متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قبیله ماه خونین | آتریساپردیس نگار کاربر انجمن یک رمان

“Atreisa Pardis Negar”

رو به پیشرفت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
101
پسندها
256
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
قبیله ماه خونین
نام نویسنده:
آتریساپردیس نگار
ژانر رمان:
ترسناک، معمایی، فانتزی
کد رمان: 5762
ناظر: L.latifi❁ L.latifi❁


خلاصه: در دل کوه‌های سر به فلک کشیده، گروهی از عشایر به ییلاقی دورافتاده پناه می‌برند، اما آرامش آن‌ها به زودی با زوزه‌های وحشی و ناپدید شدن مرموز اعضای قبیله بهم می‌ریزد. هر کشتار، رازهای تلخی از گذشته را فاش می‌کند و ترس و وحشت در دل آن‌ها ریشه می‌دواند. آیا قبیله می‌تواند بر ترس غلبه کند و راز مرگ عزیزانشان را کشف کند، یا در دام گرگ‌های آدم‌خوار گرفتار خواهند شد؟
“قبیله ماه خونین” داستانی از ترس و فانتزی است که در آن انسانیت و وحشت در هم می‌آمیزند و قهرمانان باید با تاریکی درون و بیرون خود روبه‌رو شوند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,799
پسندها
9,473
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

“Atreisa Pardis Negar”

رو به پیشرفت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
101
پسندها
256
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:در دل کوه‌های سربه‌فلک‌کشیده‌ی هورام، جایی دورافتاده وزیبا قبیله‌ای به نام گرگین زندگی می‌کند. این قبیله با تاریخچه‌ای غنی و افسانه‌هایی که از نسل‌ها به نسل دیگر منتقل شده، در دل طبیعت به میهمانی زندگی آمده است. اما در این میان، سایه‌ای از راز و رمز، همچون شب‌های تاریک، بر زندگی آن‌ها سنگینی می‌کند. داستانی از عشق و ترس، امید و ناامیدی، و موجوداتی که در دل شب‌ها به شکار می‌پردازند، در انتظار است تا در دل این قبیله روایت شود. آیا قبیله‌ی گرگین می‌تواند بر ترس‌هایش غلبه کند و در برابر چالش‌های پیش رو ایستادگی کند؟ این داستان، داستانی است از شجاعت و دلیرانی که در دل کوه‌ها و در برابر تاریکی، به جستجوی نور می‌روند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رو به پیشرفت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
101
پسندها
256
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #4
در دل کوه‌های سر به‌ فلک‌کشیده‌ی هورام، ایلی به نام قبیله‌ی گرگین با شلوغی و هیجان به میهمانی طبیعت آمده بود. چادرهایی با رنگ‌های رویایی، که به باد می‌رقصیدند، در زمین سبز و پربار برپا شده بودند. قاطرها و اسب‌ها بارهای سنگین را بر دوش می‌کشیدند و با صدای سم‌هایشان نغمه‌ای از زندگی را در دل کوهستان پخش می‌کردند. بوی علف‌های تازه و خاک مرطوب، فضایی معطر و دلپذیر را به وجود آورده بود.
آزادان، خان قبیله، در میان اعضای قبیله ایستاده بود. او مردی میانسال، با چهره‌ای خشن و محکم، با نقوش عمیق بر روی صورتش بود که داستان زندگی پرماجرایش را روایت می‌کرد. موهایش خاکستری و دست‌هایش پر از زخم‌های روزگار بود. اما در کنار آن، دل بزرگ و مهربانش، لبخندی شاد و گرم بر چهره‌اش نشسته بود. به تازگی صاحب نوه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رو به پیشرفت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
101
پسندها
256
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #5
شبِ ماه چهاردهم بود، شبی که ماه به سرخی می‌گرایید و نورش بر زمین می‌تابید. ستارگان به تدریج پشت ابرهای تیره قایم شدند و سکوتی مرموز بر فضا حاکم شد. ناگهان باد شدیدی وزید و صدایی بلند باتکان خوردن چادرها و شاخ و برگ درختان در میان چادرهای ایل پیچید. مادربزرگ ماندان، که لالایی‌اش را قطع کرده بود، آرام با بوسه‌ای ریز بر روی پیشانی مهرو زد و او را در گهواره چوبین کوچکش گذاشت.
باید مراقب شب‌های کوهستان باشیم،
او با صدایی نرم و دلنشین گفت:
- این شب‌ها همیشه رازهایی دارند.
در همین حال، صدای زوزه‌های نزدیک‌تر شد. گویی موجودی بزرگ و ترسناک در دل شب در حال نزدیک شدن به قبیله بود. مادربزرگ ماندان با خود گفت: «دخترک گلدیس کجا مانده؟ بهتر است بروم و صدایش کنم بیاید کنار دخترش.»
او با قدم‌های محکم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رو به پیشرفت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
101
پسندها
256
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #6
ناگهان صدای چندین شلیک تفنگ شکاری، سکوت شب را درهم شکست. گرگ‌ها که درحال نزدیک شدن بودند، به تدریج عقب رفتند و در سایه‌های تاریکی محو شدند. ماندان، با قلبی تند و دست‌هایی لرزان، در شوک ترس خشک شده بود. ابرهای تیره ناگهان کنار رفتند و سرخی ماه همه جا را فراگرفت. او، بدون توجه به موانع و سنگ‌ها، به سمت چادر نوزاد دوید و هر قدمش به او یادآوری می‌کرد که ممکن است چه فاجعه‌ای در انتظارش باشد.
وقتی به چادر مهرو رسید، صحنه‌ای توصیف‌ناپذیر پیش چشمانش قرار گرفت: گلدیس، درحال شیون و فریاد، بر سر گهواره خالی و خونین، چنگ میزد. نوری که از ماه می‌تابید، چهره‌ی او را درخشان و در عین حال ترسناک کرده بود. آرام‌آرام، تمامی ایل در اطراف چادر جمع شدند. نگاه ماندان و گلدیس بهم برخورد کرد و به خاطر دیوانگی در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رو به پیشرفت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
101
پسندها
256
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
«یک ساعت قبل»

آتش، پسر جوانی که فرزند اول شهنام بود و تنها ۱۷ سال سن داشت، به خاطر حمله گرگ‌ها به گوسفندها دیر از چراگاه برگشته بود. در تاریکی شب، با مشعل در دست، سعی می‌کرد گرگ‌هایی را که به دنبالش بودند دور کند و از خود دفاع کند. سگ‌های گله بدون توقف پارس می‌کردند و صدای آن‌ها در دل شب به گوش می‌رسید. در یک آن، صدای شلیک تفنگ در دوردست به گوش رسید و گرگ‌ها، با وحشت از صدا، به سمت سایه‌های تاریک جنگل عقب‌نشینی کردند. آتش، که درعرق ترس غرق شده بود، در همان جا به زمین نشست و نفسی تازه کرد. اما آرامش او کوتاه بود.
به سمت حصار گوسفندان به راه افتاد، دام‌ها را با هزار زحمت در حصارشان جا داد، ولی پارس سگ‌ها بند نمی‌آمد و همچنان گوش‌های کوه‌ها را کر می‌کردند. ناگهان، سگ‌ها شروع کردند به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رو به پیشرفت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
101
پسندها
256
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #8
آتش با صدای لرزان و دلی پر از ترس و اضطراب، به مادرش گلدیس نگریست و با چشمانی پر از بغض گفت:
- مادر، مهرو کجاست؟ تو او را بردی، درست است، که من دیدم؛ یک ساعت پیش در چادرشان بودی.
چهره گلدیس از این سخنان شوکه شد. چشمانش گرد و متعجب شدند و او با تردید و ترس گفت:
- چه می‌گویی آتش؟ مهرو پیش من نیست! او او کجاست؟
گلدیس به سمت چادرشان دوید و در دلش همهمه‌ای از نگرانی و غم به پا شده بود. او فریاد زد:
-مهرو کجاست؟ من واقعاً نمی‌دانم! او که در چادر بود، چرا اکنون نیست؟
آتش دست‌هایش را بهم فشرد و در چهره‌اش اضطراب و آشفتگی نمایان بود. ناگهان صدای شیون و زاری گلدیس بلند شد و صداهای او مانند زنگی در دل آتش به صدا درآمد.
گلدیس درحالی‌که چشمانش پر از اشک بود و دردی در دلش حس می‌کرد، به سمت رکسان خیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رو به پیشرفت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
101
پسندها
256
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #9
در همان زمان، گلدیس با چهره‌ای غمزده و با زمزمه زیرلب، به چادر رکسان نزدیک شد. پرده چادر را با خشونت کنار زد و دستان رکسان را به شدت کشید و به سمت داخل هل داد. رکسان، که از این رفتار ناگهانی دچار حیرت و ترس شده بود، به زمین افتاد.
گلدیس درحالی‌که لبخند بر لب داشت و به شکل دیوانه‌واری به اطراف می‌نگریست، فریاد زد:
- مهرو! مهروی من کجایی؟ دخترم! شیرینکم، مادرت آمد!
آلاله و آشوب که در گوشه‌ای از چادر خوابشان برده بود، با ترس از خواب بیدار شدند. آلاله که احساس ناامنی می‌کرد، به سرعت شروع به گریه کرد و آشوب با رنگ‌پریده به سمت مادرش نگاهی انداخت. و با نگرانی به سمتش دوید و در آغوشش گرفت و گفت:
- مادر، چه بر سر زن عمو گلدیس آمده است؟
رکسان، با شنیدن صدای آلاله، به سمت او برگشت تا او را آرام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

“Atreisa Pardis Negar”

رو به پیشرفت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
101
پسندها
256
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #10
اشک در چشمان گلدیس می‌درخشید. او با صدای بلند فریاد می‌کشید:
- دخترم را برگردان! صورتش سرشار از ناامیدی و ترس بود. رکسان، با دستان لرزان و صدایی که به‌زحمت از گلو بیرون می‌آمد، به آشوب گفت: آلاله را پیش مادرش مستان ببر و پدرت شهنام و عمویت شهیار را خبر کن. بگو حال زن عمو گلدیس خوب نیست. زود باش، برو! نکند وقت تلف کنی؟
آشوب، با چشمانی پر از اشک و دلی پر از درد، دست آلاله را گرفت و دوید. او هنوز نمی‌دانست چه بر سر زن عمو آمده است و این عدم قطعیت مانند سایه‌ای مبهم بر روی قلبش سنگینی می‌کرد. ذهنش پر از تصورات و نگرانی‌ها بود، از اینکه آیا گلدیس باز می‌تواند دخترش را دوباره در آغوش بگیرد.

***
(همان زمان)

آزادان، رئیس قبیله، با چهره‌ای نگران و مصمم، چهار مرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا