فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پسری محکوم به مرگ| غزل کاربر انجمن یک رمان

hshbsbs

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
110
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
پسری محکوم به مرگ
نام نویسنده:
ghazal
ژانر رمان:
#ترسناک، #تریلر،#معمایی
کد رمان: 5766#
ناظر: ♕萨纳兹♕ ♕萨纳兹♕
خلاصه:

همه چی از اولین دیدار شروع میشه.
دیداری عجیب و ترسناک ،متعجب و ترس برانگیز... ‌.
دیداری که زندگی چندین نفر و تغییر میده.
دیداری که آخرش بوی مرگ رو میده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,419
پسندها
26,219
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • مدیر
  • #2
685749


«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روحـــناهی

hshbsbs

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
110
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #3
با صدای زنگ گوشیم لعنتی زیر لب گفتم و با خمیازه به دور و بر نگاه کردم هوا روشن شده بود وساعت ۷:۳۰رو نشون می داد
با صدای دوباره گوشیم از دور و بر چشم گرفتم و گوشیم و از روی میز عسلی
کنار تخت برداشتم و تماس و وصل کردم
حسام :الو......

من:بنال ببینم باز چته

حسام از حرف تک خنده ای کرد و گفت
حسام :چیزیم نیست این سریع زنگ زدم بگم که امروز کلاس داریم یادت نره

با حرفش چشمام و تو حدقه چرخوندم و گفتم

من:کلاس چی باز؟ ساعت چند؟

حسام :یکی ساعت ۸:۳۰ یکیم فکر کنم ساعت ۹:۴۵ بود. دقیق یادم نیست

من:ای بابا

حسام :مگه تو برنامت و چک نمی کنی؟

من:مگه اهمیتی هم داره؟

حسام:اینم حرفیه

من :حالا امتحان داریم؟

حسام نه فکر نکنم

من:پس نمیام

حسام :تو این فکر نباش چون با استاد رحیمیی کلاسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

hshbsbs

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
110
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #4
من : باشه بابا نزنی من و حالا
از حرفم اخم کم رنگی کرد و گفت
مامان :به جاش برسه کتکتم می زنم گفته باشم

باخنده سری تکون دادم و پشت میز رو یکی از صندلی ها نشستم که مامان خانوم هم چای آورد منم یکی برداشتم و داخلش شکر ریختم
آسمان و ایکانم همینجوری که در حال کل کل بودن به سمت من و مامان اومدن و کنارمون نشستن که آسمان رو به ایکان گفت

آسمان: احمقانست، من که قبول ندارم..

ایکانم در حالی که داشت یک تیکه نون تو دهنش می چپوند گفت

آیکان: آخه مگه قبول داشتن تو مهمه خواهر من؟....مهم خودشونن که قبولش دارن

آسمان با اخم خواست چیزی بگه که ننه ی گرامی رو به آسمان گفت

مامان :ساکت شید دیگه سر سفره ،باز شما دوتا مثل سگ و گربه به جون هم پریدین؟

از حرف مامان ریز خندیدم که آسمان با صدای بلندی گفتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

hshbsbs

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
110
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #5
مامان: میای دیگه؟....
کلافه سری تکون دادم که لبخندی زدو مشغول صبحانه خوردنش شد منم داشتم به بدبختیام فکر می کردم
که صدای بابا اومد که گفت
بابا :سلام ......

آسمان با ذوق از سر جاش بلند شد و خودش و انداخت بغل باباؤ گفت

آسمان :سلام عشقم دلم برات تنگ شده بود اصلا واستا ببینم کجا بودی این چند روزه؟من باید بابام دیر به دیر ببینم؟

با حرف آسمان من و ایکان عوقی زدیم وبهش نگاه کردیم که بابا سرشو بوسیدوگفت
بابا :پول در آوردن سختی های خودشو هم داره مهم اینکه من کنارتم نفسم

آسمان: این انصاف نیست بعدشم من شما رو میخوام پول می خوام چیکار

با حرفش ایکان بهم نزدیک تر شد و طوری که بقیه نشنون گفت
ایکان :چاپلوسی که میگن فقط خود این .......ینی دست شیطان و از پشت بسته ها

خنده ای کردم که همون لحظه ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

hshbsbs

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
110
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #6
بی خیال افکارم شدم و سریع هرچند تا کتاب دم دستم اومدوتو کولم چپوندم و از خونه زدم بیرون
مسیر دانشگاه تا خونه هم زیاد نبود برای همین تا خود دانشگا شروع کردم به دویدن وقتی رسیدم با نفس نفس به سمت مانی رفتم که
دیدم داره برزخی نگام میکنه منم خنده ی دندون نمایی تحویلش دادم که از یقه لباسم گرفت و من و به سمت کلاس برد
منم با شناختی که ازش داشتم بی صدا دنبالش می رفتم.
بعد اینکه وارد کلاس شدیم دوتایی به سمت صندلی های آخر کلاس رفتیم و کنار هم نشستیم که مانی گفت

مانی :یعنی تصمیم داشتم اگه امروزم بیچونی بیام دم در تون با کفش های مامانم بکشونمت بیرون

لب و لوچم و آویزون کردم و گفتم

من:چه بهتر که اومدم پس، اصلاً دلم نمی خواد با اون کفش های سنگین چشم تو چشم بشم

مانی تک خنده ای کردو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

hshbsbs

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
110
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #7
پوکر بهم نگاهی کرد که مانی گفت

مانی :تو اینجا چیکار میکنی؟

حسام :ناراحتی برم؟

مانی :بری که بدم نمیاد

و بعد خندید که حسام پرویی نثارش کرد و من گفتم

من:بیا بشین

اونم سری تکون داد و کنارمون نشست و گفت

حسام: خب،بگید چه خبر؟

از حرفش مانی دستش و برد بالا و یک پس گردنی آبداری به حسام زد که با تعجب بهش نگاه کردیم اونم خطاب به حسام گفت

مانی:که جواب زنگ های من و نمیدی ها؟
تو خجالت نمیکشی زنگ میزنم ردی میدی؟ خوب بود میومدم در خونتون ابرو نداشتت و میبردم؟

حسام :دستت بشکنه تو،بابا داشتم با ننم صحبت میکردم.
حالا تو هم هی مزاحم شو...
بخدا این قدر زنگ زدی که آخر سر گفت در شأن تو نیست با دخترا بپلکی.
باورت میشه؟...فکر کرد دوست دخترمی

با حرفش پقی زدیم زیر خنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

hshbsbs

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
110
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #8
مانی همونجوری که هنوز در حال خنده بود گفت

مانی: ولی دمت گرم ماهان عجب حرفی زدی ها یارو موند از عصبانیت چیکار کنه

حسام: ینی به زور جلو خودم و گرفته بودم نخندم

پوکر نگاشون کردم و گفتم

من :انگار نه انگار به خاطر من شوت شدین بیرون

جفت شون برو بابایی گفتن که سری از تاسف تکون دادم و گفتم

من: حالا که از کلاس شوت شدیم بیرون چیکار کنیم؟. بریم خونه؟

حسام :ن بابا خونه ی چی بریم بستنی بخوریم تو هوا سردی می چیه (نگاهی بهم کرد و بعد یک چشمک گفت) البته به حساب مانی

مانی که نیشش باز بود چپکی به حسام نگا کرد و یکی زد پس کله ی حسام و گفت

مانی :میخوای من و تیغ بزنی؟ آیا شدنیست؟ بعد شم ماهان بچه پولداره نه من

من: باشه بابا بریم به حساب من فقط از همین الان بگم یکی می خرما

حسام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

hshbsbs

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
110
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #9
با حس سرما و گردن درد آروم چشمام و باز کردم و به سقف زل زدم از تاریکی اتاق میشد فهمید که ساعت ۵و۶ شب شده
کلافہ سر جام نشستم و دور و اطراف اتاق و آنالیز کردم
طبق حدسی که زده بودم ساعت ۶ بعدازظهر و نشون میداد و متاسفانه ساعت ۷ باید بریم.
بی حوصله به سمت سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم و وقتی هم اومدم بیرون از تو کمد به خواسته ی مامان کت و شلوارم و برداشتم .
سریع لباسام و پوشیدم بعدم موهام و هم یه شونه زدم و رفتم پایین که دیدم همه آمادن به جز یکی و اون...
اینجا شو خودتون دیگه حدس بزنید
بالاخره بعد ۱ ساعت آسمانم تشریف آورد و ما رو از معطلی در آورد نگاهی بهش انداختم یک کت و شلوار مشکی با یک شال ساده بتن داشت و موهای بلند و لختش آزادانه دورش ریخته بودن
رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

hshbsbs

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
110
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #10
من:ارع،تصمیم گرفتم درسم و که تموم کردم به فکرش بیوفتم

محمد لبخندی زد و سری تکون داد ولی عمو چنان پوزخندی زد که صورتش گفتم دیگه کج میمونه
آخه اینا خودشون و چی میبینن اخه؟

عمو:با این حرفا ننه و باباتو گول بزن عمو جان ما که دیگه بچه نیستیم

بعدحرفش خنده عصبی کردم و به مامان نگا کردم که با چشم و ابرو گفت چیزی نگم منم لال مومی گرفتم که زن عمو گفت

زن عمو:ای مرد خدا تو به این چیکار داری؟اینو ننش نتونست حرف حالیش کنه بعد تو میخوای حرف حالیش کنی؟
بزار دلش خوش باشه با حرف درس و اینا می‌تونه به مفت خوریش ادامه بده چیکارش داری؟

خدایا الان داری پشتیم و می‌کشه یا حرف بارم میکنه؟


من:ببخشید زن عمو الان تخریب دارید میکنید یا من این جوری حس کردم؟

زن عمو:نه زن عمو جان تو رو که دیگه ننه بابات تخریب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا