- ارسالیها
- 17
- پسندها
- 20
- امتیازها
- 40
- نویسنده موضوع
- #11
شهیار در حال جستوجو برای مهرو با مادربزرگش ماندان بود که ناگهان با گریههای آلاله مواجه شد. صدای گریه او، مانند زنگی آزاردهنده در دل شب، فضای آرام را بر هم زد. آتش و شعلههای ترس در چشمانش درخشان بود. آشوب در کنارش ایستاده و در حال توضیح دادن ماجرا به مستان، مادر آلاله، بود. چهره مستان پر از نگرانی و خشم بود. با دیدن شهیار، ناگهان فریاد زد:
- برو و هرچه سریعتر جلوی زن دیوانهات را بگیر! وای به حالت شهیار، اگر به خواهر معصومم آسیبی برساند، بدترین دشمنتان من خواهم بود.
شهیار با خشم و ناامیدی فریاد زد:
- حق نداری به زن من توهین کنی! تو از اول هم از گلدیس خوشت نمیآمد!
در دل شب، سایههای تاریک چادرها به نظر میرسیدند که به آرامی در حال نزدیک شدن به آنها هستند. مادربزرگ، که از دور شاهد این...
- برو و هرچه سریعتر جلوی زن دیوانهات را بگیر! وای به حالت شهیار، اگر به خواهر معصومم آسیبی برساند، بدترین دشمنتان من خواهم بود.
شهیار با خشم و ناامیدی فریاد زد:
- حق نداری به زن من توهین کنی! تو از اول هم از گلدیس خوشت نمیآمد!
در دل شب، سایههای تاریک چادرها به نظر میرسیدند که به آرامی در حال نزدیک شدن به آنها هستند. مادربزرگ، که از دور شاهد این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.