نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قبیله ماه خونین | آتریساپردیس نگار کاربر انجمن یک رمان

“Atreisa Pardis Negar”

رو به پیشرفت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
107
پسندها
297
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #51
امیران نگاهی به خورشید در آسمان انداخت و با خود گفت:
- یک ساعت دیگر هوا تاریک می‌شود و خطرات شب را به همراه می‌آورد.
سپس اسلحه و اسبش را برداشت و به سمت دشت تازاند. وقتی به دشت رسید، افسار اسب را به درختی بست و از اسب پیاده شد. ناگهان چشمش به ردپای پنجه‌های بزرگ خرس گره خورد و دلشوره عجیبی در دلش نشاند. با عجله پی ردپا را گرفت و پا تند کرد و ته دلش هی خدا خدا می‌کرد که مستان شکار خرس نشده باشد. در همین حین، رد پنجه خرس را روی درختی تنومند دید و صدای خش‌خش از بوته‌زار داخل جنگل بلند شد. هنوز از دشت خارج نشده بود که ناگهان خرس با غرش‌هایش سکوت فضای اطرافش را شکست. خوش‌شانسی امیران این بود که خرس متوجه‌اش نشد، اما به سمت چیزی که روی زمین افتاده بود، حرکت می‌کرد و زمین را بومی می‌کشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رو به پیشرفت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
107
پسندها
297
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #52
مستان در تاریکی شب، نه چیزی می‌دید و نه چیزی می‌شنید. با حرص، دامن خود را برای رهایی از شاخه کشید و پاره شد. او با ناراحتی بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت. ناگهان صدایی آشنا که نامش را صدا می‌کرد را شنید و به عقب برگشت. جنازه سوخته مالک، که انگار زنده شده بود و بر روی تخته سنگی ایستاده بود، از تمام بدنش خون می‌ریخت. رادید، وحشت واقعی زمانی آغاز شد که او شروع به صحبت کرد و با لبخندی بر لب فریاد زد:
- تو باعث مرگ من شدی! تو، مستان، در جهنم انتظارت را می‌کشم.
مستان چنان جیغ بنفشی کشید که زبان بند آمده‌اش باز شد و برگشت و بدون آنکه پشت سرش را نگاه کند، فقط می‌دوید. ناگهان پایش به سنگی گیر کرد و بر زمین افتاد. همان جا نشسته و صدای ناله‌ها و خنده‌های مالک هنوز در گوشش طنین‌انداز بود. گوش‌هایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رو به پیشرفت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
107
پسندها
297
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #53
دخترک ناگهان زد زیر گریه و با صدایی لرزان و پر از اضطراب گفت:
- عمو، مادرم گلدیس در حال مرگ است و وقت زیادی ندارد!
مستان با ترس و نگرانی در چشمانش، دستانش را به هم فشرد و گفت:
- چه می‌گویی؟ گلدیسی که من می‌شناسم، دختر هم‌سن تو ندارد!
سپس با حالتی مضطرب و گیج به سمت امیران برگشت و با صدای گرفته‌ای ادامه داد:
- این هم یک توهم است! اگر تله باشد، چه؟
او به سمت دخترک حمله‌ور شد تا دست شوهرش را رها کند. دخترک با چشمان اشک‌آلود و صدایی پر از خشم و ناامیدی فریاد زد:
- تو آدم بدی هستی! فقط به فکر خودت هستی!
امیران، که شاهد وخامت وضعیت بود، با دقت و جدیت مستان را با یک دست کنار کشید و گفت:
- می‌آییم، بچه‌جان، راه را نشان بده.
دخترک لبخند رضایتمندی زد، اما در چشمانش هنوز ترس و نگرانی موج می‌زد. او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رو به پیشرفت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
107
پسندها
297
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #54
مستان در باتلاق تلاش می‌کرد و خود را به آب وآتش می‌زد تا شاید چیزی برای بیرون کشیدن خودش پیدا کند. ناگهان امیران با صدای بلندی فریاد کشید:
- بس کن، مستان! هرچه بیشتر تکان بخوری، سریع‌تر در باتلاق فرومی‌روی!
مستان، عصبی فریاد زد:
- چه کنم؟ مثل تو منتظر ملک‌الموت باشم؟
امیران محکم دست مستان را گرفت و به سمت خودش کشید و با صدای خش‌دار پاسخ داد:
- ببین، خبری از آن دخترک شبهی دور و بر نیست. نشنیدی چه گفت؟ برمان می‌گرداند!
مستان با نیشخندی تلخ، گلی را برداشت و به صورت امیران کوبید و گفت:
- خوش‌خیالی و حماقتت تمامی ندارد!
سپس دستش را محکم از دست امیران کشید و ناگهان هر دو متوجه شدند چیزی پایشان را گرفته و به سرعت به سمت عمق زمین می‌کشاند. مدتی بعد، مستان در کنار رودخانه‌ای نزدیک ایل به هوش آمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا