میزگرد میزگرد | سری پنجم «Halloween»

  • نویسنده موضوع Seta~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 58
  • بازدیدها 1,053
  • کاربران تگ شده هیچ

m._.r

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/10/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
189
امتیازها
503
مدال‌ها
3
سطح
3
 
  • #11
دیشب دختر کوچیکم که یک سال و نیمه هست به در ورودی اشاره می‌کرد و می‌خندید! در حقیقت نمی‌دونم چی می‌دید ولی چند دقیقه بعد در باز شد و...
 
امضا : m._.r

m._.r

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/10/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
189
امتیازها
503
مدال‌ها
3
سطح
3
 
  • #12
توی خونه نشسته بودمو مشغول چت کردن با دوستم بودم که یک‌دفعه مانتوی روی جالباسی شروع به حرکت کرد و من فهمیدم باز هم می‌خوان با من بازی کنند...
 
امضا : m._.r

m._.r

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/10/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
189
امتیازها
503
مدال‌ها
3
سطح
3
 
  • #13
صدایی که از زیر تخت میومد، توجهم رو جلب کرد! بار اول که نگاه کردم هیچی نبود، بار دوم هم، همین‌طور. اما دفعه‌ی سوم کنارم روی تخت‌ نشسته بود و لبخند می‌زد... .
 
امضا : m._.r

m._.r

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/10/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
189
امتیازها
503
مدال‌ها
3
سطح
3
 
  • #14
کنار قبر نشستم و شروع به فرستادن فاتحه کردم، قبرستون خیلی ساکت و دلگیر بود. نگاهی به تصویر روی سنگ قبر کردمو فهمیدم اون خودم هستم... .
 
امضا : m._.r

Loona

ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/6/24
ارسالی‌ها
60
پسندها
509
امتیازها
2,623
مدال‌ها
8
سن
16
سطح
7
 
  • #15
میدونم یکم طولانی شد؛ ولی باور کنید داستان قشنگیه:973:

یه مردی بود، که توی یه شهر خیلی شلوغ زندگی میکرد. یه روز که توی محل کارش خیلی بهش سخت گذشته بود تصمیم گرفت بار و بندیلش رو جمع کنه و بزنه به جاده. برنامه یه مسافرت کوتاه رو ریخت و سوار ماشینش شد و حرکت کرد. بعد از چندساعت رانندگی زمانی که بالاخره از شهر بزرگ خارج شد و وارد محدوده حومه شهر شده بود، از خیابون خلوتی رد شد. انگار تمام مغازه‌های خیابون مخروبه بودن و سال‌ها بود که کسی بهشون سر نزده. یه کلیسای بزرگ چوبی بین اون همه مغازه و ساختمون کهنه خودنمایی میکرد. انگار به تازگی رنگش کرده بودن. یه رنگ سفید که کمترین آلودگی روی دیوارهاش رو هم نشون میده. با سرعت پایینی از خیابون رد میشد. همینطور که نگاهش به اطراف بود از جلوی کلیسا رد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Loona

Seta~

کاربر قابل احترام
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
4/8/21
ارسالی‌ها
6,104
پسندها
41,430
امتیازها
84,376
مدال‌ها
77
سطح
44
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
تاحالا براتون پیش اومده یهویه سایه ببینید بعد برگردید نباشه؟
 
امضا : Seta~

Loona

ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/6/24
ارسالی‌ها
60
پسندها
509
امتیازها
2,623
مدال‌ها
8
سن
16
سطح
7
 
  • #17
برای هالووینی شدن روزتون از آثار تیم برتون غافل نشید...
 
امضا : Loona

سارابـهار❁

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
867
پسندها
6,388
امتیازها
22,273
مدال‌ها
19
سن
24
سطح
14
 
  • #18
شنیدن صدایی ناانسانی که اسممو زمزمه می‌کنه و هزارتو رو دنبالش می‌گردم و هیچ منبعی برای ایجاد صدا پیدا نمی‌کنم، یکی از جذابیت‌های هالووینمه....
 
امضا : سارابـهار❁

M A H D I S

مدیر تالار کتاب + عکاس انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
712
پسندها
10,024
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • مدیر
  • #19
کلا صحبت کردن از این جور چیزا تو قوم ما، نقل مجلسه :)
وقتی بچه بودم از بزرگترا شنیده بودم که بعضی انسان‌ها همزاد یا مراقب جنی دارند. همیشه هم حس می‌کردم که سایه‌ای دنبالمه... حتی همیشه خواب می‌بینم گربه سیاهی روم چنبره زده و من فقط نوزادم!
مامانم میگه وقتی ۲ یا ۳ ساله بودم تو خونه تنها بودم و خودش تو حیاط بوده، وقتی با صدای گریه من میاد تو خونه می‌بینه که یه گربه سیاه دورم می‌چرخیده. حالا نمی‌دونم اون حس ترسه یا واقعا چیزی هست که من همیشه حس سایه گربه یا انسان رو وقتی میرم طبیعت یا تو تاریکی روستا حس می‌کنم. اتفاقای زیادی برام افتاده و نمی‌دونم از کدوم شروع کنم... .
الان هم فکر می‌کنم که خونه‌ای که داخلش زندگی می‌کنم، به غیر از ما موجود دیگه‌ای هم بهش سر می‌زنه. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

مدیر تالار کتاب + عکاس انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
712
پسندها
10,024
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • مدیر
  • #20
یه روستایی چند متر اونور تر از قبرستون‌شون، کافه زده بودن... کافه‌ای که تو فضای مجازی فقط تعریفشو شنیده بودم و حتی عکسشو ندید بودم. کنار قبرستون ماشینی افتاده بود تو کانال آب و ما هم ایستادیم برای کمک.
چون همه جمعیت مرد بودن و منم بچه به بغل راحت نبودم، گفتم میرم کافه و رو تختی می‌شینم. کافه تعطیل بود.
یه حیاط مستطیلی رو تصور کنید که درختای بلند و تو در تو داره که آسمون به سختی دیده میشه و تاریکیه محضه و فضا رو تیر برق ها روشن کردن.
رو تخت یه ساعتی رو نشستم و دخترم برای خودش بازی می‌کرد. گفتم تا اینجا اومدم حداقل محیط کافه رو ببینم.
یه اتاق طویل و یه سَره‌ی مستطیل شکل که پنجره‌های سرتاسری داشت که از دور هیچی داخلش مشخص نمیشد.
دخترم رو روی تخت گذاشتم و رفتم سراغ کافه... ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
23
بازدیدها
957
پاسخ‌ها
10
بازدیدها
306
پاسخ‌ها
101
بازدیدها
1,593
پاسخ‌ها
12
بازدیدها
336
پاسخ‌ها
44
بازدیدها
782
پاسخ‌ها
8
بازدیدها
189

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا