- ارسالیها
- 107
- پسندها
- 297
- امتیازها
- 1,153
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #51
امیران نگاهی به خورشید در آسمان انداخت و با خود گفت:
- یک ساعت دیگر هوا تاریک میشود و خطرات شب را به همراه میآورد.
سپس اسلحه و اسبش را برداشت و به سمت دشت تازاند. وقتی به دشت رسید، افسار اسب را به درختی بست و از اسب پیاده شد. ناگهان چشمش به ردپای پنجههای بزرگ خرس گره خورد و دلشوره عجیبی در دلش نشاند. با عجله پی ردپا را گرفت و پا تند کرد و ته دلش هی خدا خدا میکرد که مستان شکار خرس نشده باشد. در همین حین، رد پنجه خرس را روی درختی تنومند دید و صدای خشخش از بوتهزار داخل جنگل بلند شد. هنوز از دشت خارج نشده بود که ناگهان خرس با غرشهایش سکوت فضای اطرافش را شکست. خوششانسی امیران این بود که خرس متوجهاش نشد، اما به سمت چیزی که روی زمین افتاده بود، حرکت میکرد و زمین را بومی میکشید...
- یک ساعت دیگر هوا تاریک میشود و خطرات شب را به همراه میآورد.
سپس اسلحه و اسبش را برداشت و به سمت دشت تازاند. وقتی به دشت رسید، افسار اسب را به درختی بست و از اسب پیاده شد. ناگهان چشمش به ردپای پنجههای بزرگ خرس گره خورد و دلشوره عجیبی در دلش نشاند. با عجله پی ردپا را گرفت و پا تند کرد و ته دلش هی خدا خدا میکرد که مستان شکار خرس نشده باشد. در همین حین، رد پنجه خرس را روی درختی تنومند دید و صدای خشخش از بوتهزار داخل جنگل بلند شد. هنوز از دشت خارج نشده بود که ناگهان خرس با غرشهایش سکوت فضای اطرافش را شکست. خوششانسی امیران این بود که خرس متوجهاش نشد، اما به سمت چیزی که روی زمین افتاده بود، حرکت میکرد و زمین را بومی میکشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر