. نگاه خیس و قرمزش سست و خاموشم کرد.
اما باز هم کوتاه نیامدم و همان‌طور که تکانش می‌دادم پرسیدم:
- بابام چطور تصادف کرد؟ چرا مامان و پناه اینجا نیستن؟
لرزیدن لب‌هایش را حس کردم.
اردشیر:
- عم...عمو...و...و...
بازوهایش را رها کردم و یقه‌اش را چسبیدم.
از میان دندان‌هایم غریدم:
- اردشیر یا درست حرف می‌زنی یا همین الان دندوناتو می‌ریزم توی دهنت!
اردوان میانمان ایستاد. دست‌هایش را روی دست‌هایم گذاشت و با لبخند و لحنی ملایم گفت:
-‌ کوروش! آروم باش پسر. یه دقیقه امون بده تا حرف بزنه.
دست‌هایم را پایین انداختم و ناچار به لب‌هایش زل زدم.
افراهم جلو آمده بود و اشک می‌ریخت. انگار دل او هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nastaranjavan

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
195
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #9
*اردوان*
من و کوروش در کنارهم، روی صندلی‌های زهوار در رفته‌ی سبزرنگ و فلزی زیرزمین بیمارستان نشسته بودیم و اردشیر روبه‌روی‌مان به دیوار تکیه زده بود.
هیچ‌کدام از ما خواستار شروع مکالمه نبودیم. اتفاقی که رخ داده بود دور از تصور بود و در ذهن هیچ‌کدام از ما نمی‌گنجید.
نگاهی به کوروش انداختم. چشم‌هایش را بسته بود. ردهای اشک و مژه‌های خیس، یقه‌ی باز شده و مشت گره خورده‌اش جای هیچ بحثی را باقی نمی‌گذاشت. این پسر در یک شب تمام کَس و کارش را از دست داده بود!
نگاهم را به اردشیر دادم. حال او هم تعریفی نداشت.
شاید بهتر باشد او را به بالا بفرستم، به اندازه کافی طمع تلخی را چشیده و بیشتر ماندنش جایز نیست.
از جا برخاستم و چندقدمی جلو رفتم. دست برادرم را گرفتم و کمی از کوروش دور شدیم.
اجزای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nastaranjavan

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
195
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #10
اردوان:
- پناه به تو نیاز داره. مگه نه؟ اون یه امانتیه اردشیر. این یه دلیل خوب و مناسب برای قوی موندن نیست؟ تو باید قوی بمونی تا دین اون‌ها رو ادا کنی پسر.
اردشیر چیزی نگفت. می‌دانستم که بغض اجازه حرف زدن را از او گرفته است.
دستم را پشت سرش گذاشتم و به سمت آغوشم هدایت کردم.
اردشیر به همین نیاز داشت. به آغوشی که کمی امنیت به وجودش تزریق کند. این را از خیس شدن پیراهن و صدای آرام گریه‌اش متوجه شدم.
اردشیر برای من برادر نیست، بلکه حکم پسرم را دارد!
موهایش را نوازش می‌کنم و آرام دم گوشش می‌گویم:
- نگران هیچی نباش، من اینجام. کنارت هستم و هیچ‌وقت تنهات نمی‌ذارم.
چند دقیقه‌ای راحتش گذاشتم تا خودش را تخلیه کند. او حق دارد.
چیزهایی را مشاهده کرده است که حتی با فکر کردن به آن دل من‌هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nastaranjavan

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 0, مهمان: 2)

عقب
بالا