متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان داستان سیاوش | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع nastaranjavan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 9
  • بازدیدها 95
  • کاربران تگ شده هیچ

nastaranjavan

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
160
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
داستان سیاوش
نام نویسنده:
نسترن جوانمرد
ژانر رمان:
#عاشقانه #تراژدی #درام
کد رمان: 5764
ناظر رمان: A asalezazi

داستان سیاوش، قصه ی غم انگیز یک تصادف است... تصادفی که در آن، سیاوش شیدای خود را از دست میدهد...
به دنبال مرگ شیدا، سیاوش دچار اسکیزوفزنی می شود و زندگی اطرافیانش را تحت الشعاع قرار میدهد.
اطرافیانی که حاضرند هرکاری برای سیاوش بکنند. اما در یکی از همان روزها معلوم میشود کسی شاهد آن تصادف بوده، کسی که ادعا میکند که آن تصادف تصادفی عادی نبوده و سیاوش...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nastaranjavan

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
595
پسندها
8,832
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
سن
23
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۱۱۰۹_۲۰۳۳۲۴_Samsung Internet.jpg«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

nastaranjavan

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
160
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #3
و اما
نیم شبی من خواهم رفت
از دنیایی که مال من نیست
از زمینی که مرا بیهوده بدان بسته‌اند...

لبه‌ی ‌پرتگاه‌ ایستاد... آسمان، روشن ‌و ‌خاموش ‌شد‌. چند لحظه‌‌ی بعد‌ صدای‌ گوش‌خراشِ‌ پایه‌ تنش را لرزاند. باران‌، نَم‌نَم‌ شروع‌ به‌ باریدن‌ کرد. لب‌هایش‌ به‌ لبخند کش‌ آمدند... لبخند تبدیل‌ به ‌خنده ‌شد... خنده‌ تبدیل ‌به‌ قَهقَهه! روی‌ دو زانو‌ فرود‌ آمد و سرش‌ را‌ به‌ طرف‌ آسمان‌ گرفت. قهقَهه‌ تبدیل‌ به‌ هِق‌هِق‌ شد. اشک‌هایش با دانه‌های درشت باران مخلوط می‌شدند و همراه با هم از صورتش پایین می‌آمدند...
هِق‌هِق ‌تبدیل ‌به ‌ضجه ‌شد. دردِ در سینه‌‌اش هرلحظه‌ بیشتر‌ می‌شد و جلوی‌ نفس‌کشیدنش‌ را‌ می‌گرفت...
شروع‌ به‌ داد‌ زدن‌ کرد:
- یعنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nastaranjavan
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

nastaranjavan

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
160
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #4
خیلی آرام به دامون گفت:
- یه‌کم آب ‌بهم‌ می‌دی‌؟
سری تکان داد و از پارچِ پلاستیکی، داخل لیوان کمی آب ریخت و پارچ را روی میز گذاشت. به سیاوش کمک کرد تا کمی نیم‌خیز شود و بعد لیوان آب را به دستش داد. قُلُپ اول را که خورد، یادِ اتفاقاتِ چند شبِ اخیر افتاد:
- شِیدا کجاست دامون؟
زیرچشمی به سیاوش نگاه کرد... سری از روی تأسف تکان داد و چیزی نگفت.
کمی صدایش بالا گرفت:
- با تو دارم حرف می‌زنم دامون! مـی‌گم‌ شِــیدا کجـــاست؟
دستش را نزدیک بینی‌اش برد و سعی کرد سیاوش را آرام کند:
- هیس... باشه باشه!
سیاوش: می‌گـم‌ کجاسـت، تو‌ می‌گی ‌باشه؟
دستش را روی شانه‌های سیاوش گذاشت و به سمت تخت فشار داد:
- عه سیا... هیس! بیمارستانیما!
سیاوش:
- چی می‌گی تـــو؟
اختیارش را از دست داد و دوباره اشک‌هایش سرازیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nastaranjavan
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

nastaranjavan

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
160
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #5
از پشت پنجره به ماشینِ دامون خیره شد:
سیاوش:
- نگرانمه. هنوز نرفته!»
آمد و کنارش ایستاد:
- خب رفیقته. پسرخاله‌ته. معلومه که نگران می‌شه.
سیاوش:
- ولی تو که هستی! خودش خوب می‌دونه کنارِ تو امن‌ترین جای دنیاست، ولی بازم نگرانه؟
انگشت اشاره‌اش را چند بار، آهسته روی قفسه‌سینه‌ی سیاوش کوبید:
- این دل که نگران باشه، به این چیزا کار نمی‌گیره آقا سیاوش...
***
تازه چشم‌هایش گرم شده بود که
موبایلش زنگ خورد:
دامون:
- خروس بی‌محل فقط خودت!
دایان وارد حیاط شد و لِخ‌لِخ کنان به سمت حوض کوچک حرکت کرد:
- خواب بودی؟ مگه کجایی؟
چشمانش را مالاند و پشت صندلی را صاف کرد:
- جلوی خونه‌ی سیاوش و... شیدا.
دایان:
- نمیای یعنی؟
دامون:
- خونه‌ای؟
دایان:
- آره... فردا صبح زود کلاس دارم!
نگاهی به ساختمان مورد نظرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nastaranjavan
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

nastaranjavan

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
160
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #6
درحالِ خردکردنِ پیاز بود. سیاوش آمد و کنارش ایستاد. سرش را کج کرد و نگاهی به چشمان اشک‌آلود شیدایش انداخت:
- چرا گریه؟
بینی‌اش را بالا کشید. روی برگرداند و لبخندی زد:
- چیزی نیست. از پیازه...
- دیگه به من که نگو... مثلاً این، اشکِ پیازه..
به چشمانِ سیاوش خیره شد.
انگشتش را نوازش‌وار روی گونه‌ی او کشید:
- اینم اشکِ خودته، همونی که اشکِ منم در میاره...
دستش را عقب کشید. لحظه‌ای غفلت کرد و چندثانیه‌ی بعد با صدای شیدا دست‌پاچه شد:
- ای‌وای!
سریع به سمت سینک ظرفشویی رفت و دستش را زیر آب گرفت.
سیاوش، دستمال‌کاغذی‌ را به سمت شیدا گرفت:
- تقصیر من شد.
شیر را بست. با دستمال دور انگشتش را احاطه کرد و به نگرانی همسر خود لبخند زد:
- خون نمیاد.
سیاوش:
- می‌سوزه؟
شیدا:
-‌ نه به اندازه‌ی دلِ تو..
هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nastaranjavan
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

nastaranjavan

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
160
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #7
با هر قدم، فشارِ دست‌های روی شانه‌‌اش بیشتر می‌شد و به سیاوش مجالِ حرکت نمی‌داد. روبه‌روی چشم‌هایش ایستاد. قدبلند بود. شِنلی سیاه‌رنگ به تن داشت و سرش را پایین انداخته بود. اندکی که گذشت، چند توده‌ی خاکستری رنگ از هر جهت به ماشین نزدیک شدند. صدای خنده‌های شیطانی روی روان او چنگ می‌انداخت.
سیاوش:
- شیدا... شـیدا ...
دستی روی دهانش قرار گرفت و زمزمه‌ای شنید:
- هیــس. عالیجناب عصبانی می‌شه...
سیاوش با چشم‌هایی گشادشده به صحنه‌ی مقابل و نزدیک‌شدنِ توده‌ها خیره بود.توده‌های خاکستری رنگ، به طرف شیدا حرکت کردند.
سیاوش:
- نـه...نـه...نــه...
دوباره صدای خنده. نه خنده‌ای معمولی! خنده‌ی شیطانی که بوی نفرت می‌داد.
سیاوش زجه می‌زد:
- شِـــیدا.پـــاشو. پاشــــو.
درِ مچاله‌شده از جا کنده شد و به سمتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nastaranjavan
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

nastaranjavan

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
160
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #8
با قرارگرفتنِ دست‌های شنل‌پوش روی گردنِ شیدا، سیاوش دوباره فریاد زد. اما صدایی از گلویش خارج نشد.
دوباره تلاش کرد.اما باز هم صدایی در نیامد جُز ناله‌ای کوتاه.
با پاشیده‌شدنِ مقداری آب روی صورتش از خواب پرید. نفس‌نفس میزد. با سردرگمی کُل اتاق را آنالیز کرد تا به صورتِ نگرانِ شیدا رسید..
شیدا:
- چیزی نیست...کابوس بود!
لرزی به تنِ سیاوش افتاد. آب دهانش را قورت داد و آرام ملحفه‌ی چنگ‌زده‌شده را رها کرد. شیدا لیوان آبی به سمتش گرفت:
- بیا. خُنَکه...
هنوز ترس در چهره‌اش هویدا بود... با دستی لرزان لیوان آب را از دست‌های شیدا گرفت و یک نفس سر کشید...
شیدا:
- بد بود؟
سرش را دوباره روی بالشت گذاشت:
- زهرِمار بود...
دستی روی پیشانیِ خیس‌شده از عرق کشید...
نفسِ عمیقی کشید و دوباره از جا برخاست و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : nastaranjavan
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

nastaranjavan

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
160
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #9
او هم بلند شد و دنبال شیدا به راه افتاد:
- ولی این خوابه خیلی بد بود شیدا.
داشت خفت می‌کرد.
شیدا لبخندِ گرمی زد و با دست‌های ظریفش دست‌های سیاوش را در دست گرفت:
- من و تو، هرچی هم بشه، باز با همیم. اینو مطمئن باش...
***

دورتادور خودش چرخید... هرچه فکر می‌کرد جایی که ایستاده بود را نمی‌شناخت، آشنا بود! اما غریب. دستش را روی سر گذاشت و همان‌جا نشست.
شیدا:
- کمکم کن سیاوش.کمکم کن...
صداهای اطراف هرلحظه بیشتر می‌شدند. دست‌هایش را بیشتر به دو طرفِ سرش فشار داد.
- نه ‌نه ‌نه‌!
صداها همانند باد به سمتش هجوم آوردند و تبدیل به یک فریاد بلند شدند. فریادی که باعث شد از ترس جیغی بزند...
***

به خطوط روی فرش خیره شده بود. ناخن‌های دستِ چپش را، روی ساعد دستِ راستش می‌کشید.
دامون، تا خون روی دستش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : nastaranjavan
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

nastaranjavan

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
160
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #10
از درد چشم‌هایش را بست.
سیاوش دو دستش را روی گلوی دامون گذاشته بود و فشار می‌داد. چشم‌هایش سیاهی می‌رفت.
سیاوش جنون‌بار تکرار می‌کرد:
- بگو دیگه... ادامه‌ی جملت رو بگو!
نفس‌هایش به خِس‌خِس تبدیل شده بود.
دامون:
- و...و...لم...ک...ن...سی...ا...وش!
خنده‌ای کرد. از لای دندان‌های فشرده غرید:
- نه دیگه، بگو، چی داشتی می‌گفتی؟
چشم‌هایش گشاد شده بود. دست‌هایش را روی دست‌های سیاوش گذاشته بود و سعی داشت فشارشان را کم کند.
- ن‌..نم..ی..تو..ن..م...هیع
صدای عجیب غریبی در گوشش پیچید:
- رفیقته...پسرخالته...
فشار دست‌هایش کم شد.
- معلومه که نگران می‌شه.
دست‌هایش را از روی گلوی دامون برداشت. دامون با تکیه بر دیوار، سُر خورد و روی زمین نشست... برای ذره‌ای اکسیژن به تقلا افتاده بود، دست‌هایش را روی گلویش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nastaranjavan
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 3, کاربر: 1, مهمان: 2)

عقب
بالا