متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قبیله ماه خونین | آتریساپردیس نگار کاربر انجمن یک رمان

“Atreisa Pardis Negar”

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #21
من چه بدانم؟ تو سالهاست شکارچی هستی یعنی اینقدر هم نمیدانی؟
فرخزاد گفت:
- راست میگویی پس بگذار توجیح کنم. انگارجانوری درنده و عظیم الجثه در حالی که زنده بود در یک آن بدنش را تکه تکه کرده حتی خونش فرصت لخته شدن پیدا نکرده و بعد جک و جونورهای کوچک تر زحمت بقیه کار را کشیده اند. پس رد یک جانور ثابت نیست.
ساده بگویم یکی سفره پهن کرده و بقیه میل کردند. اطلاعات بیشتری میخواهی؟ شکارچی در خدمت است.
ساحر گفت:
- لازم نکرده است همین قدر کافیست.
آزادان فریاد کشید:
- نیاید بدون شما میروم
او دهانه اسبش را کشید و به سمت اسبی که مالک روی آن بود برگشت ناگهان فرخزاد گفت:
- آزادان خان، جنازه پسرش را نمی‌توانیم این‌طور رها کنیم. ممکن است همین تکه‌های مانده هم تا صبح سالم نمانند.
سپس هر دو به ساحر نگاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

“Atreisa Pardis Negar”

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #22
آزاد خان جلوتر از بقیه به کمپ رسید و از اسب پیاده شد. با صدای بلندی فریاد زد:
- پزشک را خبر کنید! حال مالک بد است! اهالی او را به چادر خود بردند. در همین حین، ساحر و مالک نیز به آنجا رسیدند. آزادان به ساحر گفت:
- پس این پزشک کجاست؟
ساحر با چهره‌ای نگران پاسخ داد:
- به نظر می‌رسد پزشک سه روز پیش به شهر برگشته. او نتوانست با شرایط زندگی ما کنار بیاید. آزادان عصبانی فریاد زد:
- چه می‌گویی؟ مگر حال مالک را نمی‌بینی؟
ساحر سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
- من نمی‌دانستم. فقط شنیده بودم که از شرایط راضی نیست و می‌خواهد برود.
فرخزاد که مشاجره را شنیده بود، از چادر مالک بیرون آمد و گفت:
- آزادان خان، ما هر چه از دستمان برمی‌آمد کردیم، اما حالش وخیم‌تر شده. نفس‌هایش نامنظم و عمیق شده و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

“Atreisa Pardis Negar”

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #23
- پریزاد چرا ازدواج نمی‌کنی؟ دیگر دارد سی سالت می‌شود یک لحظه آن بسته را رها کن و این عکس را ببین! عکس پسرداییم است که تازه از همسرش جدا شده و یک پسر هم دارد که حضانتش به همسر سابقش داده شده خدا را شکر وضعش خوب است و دستش به دهنش میرسد پریزاد با عصبانیت گفت:
- من بارها گفته‌ام تا عاشق نشوم و دل به کسی ندهم ازدواج نمی‌کنم تو هم با این موردهایت که طرف مقابلش پاسخ داد:
-دختره ترشیده بنشین تا شاهزاده سوار بر اسب بیاید و از همین جا تو را ببرد در همین حین صدای شیهه اسب از محوطه بیمارستان نزدیک در نگهبانی به گوش رسید. به نظر می‌رسید نگهبان در حال مشاجره با کسی بود.
***
(هم زمان ایل )
آزادان خان با چهره‌ای درهم و صدایی پر از خشم به فرخزاد گفت:
- اون سه شکارچی که بودند، یکی تلف شد و دو نفر دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #24
شهنام به نشانه تسلیم، دست‌هایش را از یقه شهیار برداشت و به آرامی کنار رفت. آزادان، تفنگ را کنار کشید و با نگرانی به او نگاه کرد. مادربزرگ ماندان به سرعت به سمت شهنام آمد و دستش را گرفت و او را بلند کرد. سپس، درحالی‌که چشمانش پر از اشک بود، جلوی شهنام ایستاد و با تمام قدرت یک سیلی محکم به گونه‌اش زد. سکوت سنگینی در فضا حاکم شد، گویی زمان برای لحظه‌ای ایستاده بود.
مادربزرگ با صدای بلند و پر از خشم فریاد کشید:
- مگر وضعیت زن و بچه برادرت را نمی‌بینی؟ چطور دلت آمد به خاطر حرف‌های صدمن یک غاز، او را به این حال و روز بیندازی؟ شهنام که در گوشه‌ای ایستاده بود و لب پاره‌اش را پاک می‌کرد، با صدای آرام و بی‌جان گفت:
- حق با شماست، مادر. ولی شما بهتر از هر کسی می‌دانید که من روی موضوع رکسان حساسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #25
رکسان تا میانه راه به سمت شهنام دوید، اما پایش به سنگی گیر کرد و به زمین افتاد. درحالی‌که دور شدن شهنام را می‌دید، آتش که ماجرا را مشاهده کرده بود، با ناراحتی از رفتار سنگدلانه پدرش که حتی با صدا زدن‌های مادرش برنگشت، دوید و دست مادرش را گرفت و بلندش کرد. مچ پای مادرش پیچ خورده بود و او به مادرش که اشک غم عمیق می‌ریخت، گفت:
- به من تکیه کن، مادر. بیایید به چادر برویم. برای امشب کافی است، باید استراحت کنی.
هنگامی که آتش رخت مادرش را پهن می‌کرد، مادرش گفت:
- برو آشوب را از پیش رکسان بیاور و امشب را پیش مادربزرگتان بمانید و بخوابید. آتش چشمی گفت و نور فانوس داخل چادر را خاموش کرد. با چهره‌ای نگران که نمی‌توانست او را تنها بگذارد، بیرون رفت، اما رکسان که بالشت را در آغوش گرفته بود، نخوابید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

“Atreisa Pardis Negar”

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #26
مستان جلو پرده چادر ایستاد و گفت:
- ببین، آتش، با لج‌بازیت خواب بچه را بهم زدی! آتش عصبی شد و گفت:
- خاله، با تمام احترامی که برایت قائلم، بهتر است کنار بروی. هنوز فراموش نکرده‌ام که چگونه با حرف‌هایت پدرو عمویم را به جان هم انداختی. به خاطر حرف تو مادرم دوباره از پدرم دورتر شد.
سپس کنترلش را از دست داد و گفت:
- فهمیدم که چرا مادربزرگ افعی زهرآگین صدایت می‌کند.
مستان که بهت‌زده شده بود، با لحنی که انگار ناراحت شده بود، کنار رفت و گفت:
- برو پیش همان عجوزه پیر، لیاقت خاله‌ای مهربان مثل من را نداری.
آتش عصبی شد و ته دلش نمی‌خواست چیزی بگوید، اما نتوانست. ناامیدانه بدون این‌که برگردد و پشت سرش را نگاه کند، دست برادرش را گرفت و از چادر مستان خارج و دورتر شد و به سمت چادر مادربزرگ رفت.
مستان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
ساحر در ساعت چهار صبح، درحالی‌که اضطراب و نگرانی در چهره‌اش موج میزد، به نگهبان نزدیک شد و با صدایی پر از استیصال گفت:
- من هرطور شده باید وارد بیمارستان شوم. بیماری بدحال داریم و باید دکتر را با خود ببرم!
نگهبان، با چهره‌ای جدی و نگاهی نافذ، پاسخ داد:
- این وقت شب، با تفنگ و اسب، اجازه ورود نمی‌دهم. به علاوه، هیچ دکتری امشب شیفت نیست.
ساحر با ناامیدی فریاد زد:
- چطور ممکن است که بیمارستان باز باشد و دکتری نباشد؟ من وقت ندارم، باید هر چه زودتر کسی را پیدا کنم که بتواند کمک کند!
نگهبان، درحالی‌که به وضوح از وضعیت بحرانی ساحر متوجه شده بود، به آرامی گفت:
- دکتر یا پرستار، هر کسی که شیفت باشد، قطعاً باید بیاید، اما من نمی‌توانم به تو اجازه ورود دهم.
ساحر، در اوج استیصال و با احساساتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #28
- من قصد صدمه زدن به کسی را، به خصوص پریزادرا ندارم. من فقط کسی را برای درمان بیمار می‌خواستم. نمی‌خواستم قضیه به این‌جاها بکشد. لطفاً آرام باش، تو گروگان من نیستی. به جان مادرم قسم، صحیح و سالم برت می‌گردانم. من آدم دزد و قاتل نیستم.
لطفاً گریه نکن، من آسیبی به تو نمی‌زنم. لطفاً شما هم با پلیس تماس نگیرید.
یکی از آن‌ها که تکیه داده بود، گفت:
- با این وضعیت و شکل و شمایل و با تهدید این وقت شب امدی محل کارمان، داری به زور یکی از ما رامی‌بری و بعد حرف از اعتماد می‌زنی؟
ساحر پاسخ داد:
- می‌دانم رفتارم نرمال نبود، ولی تو هم اگر در شرایط من بودی، از این بهتر برخورد نمی‌کردی. چند لحظه پیش چه گفتی؟‌‌ این‌که من آدم بی‌شرفی‌ام و ابرو دختر مردم رامی‌برم، تو که من را نمی‌شناسی، چگونه راحت قضاوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

“Atreisa Pardis Negar”

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #29
پریزاد دستمال را از دست ساحر گرفت و چشمانش را بست. ترس و اضطراب در دلش موج میزد. او به یاد آخرین بار که سوار اسب شده بود افتاد؛ آن روز هم همین حس را داشت، اما حالا شدت آن بیشتر بود. وقتی ساحر وسایل را سوار اسب کرد، پریزاد با دقت و احتیاط به او کمک کرد تا سوار شود. او همچنان از تکان‌های اسب می‌ترسید و محکم زین اسب را گرفته بود، گویی که تنها چیزی که او را از سقوط نجات می‌دهد، همین زین است.
ساحر بند اسب را باز کرد و خود نیز سوار شد. در همان حال، آن دو نفر از پنجره به آن‌ها خیره شده بودند. ساحر با تمسخر گفت:
- دوستانت دارند با نگاهشان بدرقه‌ات می‌کنند.
پریزاد با حرص جواب داد:
- اون‌ها دوستان من نیستند!
حس تنهایی و ناامیدی در صدایش به وضوح حس میشد.
ساحر دهان بند اسب را کشید و با صدای بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #30
در سپیده‌دم، خورشید به آرامی از افق طلوع می‌کرد و نورش به طبیعت سبز زندگی می‌بخشید، سایه‌های وحشت شب گذشته را از چهره زمین می‌زدود. ساحر، اسب را به درختی نزدیک کمپ بست تا بتواند پریزاد را از اسب پیاده کند.
پریزاد، با ترس و اضطراب از اسب، چشم‌بند را از چشمانش برداشت و گفت:
- لطفاً چیزی بیاور تا بتوانم پیاده شوم.
ساحر که وسایل درمان را پایین می‌آورد، با نگاهی نگران گفت:
- یک لحظه صبر کن، همین دوروبر کنده درخت بزرگی دیده بودم، الآن برایت می‌آورم.
پریزاد از آن فاصله، چادرهای ایل را دید و با شگفتی گفت:
- وای، پس ایل این‌طوری است! چقدر قشنگ و چقدر چادرها به هم نزدیک است، انگار چند خانواده برای مسافرت آمده‌اند.او با دقت به چادرها نگاه کرد و حس خوبی از نزدیکی و اتحاد خانواده‌ها در دلش شکل گرفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا