• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قرار آن‌جاست | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 165
  • بازدیدها 4,746
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #161
لبخندی زدم و گفتم:
- تو خیلی خوب بودی، من هر چی شدم واسه خاطر بودن تو بود.
- ولی فتانه... .
نگذاشتم بیشتر حرف بزند. ضربه‌ی آرامی روی دستش زدم.
- غمت نباشه مامان! کاری می‌کنم امروز آخرین باری‌ باشه که اون مظهر حسادت روی مبل‌های این خونه می‌شینه.
لبش را فشرد.
- نکن دختر! اون عمته، از من برات ارجح‌تره.
ابروهایم را بالا انداختم.
- عمه؟ اون دشمن خونی منه!
تا خواستم بیشتر بگویم، صدای بلند عمه‌فتانه مانع شد و هر دوی ما‌ را به طرف خودش برگرداند که پشت اپن ایستاده‌ بود.
- خیال نکنید نفهمیدم برادر بیچارمو دوره کردید که مجبور‌ بشه چنین وصیت‌نامه‌ای بنویسه؟
به سرعت بلند شدم.
- دوره‌ چیه فتانه‌خانم؟
همان‌طور‌که با قدم‌های محکم از آشپزخانه خارج می‌شدم گفتم:
- بابایی من فریدون‌خان بزرگ بود، نه یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #162
دندان‌هایم را به هم فشردم و‌ با حفظ خونسردی‌ام‌ گفتم:
- به هر حال مال پدریمه، آتیشش هم‌ بزنم‌ به تو ربطی نداره. تو اگه ماست‌بند بودی ماست خودتو الان داشتی، بوتیکت چرا‌ ورشکست شد، آقای مثلاً زرنگ؟
مهیار‌ چشم‌ گرد کرد و خواست چیزی بگوید، اما‌ عمه با بلند کردن دستش مانع شد و‌ گفت:
- دنیا از ماندگارها رو برگردونده که اختیاردار اموالشون شده یه زن بی‌سرو‌پا و یه دختر مادر به‌خطا که معلوم نیست حاصل کدوم عیش ژاله بود که بست به ریش برادرم!
تمام وجودم از حرفش آتش گرفت. سرم داغ کرد و از خشم‌ سرخ شدم. دستم را به طرف در دراز کرده و فریاد زدم:
- برید از اینجا! برای همیشه فراموش می‌کنم شما رو می‌شناسم.
فتانه پوزخندی زد و‌ گفت:
- چیه، حقیقت تلخه؟
نگذاشتم‌ بیشتر‌‌ حرف بزند.
- ژاله هر کی‌ بود و‌ هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #163
***
در دفتر دکتر لطیفی روی صندلی‌های چرم مشکی نشسته و درحالی‌ که چشم به تک گلدان بنجامینی دوخته‌ بودم که پشت سر صندلی دکتر قرار داشت، منتظر بودم تا ادامه‌ی حرف‌های او را بشنوم که برای برداشتن پرونده‌ی شکایت من، به کنار کشوهای گوشه‌ی اتاقش رفته‌ بود.
- دخترم! همه‌ی تلاش ما برای دادگاه یکشنبه باید این باشه که صحت اون امضا رو زیر سؤال ببریم.
نگاهم را از گلدان گرفته و به طرف او چرخاندم.
- یعنی چی آقای دکتر؟
دکترلطیفی با پوشه‌ای که از کشو بیرون کشیده‌ بود، برگشت.
- ساده‌ است! باید به قاضی بگی پدرت اون قرارداد رو امضا نکرده و امضای پای اون جعلیه، محکم هم وایسی سر حرفت.
نگاهم همراه با دکتر که به پشت میزش برمی‌گشت، حرکت کرد.
- ولی بابا همون شب که عکس قرارداد رو دید گفت خودش امضا کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #164
-گاهم را بلند کردم و به روی دیواری که مدارک وکالت دکترلطیفی نصب بود، چشم دوختم. لحظاتی در فکر رفتم. حق با دکتر بود، من در مقابل سهراب واقعاً چیزی در دست نداشتم. نگاهم را به طرف دکترلطیفی چرخاندم.
- اگه بگیم سهراب به من گفت، دادگاه قبول نمی‌کنه؟
دکتر لطیفی دستانش را روی میز درهم فرو کرد.
- گفتم که مدرک می‌خوایم، صدای ضبط شده‌ای، چیزی. تو بدون این‌که به کسی بگی راه افتادی رفتی دیدنش، حتی شاهد هم نداری که دیدیش.
دو دستم را روی صورتم کشیده و نگاهم را به میز کوچک چوبی روبه‌رویم دوختم.
- هیچی ندارم، فقط می‌تونم از اون کافه‌ای که رفتیم شاهد بیارم که من با سهراب قرار داشتم.
نگاهم را به طرف دکترلطیفی چرخاندم.
- فایده‌ای داره؟
دکتر دست در جاکارتی روی میز کرد و کارتی بیرون کشید.
- کفش پاره در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #165
همین که از در دفتر وکالت خارج شدم. گوشی‌ام زنگ خورد. سودابه بود.
- سلام سودابه‌جان! چطوری؟
- سلام دکتر، کجایید؟
- طوری شده مگه؟
- دکترفروتن با دکترگلریز تماس گرفتن، قراره بیان پژوهشکده، همراه پسرش، نزدیکن، زود خودتونو برسونید.
ابروهایم درهم شد و پلک‌هایم را فشردم.
- باشه دارم‌ میام.
سریع خود را به ماشینم رساندم و به راه افتادم؛ گرچه فاصله‌ی پنج‌دقیقه‌ای با پژوهشکده داشتم، اما ده‌دقیقه را فقط در ترافیک خیابان زند ماندم و وقتی که رسیدم با دیدن بنز سفیدرنگ دکترفروتن مقابل در کوچک پژوهشکده فهمیدم دیر رسیده‌ام. این سوی کوچه‌ی نسبتاً پهن پارک کرده، سریع پیاده شده و عرض کوچه را رد کردم. از در سفیدرنگ و کوچک وارد ساختمان پژوهشکده شدم. راهروی کوتاه را با گام‌های تند گذراندم و چون احتمال دادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #166
خسته از پژوهشکده بیرون زدم. نیاز داشتم تا با رضا درمورد حرف‌های دکتر‌لطیفی صحبت کنم، اما از دیروز صبح که مادر گفت «رضا به مأموریت رفته» می‌دانستم که نمی‌توانم با او تماس بگیرم. پشت فرمان ماشینم نشستم و قبل از هر کاری پیامی برای رضا نوشتم.
- هر وقت پیامو دیدی بهم زنگ بزن!
گوشی را درون جایگاهش گذاشتم و سوئیچ را چرخاندم. همزمان با روشن شدن ماشین، صدای تلفنم بلند شد. نگاهی به نام «رضا» انداختم و لبخند زدم. دنده را جا دادم. با وصل کردن تماس و لمس بلندگو فرمان را چرخاندم.
- فکر کردم مأموریتی، نگو رو گوشی خوابیده‌ بودی.
صدای خنده‌اش بلند شد.
- تازه تلفنمو روشن کردم، داشتم پیامامو می‌خوندم.
- احیاناً این‌بار هم سالم برگشتی یا باید بیام بیمارستان؟
بلندتر خندید.
- نترس! بادمجون بم آفت نداره، من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا