متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قبیله ماه خونین | آتریساپردیس نگار کاربر انجمن یک رمان

“Atreisa Pardis Negar”

رو به پیشرفت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
101
پسندها
256
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #11
شهیار در حال جست‌وجو برای مهرو با مادربزرگش ماندان بود که ناگهان با گریه‌های آلاله مواجه شد. صدای گریه او، مانند زنگی آزاردهنده در دل شب، فضای آرام را بر هم زد. آتش و شعله‌های ترس در چشمانش درخشان بود. آشوب در کنارش ایستاده و در حال توضیح دادن ماجرا به مستان، مادر آلاله، بود. چهره مستان پر از نگرانی و خشم بود. با دیدن شهیار، ناگهان فریاد زد:
- برو و هرچه سریع‌تر جلوی زن دیوانه‌ات را بگیر! وای به حالت شهیار، اگر به خواهر معصومم آسیبی برساند، بدترین دشمنتان من خواهم بود.
شهیار با خشم و ناامیدی فریاد زد:
- حق نداری به زن من توهین کنی! تو از اول هم از گلدیس خوشت نمی‌آمد!
در دل شب، سایه‌های تاریک چادرها به نظر می‌رسیدند که به آرامی در حال نزدیک شدن به آن‌ها هستند. مادربزرگ، که از دور شاهد این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رو به پیشرفت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
101
پسندها
256
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #12
ناگهان شهنام کنترل خودش را از دست داد و دستی که مشت بود را بلند کرد. و مشتی محکم به صورت شهیار زد شهیار که صورتش کبود شده بود با غم وبهت عمیقی به شهنام خیره شد شهنام که چهره‌اش سرخ شده و نفسش به تندی بالا و پایین می‌رفت. خشم و ناامیدی‌اش در چشمانش می‌درخشید، گویی تمام درد و رنج سال‌ها را در آن یک ضربه خلاصه کرده بود.شهنام با صدای خش‌دار عصبانی گفت:
- این بلا را زنه دیوانه‌ات سر رکسان آورده و حالا آمده‌ای و در مورد گذشته‌ی زشتت تجدید خاطره می‌کنی! کی این‌قدر بی‌شرم شده‌ای؟
شهیار، که چشمانش پر از خشم و ناامیدی بود، با صدایی لرزان و ناراحت فریاد کشید:
- تمومش کن، شهنام! الان من در وضعیتی نیستم که دنبال تجدید خاطره باشم. چطور در مورد این‌گونه فکر می‌کنی؟ کسی که موضوع گذشته را وسط کشید، من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رو به پیشرفت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
101
پسندها
256
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
دو ساعت قبل (نیمه شب)
گروه جست‌وجو به رهبری آزادان، متشکل از چند جوان کم‌سن و مردان میان‌سال، شامل چوپان‌ها و شکارچیانی بود که در دل شب به دنبال نوزاد مفقود شده بودند. سوز و ترس عجیبی در هوا حس میشد. مه غلیظ همه‌جا را در خود بلعیده بود و دیگر نور فانوس‌ها پاسخ‌گوی تاریکی نبودند. ستارگان و ماه سرخ در پشت پرده‌ای از ابرهای سیاه پنهان شده بودند، گویی نیرویی عجیب و خطرناک در طبیعت موانعی برای پیدا کردن طفل معصوم ایجاد کرده بود.
گروه به دو دسته تقسیم شد: یکی به دنبال ردپاهای گرگ‌ها که به نزدیک حصار گوسفندان می‌رفت، و دیگری مستقیم به سمت چادر نوزاد مفقود شده پیش می‌رفت. در این میان، فرخزاد؛ شکارچی باتجربه و قوی‌جثه با موهای خاکستری، جزو گروه دوم همراه با آزادان بود. او اطراف چادر را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رو به پیشرفت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
101
پسندها
256
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #14
فرخزاد ملافه خونی نوزادرا از آزادان خان گرفت و به آرامی به سمت سگ‌های شکاری سیاه بزرگ که با زنجیر به زحمت نگه‌داشته شده بودند، نزدیک شد. سگ‌ها با چشمان درخشان و دندان‌های تیز، به حالت حمله آماده بودند. فرخزاد با صدای آرام و مطمئن، فرمانی به آن‌ها داد. سگ‌ها که کمی آرام گرفته بودند، به حالت نیم‌خیز زمین نشسته و دستی به سرشان کشید. ملافه خونین را جلوی بینی‌شان گرفت و بوی آشنا را به آن‌ها معرفی کرد.
این کار را برای هر سه سگ تکرار کرد. سگ‌ها که بوی کودک را استشمام کرده بودند، به فرمان فرخزاد از زنجیرها رها شدند. آن‌ها با سرعت و پارس کنان به سمت رودخانه می‌دویدند و گوش‌های فلک را با هلهله وحشت پر کردند. بقیه گروه، از جمله آزادان خان، به دنبالشان رفتند، درحالی‌که دل‌هایشان از ترس و نگرانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رو به پیشرفت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
101
پسندها
256
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #15
ناگهان صدای پارس سگ‌های گله بلند شد و شدت گرفت. همه در یک آن ساکت شدند. در میان حصار درهم‌شکسته، چیزی بزرگ‌جثه کم‌کم بیرون می‌آمد. گاوی سیاه از میان آشفته بازار بیرون آمد، اما این بار شکمش دریده شده بود و روده‌های بیرون ریخته‌اش را به دنبال خود می‌کشید. سگ‌ها نیز به دنبال خوردن روده‌های کشیده شده بر زمین، به دنبالش می‌دویدند.
همه با دیدن این صحنه، دست و پایشان شل شده و خشکش زده بود. ترس و وحشت در چهره‌هایشان نمایان بود. ساحرخان که به شدت مضطرب شده بود، دید که گاو با سرعت به سمت پسر کم‌ سن و سالی که دچار شوک شده بود می‌رفت. او دوباره تفنگش را بلند کرد و چندین بار به سمت گاو میش رم کرده شلیک کرد. گلوله‌ها در هوا طنین‌انداز شد و گاو پیش از رسیدن به پسر به زمین افتاد. گرد و خاکی بلند شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رو به پیشرفت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
101
پسندها
256
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
(گروه آزادان )
در نزدیکی رودخانه، نسیمی سوزناک می‌وزید و علف‌زارها را به آرامی تکان می‌داد. بوی نم خاک و صدای شرشر آب که از بالای کوه می‌آمد، فضایی رازآلود و ترسناک ایجاد کرده بود. گروهی از مردان با مشعل در دست، در سکوت محض به دنبال سگ‌های شکاری می‌گشتند. اضطراب در دل هر یک از آن‌ها می‌غلتید و چهره‌هایشان نشان‌دهنده نگرانی و ترس بود. آزادخان، با چشمان تیزبین و چهره‌ای رنگ‌پریده، احساس می‌کرد که این شب ممکن است به یکی از خطرناک‌ترین شب‌های زندگی‌اش تبدیل شود.
ناگهان صدای خش‌خش علف‌ها سکوت را شکست. آزادخان، با احتیاط و با قلبی تندتند، مشعل را به سمت علف‌زار گرفت. دو نفر دیگر، با چشمان باز و تفنگ‌هایشان به حالت آماده‌باش، در کنار او ایستاده بودند. یکی از آن‌ها، فرخزادشکارچی ، با چهره‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رو به پیشرفت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
101
پسندها
256
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
(هم‌زمان)
گروه ساحرخان در نزدیکی جنگل گرد هم آمده بودند. در دل شب، سایه‌های درختان بلند و تاریک، مانند نگهبانانی بی‌صدا بر اطراف آن‌ها سایه افکنده بودند.
ساحرخان بر روی تخته‌سنگی ایستاد و با صدای بلند و محکم گفت:
- اهالی، هیچ‌کدام از شما به سمت جنگل نزدیک نشوید! هر صدایی که شنیدید، به عقب برگردید. تا خورشید طلوع نکرده، هرچه قدر می‌توانید این بهم ریختگی را سامان دهید. نباید زنان و بچه‌ها با چنین صحنه‌های وحشتناکی روبه‌رو شوند. من به دنبال گروه اول برای پیدا کردن آزادان خان می‌روم.
چهره‌اش در نور کم‌سوی ماه، جدیت و نگرانی را به وضوح نشان می‌داد. او سپس به یکی از افراد گروه اشاره کرد و با صدای قاطع ادامه داد:
- برایم یک اسب سالم بیاورید، باید عجله کنم!
چند لحظه بعد، اسب سفیدی با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رو به پیشرفت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
101
پسندها
256
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #18
به محل چادرها که رسیدند درکمال شگفتی همه جا قدری آرام شده بود.خبری از تعقیب کننده‌ای مهلک یا خوی جانوری درنده نبود.برای همین بعد از کشیدن نفسی راحت به دستور آزادخان بقیه گروه برای استراحت به چادرهای خود رفتند، اما فرخزاد به سمت غذا دادن به سگ‌ها رفت. آزادان همراه ساحر خان به سوی محل اتفاقاتی که بر سر حیوانات آمده بود، حرکت کردند.
ساحر خان با نگرانی گفت:
- آزادان، رئیس ایل، دستور چه می‌دهید؟
آزادان خان با صدای محکم و مطمئن پاسخ داد:
- چند نفر شکارچی سواره ماهر و قوی‌هیکل خبر کن. باید تا خرتناق به مهمات و اسلحه مجهز شوند. برای فرماندهی گروه، فرخزاد را بیاورید. بقیه هم بعد از جمع‌آوری تلفات حیوانی و جداسازی گوشت‌های حلال، به چادرها برگردند. ساحر، چند نفر هم برای نگهبانی با سگ‌های گله بگذار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رو به پیشرفت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
101
پسندها
256
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #19
در آن شبانگاه سرد، سکوتی مرگبار بر جنگل حاکم بود. تنها صدای وزش باد که از لابه‌لای درختان می‌گذشت و گاه‌گاهی زوزه‌های دوردست گرگ‌ها به گوش می‌رسید. ناگهان، سایه‌ای از میان درختان بیرون آمد. مردی که هنوز در شوک فرار از اسب بود، ناگهان خود را در میان بوته‌ها یافت. پایش به شدت درد می‌کرد و حس می‌کرد که نمی‌تواند به راحتی حرکت کند. قلبش به شدت می‌تپید و صدای نفس‌هایش در گوشش طنین‌انداز بود.
او به دور و برش نگاه کرد. تاریکی چنان غلیظ بود که حتی نمی‌توانست چهره دوستانش را ببیند. ناگهان، صدای خش‌خش برگ‌ها و صدای پای سنگین نزدیک‌تر شد. ترس او را در بر گرفت و با هر قدم، حس می‌کرد که موجودی در سایه‌ها در حال نزدیک شدن است.
در یک لحظه، آن موجود از سایه‌ها بیرون آمد؛ گرگی بزرگ با چشمان درخشان که در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

“Atreisa Pardis Negar”

رو به پیشرفت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
101
پسندها
256
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #20
ساحر کمی جلوتر آمد و با نگاهی عمیق گفت:
- بر روی انگشت سبابه‌اش انگشتری فیروزه‌ای قدیمی است.
فرخزاد با نگرانی و در حالی که دستانش را در هم می‌فشرد، پاسخ داد:
- در این وضعیت به فکر انگشتری ساحر! ما باید به فکر جان خودمان باشیم!
ساحر خان با آرامش و نگاهی جدی ادامه داد:
- منظورم این است که انگشتر آشناست، شبیه انگشتری مالک است.
فرخزاد با چشمانی گشاد شده و صدایی لرزان گفت:
-زبانت را گاز بگیر! یعنی دست مالک است؟
آزادان با صدای بلندی گفت:
- مشاجره را تمام کنید! وقت محدود است! ساحر راست می‌گوید. من این را در دستش دیده بودم، یادگاری پدر مرحومش بود.
فرخزاد به سمت سگ رفت و گفت:
- ما را به سمتی که دست کنده شده را پیدا کرده ببرد!
سپس رو به ساحر کرد و گفت:
- آن دست مالک را بردار و بنداز تو خورجین،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا