متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قبیله ماه خونین | آتریساپردیس نگار کاربر انجمن یک رمان

“Atreisa Pardis Negar”

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
85
پسندها
169
امتیازها
578
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #31
همه چشمی گفتند و رفتند. پریزاد پشت ساحر ایستاده بود و گفت:
- چه جالب، به کشتن ندهیمان ستاد مدیریت حوادث!
ساحر که از صدای پریزاد ترسیده بود، برگشت و گفت:
- این‌جا چه می‌کنی؟ مگر الآن نباید بر بالین بیمار باشی؟
پریزاد با تندی جواب داد:
- بیمار خواب است. اولاً بگو ببینم منظورت از جنازه سامر چیست؟ نکند کسی را کشته‌اید؟
ساحر گفت:
- خیر، بانو. او پسر همان پدری است که درمانش کردی. جانور وحشی او را دریده و راهی دنیای اموات شده.
پریزاد با چشمانش پر از نگرانی و همدردی گفت:
- چقدر راحت در مورد مرگ زندگی دیگران حرف می‌زنی، برایت متأسفم.
ساحر با حرص گفت:
- حال با من چه‌کار داشتی که دنبالم آمدی؟ الآن زنان سخن چین ایل می‌بینند و با خاک باغچه یکسانم می‌کنند.
پریزاد خنده‌ای عمیق زد و جواب داد:
- حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

“Atreisa Pardis Negar”

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
85
پسندها
169
امتیازها
578
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #32
***
آزادان‌خان درحالی‌که به امور ایل رسیدگی می‌کرد و در تلاش بود اوضاع را کمی سامان دهد، به شهنام که در کنارش کمکش می‌کرد، با لحنی غمگین گفت:
- پسرم، می‌دانم که با برادرت شهیار رابطه‌ی خوبی نداری، ولی از تو می‌خواهم کمی شرایط را درک کنی و در پیدا کردن مهرو به من کمک کنی.
شهنام با ظاهری جدی به سخنان پدرش گوش می‌سپرد و گفت:
- پدر، من با خانواده‌اش اختلاف دارم، نه با خود او. هر کاری از دستم بربیاید برای نوزاد می‌کنم.
آزادان که این حرف‌ها را شنید، لبخندی بر گوشه لبش نشاند و دستش را بر شانه شهنام گذاشت و گفت:
- این است شیر پسر من! برو سگ و دو اسب بیاور، با هم کنار رودخانه برویم. آخرین سرنخ‌ها آنجا پیدا شده بود.
شهنام سری به نشانه تأیید تکان داد و رفت.
چندی بعد با یک سگ و دو اسب برگشت. هر دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

“Atreisa Pardis Negar”

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
85
پسندها
169
امتیازها
578
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #33
آزادان‌خان و شهنام که به جلوی چادر شهیار و گلدیس رسیدند، از اسب پایین آمدند و بند دهانه اسب را به تیرکی بستند. آزادان با احتیاط جلو رفت و نام شهیار را صدا زد. شهیار با چهره‌ای آشفته و پریشان بیرون آمد؛ زیر چشمانش گود افتاده و سیاه شده بود و بی‌خوابی زار می‌زد.
- بله پدر، چه شده؟ لطفاً آرام‌تر صحبت کن. گلدیس تازه به سختی خوابیده است و کل شب را گریه کرده.
آزادان که با شنیدن نام مهرو دستانش به لرزه افتاده بود، گفت:
- پسرم، چند لحظه با من بیا. چیزی مهم می‌خواهم به تو نشان دهم.
شهنام که کنار اسب‌ها ایستاده بود، متوجه آشفتگی پدرش شد و آرام خورجین را از روی اسب برداشت. شهیار که با نگاه کنجکاوش حرکات آزادان و شهنام را دنبال می‌کرد، پرسید:
- پدر، چه شده؟ آن خورجین چیست که دست شهنام است؟
آزادان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
85
پسندها
169
امتیازها
578
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #34
شهیار که با حرف‌های شهنام در یک آن دیدش تار شد، قلبش گرفت و درد عمیقی در سینه‌اش احساس کرد. یک دستش را روی سینه‌اش گذاشت و پاهایش شل شدند، مانند کسی که در حال سقوط است. دست دیگرش به تیرک تکیه داد و تلاش کرد تا خود را نگه دارد.
شهنام، نگران و مضطرب، به سمت برادرش دوید و گفت:
- برادر، آرام باش! من اینجا هستم.
اما شهیار با صدای بلند فریاد زد:
- تنهایم بگذار! برو شهنام، به حال خودم بگذار.
آزادان، با چشمانی سرخ و اشک‌آلود، به شهنام اشاره کرد و گفت:
- برو، پسرم، او به تو نیاز ندارد.
شهنام سرش را پایین انداخت و با دلی سنگین دهانه اسبش را باز کرد و به سمت دیگری رفت. آزادان به سمت شهیار رفت و او را در آغوش گرفت:
- پسرم، آرام باش. همه چیز درست می‌شود. ما اینجا هستیم تا به تو کمک کنیم.
شهیار که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
85
پسندها
169
امتیازها
578
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #35
***
مستان که سروصدای ملکه خاتون را شنیده بود، از قشقرقی که به پا کرده بود استفاده کرد و میان شلوغی پیچید. دور و برش را می‌پایید و به سمت چادر مالک رفت. فرخزاد که متوجه ورود مستان به چادر شد، تعجب کرد تا خواست واکنشی نشان دهد حواسش پرت شد. مالک که خواب بود با ورود مستان پاشیدن آب از لیوان آب کنار رختش به صورتش توسط مستان بیدار شد به زحمت به‌هوش آمد و با صدای ضعیف گفت:
- عیادتم آمدی، مستان؟ از تو بعید است.
مستان با چهره‌ای برافروخته و عصبی جواب داد:
- آمدم فقط رنج کشیدنت را ببینم. شنیدم که یک پایت لبه گور است، مردک بی‌شرف.
مالک که به‌شدت تحت فشار بود، با لحن ضعیف ادامه داد:
من کی از من بی شرفی دیدی که این‌گونه زخم زبانم می‌زنی؟
مستان با طعنه گفت:
- انگار داروهای آن دخترک هوش از سرت پرانده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
85
پسندها
169
امتیازها
578
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #36
***
فرخزاد که دید جلوی چادر ملکه خاتون گروهی جمع شده‌اند و ملکه خاتون معرکه به پا کرده، با تندی و سرعت جمعیت را کنار زد و ملکه خاتون را در مرکز غوغا یافت. با استیصال و سراسیمگی پرسید:
- خاتون، چه شده؟ این چه بلوایی است به پا کردی؟
ملکه خاتون، رنگش پریده و با صدایی لرزان گفت:
- فرخزاد، پسرم… ساحر پسرم!
فرخزاد با تعجب گفت:
- مگر چه بلایی سر آن یالقوز دم‌ بریده آمده؟ همین پیش پای تو، حینه ول گشتن، دیدمش!
خاتون گفت:
- آن پسرک بی‌چشم‌رو در ایل بی‌اعتبارم کرده، رفته و دختر شهری دزدیده، گویا دست‌وپا بسته و زوری آورده‌اش!
فرخزاد با قیافه متعجب گفت:
- چه کرده؟ اصلاً کی فرصت کرده؟ آن جغله که عین خر بی‌صاحب، کله‌شب تو دشت و جنگل و دهکده ول می‌چرخید، چه می‌گویی؟
خاتون که چهارزانو به زمین نشسته و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

“Atreisa Pardis Negar”

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
85
پسندها
169
امتیازها
578
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #37
ملکه خاتون گفت:
- نمی‌خواهی موغور بیایی؟ بعد با حرص گلنگدن تفنگ را کشید و ادامه داد:
- به روش خودم موغورت می‌آورم!
ساحر که هم ترسیده و هم گیج شده بود، ناگهان دوزاری‌اش افتاد و محکم با دست بر پیشانی خود کوبید و گفت:
- پریزاد! تفنگ شکاری از فاصله نزدیک می‌تواند همزمان دو هدف را سوراخ‌سوراخ کند! نکند منتظر ورد احضار جن‌پری هستی؟ خودی نشان بده!
پریزاد که پشت ساحر قایم شده بود و از ترس می‌لرزید، آرام آرام بیرون آمد و در حالی که سرش پایین انداخته بود، با تته‌پته گفت:
- س-سلام مادر!
ساحر که حس کردخطر که از بیخ گوشش گذشته است یواش دودستش را پایین آورد و به پریزاد اشاره کرد و با لبخند شیطنت‌آمیز گفت:
-بفرماید مادر، این هم عروس سوء تفاهمیت!
سپس با لحنی تمسخرآمیز ادامه داد:
- معرفی می‌کنم: پریزاد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا