یه روستایی چند متر اونور تر از قبرستونشون، کافه زده بودن... کافهای که تو فضای مجازی فقط تعریفشو شنیده بودم و حتی عکسشو ندید بودم. کنار قبرستون ماشینی افتاده بود تو کانال آب و ما هم ایستادیم برای کمک.
چون همه جمعیت مرد بودن و منم بچه به بغل راحت نبودم، گفتم میرم کافه و رو تختی میشینم. کافه تعطیل بود.
یه حیاط مستطیلی رو تصور کنید که درختای بلند و تو در تو داره که آسمون به سختی دیده میشه و تاریکیه محضه و فضا رو تیر برق ها روشن کردن.
رو تخت یه ساعتی رو نشستم و دخترم برای خودش بازی میکرد. گفتم تا اینجا اومدم حداقل محیط کافه رو ببینم.
یه اتاق طویل و یه سَرهی مستطیل شکل که پنجرههای سرتاسری داشت که از دور هیچی داخلش مشخص نمیشد.
دخترم رو روی تخت گذاشتم و رفتم سراغ کافه... ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.