- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 2,108
- پسندها
- 16,813
- امتیازها
- 42,373
- مدالها
- 21
- نویسنده موضوع
- #181
سید هنوز در حال ذکر خواندن زیرلبی بود. نگاهش را به سنگ دوخته و دو انگشت اشاره و وسطش را روی آن گذاشته بود. رفتارهای او، مرا به یاد علی میانداخت. قلبم از غم پر شد و لبخند تلخی روی لبم نشست. خواندنش که تمام شد، بدون آنکه چشم از سنگ بگیرد، دستش را برداشت و گفت:
- ببخشید مزاحمتون شدم.
باز یاد علی در من زنده شد. او هم همینطور خشک و سرد با نامحرم حرف میزد. پلک زدم تا اشکهایم را کنترل کنم.
- خواهش میکنم، چی شده که خواستید منو ببینید؟
کمی لبش را خیس کرد و بعد با تعلل گفت:
- واقعیتش... من قبل از اینکه برم، یعنی از همون ابتدایی که تصمیم گرفتم اسممو بنویسم برای اعزام به سوریه... .
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
- سعی کردم از همه حلالیت بگیرم تا اگر دینی به گردنم هست و خبر ندارم ادا کنم...
- ببخشید مزاحمتون شدم.
باز یاد علی در من زنده شد. او هم همینطور خشک و سرد با نامحرم حرف میزد. پلک زدم تا اشکهایم را کنترل کنم.
- خواهش میکنم، چی شده که خواستید منو ببینید؟
کمی لبش را خیس کرد و بعد با تعلل گفت:
- واقعیتش... من قبل از اینکه برم، یعنی از همون ابتدایی که تصمیم گرفتم اسممو بنویسم برای اعزام به سوریه... .
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
- سعی کردم از همه حلالیت بگیرم تا اگر دینی به گردنم هست و خبر ندارم ادا کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.