متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قبیله ماه خونین | آتریساپردیس نگار کاربر انجمن یک رمان

“Atreisa Pardis Negar”

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
98
پسندها
251
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #41
همه به او می‌گفتند که چون دختری بی‌مادر است، باید به فکر آینده‌اش باشد. صفورا احساس می‌کرد که هیچ‌کس به او اهمیت نمی‌دهد و او را فقط به عنوان یک دختر بی‌مادر می‌بیند.
پریزاد با هر کلمه دردناک صفورا آه می‌کشید و چشمانش پر از اشک می‌شد. او چنان به داستان صفورا گوش می‌داد که انگار دو گوش داشت و دو گوش دیگر هم قرض گرفته بود.
صفورا ادامه داد:
- در هفده سالگی، زیر نیش و کنایه‌های مادرشوهرم و کتک‌های شوهرم، به بهانه باردارنشدنم زندگی‌ام به شدت تیره و تار شد. هیچ‌کس را نداشتم و نمی‌خواستم تنها کس‌ام، یعنی پدرم، را با مشکلات زندگی‌ام درگیر کنم. برای همین، هیچ‌وقت چیزی به او نمی‌گفتم. حتی زخم‌های بدنم را به بهانه زمین خوردن از پدرم پنهان می‌کردم. از ابرویم در ایل و روستا می‌ترسیدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

“Atreisa Pardis Negar”

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
98
پسندها
251
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #42
صفورا که چشم‌هایش تیره و تار می دید، سعی داشت از صداها موقعیت امیران را تشخیص دهد. آرام و ضعیف گفت:
- نکن، برادر، نکن.
بعد از این‌که کار امیران با خورد و خاکشیر کردن طرف تمام شد، که بیشتر از ده دقیقه طول نکشید، چون مردک بی‌لیاقت از شدت درد بی‌هوش شده بود، مادرش هم در گوشه‌ای لال گشته بود. امیران ضربان نبض فرخزاد را چک کرد و دید که هنوز زنده است و نفس می‌کشد. خوشحال به اورژانس و پلیس زنگ زد.
تا آمدن پلیس‌ها و اورژانس، امیران دستمال جیبش را درآورد و سر خونین فرخزاد را بست. او را بلند کرد و تکیه‌اش داد به متکا. روی بدن زخمی صفورا هم چادری پیدا کرد و انداخت و به سمت مادرشوهرش رفت. مادرشوهر که از ترس عقب رفته و به گوشه دیوار پناه برده بود، با ترس گفت:
- به من نزدیک نشو!
امیران با لبخندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

“Atreisa Pardis Negar”

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
98
پسندها
251
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #43
سپس گفت:
- مادر، انگشت بزن! اگر به میل خودت نزنی، انگشتی نخواهی داشت تا بزنی.
زن که سخت وحشت کرده بود، به حرفش گوش کرد و همه اسناد به نام صفورا شد.
امیران کیسه‌ای برداشت و طلاها را در آن ریخت. اسناد را تا کرد و در جیب داخلی جلیقه‌اش گذاشت. سپس با نگاهی تمسخرآمیز گفت:
- موعد زدن و ظلم کردن به عروستان بود. فکر چرخش روزگارتان هم بود.
در همین لحظه، پلیس‌ها و اورژانس رسیدند و زخمی‌ها را به بیمارستان منتقل کردند. مامور از امیران به عنوان شاهد بازجویی کرد. امیران حرف‌هایی که آماده کرده بود را گفت و با رگ بی‌خیالی ادامه داد:
- مادر هم شاهد است، مگر نه مادر؟
زن که از ترس و حرص می‌لرزید، گفت:
- بله، درست می‌گوید.
خوشبختانه حال صفورا و فرخزاد خوب شد و به هوش آمدند و بعد از چند هفته مرخص شدند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

“Atreisa Pardis Negar”

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
98
پسندها
251
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #44
صفورا که دم در ایستاده بود و شاهد کل صحبت‌های امیران و فرخزاد بود، لبخندی رضایت‌بخش بر گوشه لبش نشست. امیران به او رسید و گفت:
- آبجی کوچیکه من.
بعد... و انگشت اشاره‌اش را به نشانه سکوت جلو صورتش گرفت و گفت:
- در بیمارستان باید سکوت را رعایت کرد. منظورش این بود که نباید به کسی در مورد کارهایش بگویند.
لبخند صفورا که در صورتش طراوت و جان تازه گرفت، سری تکان داد و گفت:
- ای به چشم.
سپس کنار رفت و گفت:
- برو کلیدهای نهایی آزادی‌ام را بگیر، برادر بزرگمو همین هم شد. درست بود که راهی که امیران برای گرفتن حق این پدر و دختر از ظالم انتخاب کرد، از نظر قانون و اخلاق مشکل داشت، اما هدفش خیر بود. او همیشه خشم کنترل‌ نشده‌ای داشت، اما سعی می‌کرد در رفتارهایش کنترل داشته باشد. شاید این انفجار خشم نتیجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

“Atreisa Pardis Negar”

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
98
پسندها
251
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #45
حالا من بدبخت کجا بودم وقتی این اتفاق افتاد؟ رفته بودم روستا خرت و پرت بخرم و همین‌طور قرص‌های فشار خون پدرم را. اصلاً ایل نبودم. وقتی برگشتم، پدرم برای خودش بریده و دوخته بود و ساحر بدبخت سقط کرده بود. من سعی کردم پدرم را آرام کنم و بالای هزار بار گفتم من به آن نفله هیچ علاقه‌ای ندارم. خودش هم موافق ازدواج بود، من مخالف بودم، ولی کو گوش شنوا؟ فکر می‌کرد آبرویم رفته و عزت نفسم خرد شده است.
خلاصه که خسته‌ات نکنم، از آن زمان با وجود معذرت‌خواهی‌های زیاد ساحر و مادرش، هنوز پدرم از ساحر کینه به دل گرفته و از هیچ فرصتی برای اذیت کردنش نمی‌گذرد.
پریزاد که قضیه اصلی ساحر و صفورا را فهمید، ته دلش نفس راحتی کشید که ناگهان صدای صدازدن یک نفر آمد.
صفورا گفت:
- پریزاد، انگار صدای ساحر است.
پسرک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
98
پسندها
251
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #46
اوضاع که کمی آرام شد، شهنام برای صرف صبحانه به چادرشان برگشت. وقتی وارد چادر شد، مستان را دید که در حال صحبت با رکسان بود. ناگهان رنگش تغییر کرد و از خشم به سرخی گرایید، به‌طوری‌که اگر کارد می‌زدی، خونش درنمی‌آمد. با صدای بلند فریاد زد:
- رکسان، چرا این فتنه‌گر جادوگر اینجاست؟
رکسان با آرامش از جایش بلند شد و گفت:
- چرا نسبت به خواهرم این‌قدر بدبین هستی؟ جز من که کسی را اینجا ندارد، شوهرش را هم تازه از دست داده است.
شهنام با خشم پاسخ داد:
- مگر پچ‌پچ‌های اهل ایل را نشنیده‌ای؟ نگذار حرفی بزنند که نباید بزنند.
رکسان با تعجب پرسید:
- چه حرف‌هایی؟ مگر چه زمزمه‌هایی می‌کنند که این‌گونه با من صحبت می‌کنی؟
شهنام گفت:
- یکی از دلایل دوری من از تو همین است، رکسان. همین ساده‌لوحی‌ات.
ناگهان مستان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

“Atreisa Pardis Negar”

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
98
پسندها
251
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #47
در همان حین، باد شدیدی وزید و گرد و خاکی به هوا بلند شد که چشم نمی‌توانست چشم را ببیند. هوای ابری به هوای گرفته و رعد و برقی تبدیل گشت و ناگهان چند رعد و برق به چادرها اصابت کرد و شماری از چادرها را شعله‌ور ساخت. صدای جیغ و هل‌هله همه جا را در برگرفت.
شهنام که از جایش به سختی بلند شد، در چشمانش شوک موج می‌زد. با صدای بلند فریاد زد:
- امیران، پس تو زنده‌ای! من از رفتار زشت تو می‌گذرم، فقط آن زنه فتنه‌ات را از من و خانواده‌ام دور کن تا بلایی سرش نیاورده‌ام.
امیران با چهره‌ای پر از خشم پاسخ داد:
- تو می‌گذری، اما من نمی‌گذرم، مردک بی‌شرم! چطور جرأت کردی با همسرم با چنین بی‌احترامی صحبت کنی؟
شهنام که بینی‌اش خونین شده بود و دهانش نیز خونی به نظر می‌رسید، با لبخندی حرصی پاسخ داد:
- خوب است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

“Atreisa Pardis Negar”

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
98
پسندها
251
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #48
همه جا شلوغ و پر از هیاهو بود. مردم با تمام قوا تلاش می‌کردند تا آتشی که چادرها را می‌سوزاند، خاموش کنند. شعله‌ها به سرعت از چادری به چادر دیگر سرایت می‌کردند و خبرها به گوش آزادان رسید که آتشی مهلک همه جا را دربرگرفته است.
آزادان با نگرانی دستور داد تا از خاک برای خاموش کردن شعله‌ها استفاده کنند. در میان این آشفتگی، ناگهان شامان را دید که در میان شعله‌ها قدم می‌زند. چشمانش را به سختی باور می‌کرد؛ گویی سرابی را می‌بیند. شهنام به او نزدیک شد و گفت:
- پدر، خبرها را شنیده‌ای؟ امیران به همراه مادرش زنده برگشته است. پدر آن زن شیطانی در ایل است.
آزادان آهی کشید و گفت:
- من مطمئن بودم مردی به هیبت امیران به این سادگی نمی‌تواند بمیرد. اما نمی‌گذارم شامان دوباره فتنه به پا کند.
سپس رو به شهنام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا