متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ پسری محکوم به مرگ| غزل کاربر انجمن یک رمان

hshbsbs

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
4
پسندها
15
امتیازها
30
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
پسری محکوم به مرگ
نام نویسنده:
ghazal
ژانر رمان:
#ترسناک، #تریلر،#معمایی
کد رمان: 5766#
ناظر: ♕萨纳兹♕ ♕萨纳兹♕
خلاصه:

همه چی از اولین دیدار شروع میشه.
دیداری عجیب و ترسناک ،متعجب و ترس برانگیز... ‌.
دیداری که زندگی چندین نفر و تغییر میده.
دیداری که آخرش بوی مرگ رو میده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,185
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • مدیر
  • #2
685749


«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روحـــناهی

hshbsbs

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
4
پسندها
15
امتیازها
30
  • نویسنده موضوع
  • #3
با صدای زنگ گوشیم لعنتی زیر لب گفتم و با خمیازه به دور و بر نگاه کردم هوا روشن شده بود وساعت ۷:۳۰رو نشون می داد
با صدای دوباره گوشیم از دور و بر چشم گرفتم و گوشیم و از روی میز عسلی
کنار تخت برداشتم و تماس و وصل کردم
حسام :الو......

من:بنال ببینم باز چته

حسام از حرف تک خنده ای کرد و گفت
حسام :چیزیم نیست این سریع زنگ زدم بگم که امروز کلاس داریم یادت نره

با حرفش چشمام و تو حدقه چرخوندم و گفتم

من:کلاس چی باز؟ ساعت چند؟

حسام :یکی ساعت ۸:۳۰ یکیم فکر کنم ساعت ۹:۴۵ بود. دقیق یادم نیست

من:ای بابا

حسام :مگه تو برنامت و چک نمی کنی؟

من:مگه اهمیتی هم داره؟

حسام:اینم حرفیه

من :حالا امتحان داریم؟

حسام نه فکر نکنم

من:پس نمیام

حسام :تو این فکر نباش چون با استاد رحیمیی کلاسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

hshbsbs

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
4
پسندها
15
امتیازها
30
  • نویسنده موضوع
  • #4
من : باشه بابا نزنی من و حالا
از حرفم اخم کم رنگی کرد و گفت
مامان :به جاش برسه کتکتم می زنم گفته باشم

باخنده سری تکون دادم و پشت میز رو یکی از صندلی ها نشستم که مامان خانوم هم چای آورد منم یکی برداشتم و داخلش شکر ریختم
آسمان و ایکانم همینجوری که در حال کل کل بودن به سمت من و مامان اومدن و کنارمون نشستن که آسمان رو به ایکان گفت

آسمان: احمقانست، من که قبول ندارم..

ایکانم در حالی که داشت یک تیکه نون تو دهنش می چپوند گفت

آیکان: آخه مگه قبول داشتن تو مهمه خواهر من؟....مهم خودشونن که قبولش دارن

آسمان با اخم خواست چیزی بگه که ننه ی گرامی رو به آسمان گفت

مامان :ساکت شید دیگه سر سفره ،باز شما دوتا مثل سگ و گربه به جون هم پریدین؟

از حرف مامان ریز خندیدم که آسمان با صدای بلندی گفتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

hshbsbs

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
4
پسندها
15
امتیازها
30
  • نویسنده موضوع
  • #5
مامان: میای دیگه؟....
کلافه سری تکون دادم که لبخندی زدو مشغول صبحانه خوردنش شد منم داشتم به بدبختیام فکر می کردم
که صدای بابا اومد که گفت
بابا :سلام ......

آسمان با ذوق از سر جاش بلند شد و خودش و انداخت بغل باباؤ گفت

آسمان :سلام عشقم دلم برات تنگ شده بود اصلا واستا ببینم کجا بودی این چند روزه؟من باید بابام دیر به دیر ببینم؟

با حرف آسمان من و ایکان عوقی زدیم وبهش نگاه کردیم که بابا سرشو بوسیدوگفت
بابا :پول در آوردن سختی های خودشو هم داره مهم اینکه من کنارتم نفسم

آسمان: این انصاف نیست بعدشم من شما رو میخوام پول می خوام چیکار

با حرفش ایکان بهم نزدیک تر شد و طوری که بقیه نشنون گفت
ایکان :چاپلوسی که میگن فقط خود این .......ینی دست شیطان و از پشت بسته ها

خنده ای کردم که همون لحظه ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا